اسدالله رحمانزاده، مدرس فلسفه برکلی سیتیکالج: من کلاس «مقدمهای به فلسفه» را با یک «خط رهنمون» شروع میکنم. به دانشجویان میگویم: ما در این کلاس در زمان سفر خواهیم کرد. در طول این سفر در زمان، شما کمکم جایی را که الان هستید، تشخیص خواهید داد مانند نقشههایی که در محوطه کالج میبینید که همه کالج را نشان میدهد و ضربدری در یک دایره هست و در بالای آن نوشته شده است: «شما اینجا هستید. (You are here)» ادعای من این است که در این کلاس شما متوجه خواهید شد از قرنها پیش، از مسیح تا بهزمان حال، ما بهتدریج مفهوم «درونی انسانی» و «ارتباط با کیهان و کائنات» را از دست میدهیم. مفهوم «درون» در بهترین حالت تبدیل به مجموعهای از ژنها یا خصوصیات موروثی از یکطرف، و محیط طبیعی-اجتماعی از طرف دیگر خواهد شد. همینطور جهان به موجودی مرده و روابط علی ذرات بنیادین تنزل پیدا خواهد کرد.
ممکن است بگویید: «چه اشکالی دارد اگر حقیقت است.» اما در انتهای سفر، شما متوجه خواهید شد که همهنگام با محو درون و ارزشهای کیهانی، حقیقت هم ذوب خواهد شد. در این سفر در زمان، شما ناگهان به جایگاه خودتان در زمان حاضر در نیهیلیسم پی خواهید برد. به قول مورفیوس Morpheus در فیلم متریکس:«Matrix به کویر واقعیت خوش آمدید(Welcome to the desert of the Real!)!»
طی کلاس، در طول ۱۸هفته، ما از سقراط، بودا، کنفسیوس و ارسطو شروع میکنیم. نظریات اخلاقی ارسطو، کانت، میل، نیچه و اخلاق فمینیست نادینگ (Noddings) را بحث کرده و به نظریات شناختشناسی دکارت و هیوم میرسیم. دیدگاه جیمز و کلیفورد (Clifford) را درباره «اخلاق باورکردن»(The Ethics of Belief) بررسی میکنیم، جدال سرل (Searle) و مدافعان هوشمصنوعی (هینریشس) Hinrichs را میخوانیم و وارد گفتوگوی بلاچفورد (Blatchford) و سارتر درباره آزادی اراده میشویم بعد کلاس را با فلسفه علم پیرس (Peirce) ، پوپر (Popper)، و کوون (Kuhn) تمام میکنیم. در انتها، فیلم مستند «در عالم بودن» درباره هایدگر را تماشا و بحث میکنیم.
دنیای درون و رابطهاش با ارزشهای کیهانی
ما از فیلسوفان و فرزانگان پیش از مسیح شروع میکنیم که به «دنیای درون» معتقد بودند. سقراط در رد فلسفه سوفسطایی از حقیقتی بیرون از انسان صحبت میکند که موهبت خداوند است. سوفسطاییها بهجای دانشی حقیقتجو، «علم بلاغت یا ترغیب» (Rhetoric) را به جوانان میآموختند، و «انسان»، و فیالواقع «مرد» را (برای اینکه زنان و بردهها شهروند محسوب نمیشدند)، ملاک حقیقت میدانستند. سقراط فلسفه را با این شروع کرد که فرد باید در جستوجوی حقیقت عینی، نه سوبژکتیو، در رشد فضیلت و پرورش و تهذیب روح بکوشد (و نه برای تبدیل کردن دنیا به کالا). هرچند او معتقد بود که حقیقت نهایی در دست خداوند است و ما هرگز به آن حقیقت دسترسی پیدا نخواهیم کرد. اما آن حقیقت زنده جهت معنویت و دانش ما را تعیین میکند. یادمان باشد که سقراط به تئوری «یادآوری» (recollection)قائل بود و اینکه ما از پیش از تولد همهچیز را میدانستیم، اما در لحظه تولد، همهچیز را فراموش میکنیم و آموختن دانش، قدمبهقدم، یادآوری آن چیزی است که خداوند در ما به ودیعه گذاشته است.
