به گزارش «فرهیختگان»، سارا عرفانی نویسنده طی یادداشتی در روزنامه «فرهیختگان» نوشت: دخترکم آنوقتها هنوز در وجودم بود که نشسته بودم روی نیمکت حیاط هیات، کنار شهدا و مداح، که برای جوان رشید آقا میخواند:
«مثل آئینهی در خاک مکدر شدهای
چشم من تار شده یا تو مکرر شدهای»
دستم را میگذاشتم روی شکمم و حواسم بود که دخترم، اولین مجلسهای روضهاش را با پای من آمده است. با چشمان من اشک ریخته و با دستهای من سینه زده است.
سالهای بعد، نمیگویم هر شب بار و بندیل برمیداشتم و با بچهها میرفتیم مجلس روضه. اما بعضی شبها میرفتیم. با یک ساک پر از خوراکی و عروسک و اسباببازی و حتی گاهی تبلتی که فقط سالی یکی دو بار دست بچهها میآمد؛ شبهای محرم و شبهای قدر در هیات، برای اینکه سرشان گرم شود و بهشان خوش بگذرد و خاطره خوش در ذهنشان بماند.
یکوقتهایی گل سخنرانی یا روضه که میرسید، بچهها یادشان میآمد دستشویی دارند و مگر میشد چنین چیز مهمی از یادشان برود. بلند میشدم از روی سر هزار نفر جمعیت، بچه به بغل و کفش به دست میرفتیم و برمیگشتیم و در راه، فکر میکردم چه کار مهمی کردهام که با بچه آمدهام و چقدر سر خدا و امام حسین(ع) منت میگذاشتم که این سختیها را ببینند و بخرند.
تازه آخر شب وقتی همسر، به یک جمله از سخنرانی توجه میداد، معلوم میشد اصلا حواسم نبوده و زورکی چهار جمله شنیدهام و بقیه فکر و ذکرم پیش بچهها بوده است.
یکوقتهایی بچهها را به پدرشان میسپردم که موقع سخنرانی و روضه، فکرم هزار و یکجا نباشد. یکوقتهایی بچهها را میگذاشتم خانه مادرم. ترک موتور همسر سوار میشدم و میرفتیم مجلس آقا. از یکطرف خوشحال بودم که بچهها نیستند که پشت هم آب و خوراکی و اسباببازی بخواهند و دستشوییشان بگیرد. از یکطرف عذاب وجدان داشتم که نیاوردمشان. بچهها شکر خدا مجلس روضه را دوست داشتند. اگر مخیرشان میکردم بین رفتن و نرفتن، قطعا حضور در مجلس را انتخاب میکردند. برای همین اگر قرار به نبردنشان بود، نباید میگفتم کجا میروم. وقتی میگویم عذاب وجدان میگرفتم، دلیلش همین بود که آنها دوست داشتند و گاهی نمیبردمشان.
تمام سال لحظهشماری میکردند که دهه محرم ببریمشان هیات. تمام سال، لحظهشماری میکردیم؛ هر چهار نفرمان. اصلا مجلس اباعبدالله برای ما یکچیز دیگر بود؛ یک قطعه از بهشت. تمام سال وقت داشتیم کتاب بخوانیم و معرفتمان را نسبت به امام زیاد کنیم. اما این یک دهه، میرفتیم دلِ چرکگرفته خودمان را صیقل بدهیم. میرفتیم غبار دنیا که روی دلمان بسته بود، پاک کنیم.
نمیرفتیم؛ کشیده میشدیم.
یادم هست یکبار همسرم جلسه داشت. نمیتوانست مرخصی بگیرد. به خودم آمدم، دیدم دو تا بچهها را لباس پوشاندهام، سوار ماشین شدهایم و در راه مجلس روضهایم. دلم بند نشده بود. اینکه با عشق میرفتیم یک نعمت بود. اینکه بچهها دلشان لک میزد برای رفتن و بودن در حال و هوای روضه. تمام سال تا سوار ماشین میشدیم دلشان میخواست برایشان مداحی بگذاریم. مداحی برایشان مجموعهای از شعرهای غمانگیز نبود. یکجور عاشقی بود. چیزی که دوستش داشتند و این دوست داشتن مهم است. دوست داشتن، میتواند همه کار بکند. دست ما را یکوقتهایی بگیرد. یکجاهایی کمک کند پایمان نلغزد. کمکم بین همان شعرها، برایشان از مفاهیم عاشورا میگفتیم و آنها با ذوق و شوق گوش میکردند.
امسال مجلس هر سالهای که میرفتیم بهخاطر کرونا تعطیل است. این شبها گاهی یک مجلسی میرویم. یا نوحهای میگذاریم و مینشینیم پایش، یا سخنرانیای. گاهی من و پدرشان داستانی از کربلا برایشان تعریف میکنیم. فکر میکنم اگر به آن سالها برگردم، نمیگذارم حتی یک روز، مجلس آقا رفتنم تعطیل شود. بچهها را هم میبرم حتی اگر 10 بار دستشوییشان بگیرد و لازم باشد با سختی ببرم و بیارمشان. اینها را آدم تا وقتی غرق در نعمت باشد، نمیفهمد. امسال که مجالس کمترند و شرایط رفتن سختتر است، به اینها فکر میکنم. به اینکه ما مردم، چه گناه دستهجمعیای مرتکب شدهایم که عذابش این است؟
امسال فهمیدم، این ما نبودیم که دست بچهها را میگرفتیم میبردیم هیات. دست خود ما را هم میگرفتند میبردند. ما نبودیم که برایشان اشک میریختیم، خودشان اشک را در چشمان ما میگذاشتند و اجازه میدادند برای محبتشان بچکد. خودشان راه را برایمان باز میکردند؛ همهچیز خودشان بودند.
امروز در یکی از خبرگزاریها، عکس مجالس روضه را در کوچهها و خیابانها میدیدم. به نظرم رسید کرونا با تمام سختیهایش، با تمام غم و غصههایش و عزیزانی که از ما گرفت، این مزیت را داشت که هیاتها، از داخل حسینیهها و خانهها، کشیده شد به کوچهها و خیابانها. بیجهت نیست که حاجقاسم گفته بود: «ما ملت امام حسینیم.» مردم ما یک سال تمام، روزشماری میکنند برای رسیدن این 10 روز عاشقی. معلوم است که حتی به قیمت زدن ماسک و ماندن زیر باران و نشستن در صفهای منظم، این روزهای عاشقی را از دست نمیدهند. معلوم است که مجالس روضه را به کوچه و خیابان میآورند و زیر آسمان خدا، به سر و سینه میکوبند، اما این حزن دلنشین و غم شیرین را به تمام خوشیهای عالم نمیفروشند.
یکوقتهایی فکر میکنم امام حسین چقدر مهربان است که اجازه داده دوستش داشته باشم.