هالیوود چگونه به انتخابات آمریکا ورود می‌کند؟
مروری گذرا به تاریخچه برخورد سینمای آمریکا با موضوع انتخابات در این کشور نشان می‌دهد گفتمان غالب بین سینماگران آمریکایی، گفتمان دموکرات‌هاست نه جمهوری‌خواهان.
  • ۱۳۹۹-۰۶-۱۱ - ۰۹:۵۵
  • 00
هالیوود چگونه به انتخابات آمریکا ورود می‌کند؟
ستاد انتخاباتی هالیوود با ۸۰ سال قدمت
ستاد انتخاباتی هالیوود با ۸۰ سال قدمت

به گزارش «فرهیختگان»، سینمای آمریکا یکی از نمادهای اصلی این کشور است که به‌رغم ژست‌های منتقدانه‌اش هیچ‌گاه حتی در پس‌زمینه هیچ‌کدام از آثار، یک‌سری مسائل و مضامین ماهوی این کشور را زیرسوال نمی‌برد. فیلم‌هایی که راجع‌به انتخابات، از انتخابات شهردار و فرماندار شهر و روستا گرفته تا انتخابات ریاست‌جمهوری در آمریکا ساخته می‌شوند هم از این قاعده پیروی می‌کنند. دموکراسی آمریکایی بزرگ‌ترین شعار این کشور است و حتی صدور آن یکی از بهانه‌های آمریکا برای لشکرکشی به اقصی‌نقاط دنیاست. چیزی که از اصول آمریکا باشد، نباید به‌طور اصولی و اساسی در سینمای این کشور زیرسوال برود. پس در تمام صدها فیلمی که آنها راجع‌به انتخابات خودشان ساخته‌اند، دنبال طرح این سوالات ساده، در حد یک دیالوگ هم نباید بود که مثلا چرا در آمریکا کسی اگر میلیونر نباشد و خارج از قالب دو حزب جمهوری‌خواه و دموکرات فعالیت کند، نخواهد توانست به کاخ سفید برود؟ چرا اکثر روسای‌جمهور آمریکا رای نصف به‌علاوه یک را کسب نمی‌کنند و حتی تا به حال پنج مورد داشته‌ایم که کسی از رقیبش کمتر رای آورده ولی رئیس‌جمهور شده؟ چرا به کسی که او را درست یا غلط مجرم دانسته‌اند و سوءسابقه دارد، حق رای داده نمی‌شود؟ کسی از این سوالات اساسی نمی‌پرسد اما تا بخواهیم سوالات حاشیه‌ای و پرسروصدا مطرح می‌شوند که باعث شده به نظر برسد سینمای آمریکا آیینه خودانتقادی این کشور است. در فیلم‌هایی که به انتخابات آمریکا پرداخته‌اند، حتی آنها که این صحنه را یک سیرک سرکاری می‌دانند، فریب خوردن افکار عمومی توسط یک فرد است که مطرح می‌شود اما معیوب بودن ساختار دموکراسی آمریکا که باعث شده مثلا تا به حال پنج نفر با اینکه رای کمتری از رقیب‌شان داشته باشند ولی رئیس‌جمهور آمریکا شوند، هیچ‌گاه به چالش کشیده نمی‌شود. مروری گذرا به تاریخچه برخورد سینمای آمریکا با موضوع انتخابات در این کشور نشان می‌دهد گفتمان غالب بین سینماگران آمریکایی، گفتمان دموکرات‌هاست نه جمهوری‌خواهان. بسته به اینکه بحث راجع‌به انتخابات در آمریکا را از کدام زاویه مطرح کنیم، نام فیلم‌های متعددی به میان خواهد آمد و تقسیم‌بندی‌های جورواجوری را می‌شود از دوره‌ها انجام داد؛ اما اگر دنبال کلی‌ترین و غالب‌ترین نگاه سینمای آمریکا به مکانیسم انتخابات و رقابت‌های جناحی در این کشور باشیم، دوره‌های مختلف آن پس از سینمای صامت را می‌توان به ترتیبی که در ادامه می‌آید، دسته‌بندی کرد و بعضی از فیلم‌ها را به‌عنوان نمونه آورد. درحقیقت همان‌قدر که خود مقوله انتخابات در آمریکا نوبتی و کلیشه‌ای است، نگاه سینماگران این کشور به آن هم طی 100سال اخیر یکنواخت بوده است.