کنفسیوس معتقد به رن (Ren) یا ژن (Jen) بود که به خوش-قلبی-انسانی (human heartedness) و خیرخواهی ترجمه میشود، و ریشهاش در ملکوت (Tien) است. این مانند حقیقت سقراطی جهت(telos) بودن انسان را تعیین میکند اما فرد هیچوقت کاملا به آن نمیرسد اگرچه آن مقصد بسیار نزدیک و در دسترس است. این نوع نگاه، حدود اخلاقی و علمی بشر را به بینهایت میبرد. پس عجیب نیست که این روایت را داریم که جن شیو (Jan Ch’iu) به کنفسیوس گفت که «نهاینکه به این هدف درونی تو اعتقاد ندارم، اما توان پیمودن این راه دشوار را ندارم.» کنفسیوس جواب داد: «مردی که توانش تمام شود در میانه راه از پا خواهد افتاد. تو اما از پیش حدودت را برای خود مستقر کردهای.» و بعد در پاسخ به این سوال که: «آیا خوش-قلبی-انسان ژن (Jen or Ren) دور است؟» پاسخ میدهد: «به محض اینکه آرزویش کنم اینجاست.» و درباره این شعر:
«گلهای درخت گیلاس
چگونه موج میخورند!
این نیست که درمورد تو نمیاندیشم،
اما خانه تو بسیار دور است.»
نیز میگوید: «او واقعا درمورد یارش فکر نمیکرد. اگر فکر میکرد چیزی بهنام دوری وجود ندارد.»(1)
همچنین بودا وجود «خود» را نفی کرد (anatta)اما امکان روشنگری و رسیدن به نیروانا را از اصول خویش قرار داد. به یک معنا آنچه انسان را به نیروانا میبرد، خود، مفهوم غیرمتعینی است، در حیطه نه این و نه آن، که با تعقیب و تمرین تمرکز و ذهنآگاهی و راه هشتگانه، فرد میتواند «خود» را رها کند و به آنچه از پیش در وجود او مستقر است، یعنی نیروانا، دست یابد.
ارسطو هم به روح بشری بهعنوان صورت سازماندهنده ماده یا جسم بشری قائل بود. او فکر یا ذهن بشری را مستقل از بدن میدانست.(2)
مفهوم «درون انسانی» در روشنگری غرب کمکم ذوب میشود. دکارت معتقد به ایدههای فطری و ذهن بهعنوان جوهری مستقل از جسم بود اما دکارت همچنین «فکر کردن» و «ذهنیت» و اطمینان ذهنی را واقعیترین عنصر شناخت و وجود دانست. فوکو نام این لحظه تاریخی را «لحظه دکارتی» میگذارد. این زمانی است که شناخت و وجود از سلوک کلگرایانه جسم و روح -که مستلزم پرورش اخلاقی فرد و نظم و مناسک مناسب، به سبک و سیاق سقراط و کنفسیوس و بودا و ادیان اهل کتاب و حتی ارسطو است- بهسمت تفوق ذهن و ذهنیتگرایی (و متد روشنفکری) که همهچیز در «سر» انسان میگذرد تغییر کرد. این یعنی چه؟ یعنی یقین منطقی و عقلانی چیزی بود که فقط در سر انسان اتفاق میافتاد. اگر من پشت میز خویش بنشینم و یک سیستم یقینی منطقی-عقلانی بسازم، اینگونه به بنیادیترین یقین انسانی رسیدهام. فلسفه دکارت آشکارا یک سیستم منطقی-قیاسی است که با شک دستوری(methodical doubt) به این یقین میرسد که «جوهر فکرکننده» یا «ذهن» فقط بر خویش یقین تواند آورد. یقین لزوما از جنس منطق است و با «قلب» و ممارست وجودی در راه زدودن تعارضهای درونی و یگانگی اخلاقی کاری ندارد.
ادامه دارد ...
پینوشتها:
-1 From D.C. Lau, The Analect (1979), taken from Voices of Wisdom, by Garry Kessler
-2 https://plato.stanford.edu/entries/ancient-soul/#3.1