دوره افسردگی بزرگ آمریکا؛ نگاه به انتخابات به‌مثابه یک سیرک

 در خفقان افسردگی بزرگ آمریکا، برادران فلیشر این کارتون یک حلقه‌ای را منتشر کردند که در آن یک آوازخوان با لقب بتی، قول عجیبی به رای‌دهندگان می‌دهد و می‌گوید: «من وقتی رئیس‌جمهور بشوم، بوسه بزرگی به شما شهروندان خواهم داد!» این درحالی است که رقیب بتی، که نام او آقای هیچ‌کس است، کاهش مالیات و حفاظت از شهروندان را به‌عنوان شعارهای اصلی‌اش ارائه می‌دهد. کم‌کم آهنگ مبارزات انتخاباتی بتی به یک توهم سوررئال از اتومبیل‌هایی که از بلوک‌های آپارتمانی بالا می‌روند و یک چتر غول‌پیکر برای محافظت از آمریکا در برابر باران و موارد دیگر تبدیل می‌شود. اما مهم‌تر از همه برای شهروندانی که تحت قانون Volstead (ممنوعیت مصرف مشروبات الکلی در آمریکا) زندگی می‌کنند، یک لیوان بزرگ آبجو است. البته سازندگان فیلم نمی‌دانستند که سال بعد قرار است این قانون لغو شود. فلیشرها این فیلم را 12سال پس از اعطای حق رأی به زنان آمریکایی و در آستانه آن دوره از انتخابات ریاست‌جمهوری ایالات‌متحده ساختند که به شکست قاطع هربرت هوور، رئیس‌جمهور جمهوری‌خواه وقت، توسط فرانکلین روزولت دموکرات انجامید. آمریکایی‌ها روزولت را یکی از رهبران تغییر شکل‌دهنده ملت‌شان می‌دانند و هوور به‌طور کل عنوان یکی از بی‌کیفیت‌ترین دولت‌های ایالات‌متحده در تاریخ آن را داشته؛ اما «بتی بوپ برای ریاست‌جمهوری» عدم اعتقاد به اثربخشی طبقه حاکم و تمایل تخدیرگونه جامعه به سرگرمی‌های ساده، به‌عنوان پادزهری در برابر شعارهای پوچ سیاسیون را آشکار می‌کند. این یک فیلم به‌شدت نومیدانه است که انتخابات را به‌طور کلی سیرک می‌داند و تبدیل به الگویی نظری برای غالب فیلم‌های پس از خود شد. اما تمام فیلم‌های آن دوره مثل «بتی بوپ برای ریاست‌جمهوری»، نسبت به مقوله انتخابات تلخ و بدبین نبودند. به‌طور مثال یک فیلم انتخاباتی دیگر که در همان سال ساخته شد، «اسب تاریک» به کارگردانی آلفرد ای.گرین بود که در آن مخاطب همراه با استراتژیست کمپین دموکرات‌ها، شاهد پیروزی بر جمهوری‌خواهان است. این فیلم کاملا متعلق به کمپین دموکرات‌ها در انتخابات ریاست‌جمهوری آن دوره بود. ماجرا از این قرار است که کنوانسیون حزب پیشرو برای انتخاب فرماندار به بن‌بست رسیده است، بنابراین هردو طرف کشمکش، «اسب تیره» یعنی مردی به نام زاخاری هیکس (گای کیبی) را نامزد خود می‌کنند. کی راسل (بت دیویس) پیشنهاد می‌کند هال بلیک را به‌عنوان مدیر کمپین او استخدام کنند. اما ابتدا باید او را به دلیل عدم‌پرداخت نفقه از زندان بیرون بیاورند. بلیک (وارن ویلیام) دفتر و مربیان هیکس را سازماندهی می‌کند و به او می‌آموزد که در مناظرات چگونه به سوالات پاسخ بدهد. در این میان بلیک ماجرای عاشقانه‌ای پیدا می‌کند، هیکس پیروز می‌شود و بلیک و معشوقه‌اش برای مدیریت کمپین دیگری راهی نوادا می‌شوند...

دوره پس از جنگ جهانی دوم؛ قدرت‌طلب شدن قهرمانان آرمانگرا

این فیلم درباره ویرانی یک شخصیت آرمان‌خواه در برخورد با مقوله قدرت است. کی تورندیک (آنجلا لانسبری)،‌ صاحب یک روزنامه بزرگ جمهوری‌خواه، قصد دارد به‌عنوان یک قدرت پشت پرده، معشوق خود گرانت متیوز (اسپنسر تریسی) را رئیس‌جمهور آمریکا کند. تورندیک قصد دارد از نفوذ زنجیره روزنامه‌های خود برای به بن‌بست رساندن کنوانسیون ملی جمهوری‌خواهان استفاده کند، بنابراین ماتیوز را به جای تعدادی از چهره‌های مطرح دیگر در حزب جمهوری‌خواه، به‌عنوان کاندیدای این حزب جا می‌اندازد. متیوز نسبت به ایده کاندیدا شدن برای ریاست‌جمهوری شک دارد، اما توراندیک، به همراه دو نفر دیگر او را ترغیب می‌کنند که با انجام یک تور سخنرانی، فضا را آزمایش کند. توراندیک معتقد است جاه‌طلبی و موفقیت، به‌زودی متیوز را برای انجام این کار مجاب می‌کنند. آنها درباره متیوز به هم می‌گویند «او از یک چشم با دید آرمان‌گرایانه نگاه می‌کند و از چشم دیگر نگاه جاه‌طلبانه دارد» این جمله نه‌تنها توصیفی از یک شخصیت خیالی به نام گرانت متیوز، بلکه وصف نمادین رویکرد جمهوری‌خواهانه در آمریکاست. متیوز برای مبارزات انتخاباتی با همسر جدا شده خود، ماری (کاترین هپبورن) متحد می‌شود. ماری به‌رغم ‌اطلاع از رابطه تورندایک و همسرش، به‌خاطر آرمانگرایی و صداقت او و عدم اطلاع از میزان نقش تورندایک در این کارزار، موافقت می‌کند که از او حمایت کند. تورندایک هم به متیوز می‌گوید که رسوایی، شانس او ​​را از بین می‌برد، بنابراین آنها دیگر نباید به‌عنوان عاشق و معشوق با یکدیگر دیدار کنند. کم‌کم متیوز وسواس رئیس‌جمهور شدن را پیدا می‌کند و کاملا تسلیم هر کاری می‌شود که از او می‌خواهند انجام بدهد و این زوال شخصیت آرمانـــخــواه او به‌نـفـع جنــبـــه‌هــای جـاه‌طلب شخصیتش است... بعدها در دوره جنگ ویتنام، مایکل ریچی، فیلم نامزد (1972) را با بازی رابرت ردفورد ساخت که نسخه بدبینانه و ناامیدکننده همین روایت درباره به خطر افتادن رویکردهای ایده‌آل‌گرایانه بود. سال پس از آن و در 1949، مجددا سینمای آمریکا فیلمی ساخت که داستان آن براساس انتخابات بود. در اینجا هم افول یک شخصیت آرمانگرا دیده می‌شد. از کنار هم قرار دادن این فیلم‌ها می‌شود فهمید در فضای پس از جنگ دوم جهانی چنین چیزی برای سینماگران آمریکایی و لابد مردم آن کشور تبدیل به دغدغه‌ای جدی شده بود.

«همه مردان پادشاه» فیلمی نوآر در سال 1949 است که پایان تلخی هم دارد. این فیلم داستان ظهور سیاستمداری به نام ویلی استارک از یک صندلی روستایی به عمارت فرمانداری است. او به سیاست می‌رود. ویلی ابتدا به مبارزه علیه سیستم اجرایی شهرستان‌شان که با فساد اداره می‌شود، می‌رود. اما در برابر موانع ناعادلانه‌ای که دستگاه محلی برایش ایجاد می‌کند، رقابت خود را برای خزانه‌داری شهرستان از دست می‌دهد. استارک به خود حقوق می‌آموزد و به‌عنوان وکیل، با حمایت از مردم محلی و کسب محبوبیت، به مبارزه با قدرت‌های محلی ادامه می‌دهد. او سرانجام کاندیدای فرمانداری می‌شود و به سختی اولین رقابت خود را از دست می‌دهد و در تلاش دوم خود پیروز می‌شود. در طول راه، او معصومیت خود را از دست می‌دهد و به همان اندازه‌ای فاسد می‌شود که سیاستمدارانی که زمانی علیه آنها جنگیده بود، فاسد بودند...

دوره رونق اقتصادی؛ جاه‌طلبی ناتمام جامعه و نخبگانش

 این فیلم اگرچه انتخابات درون‌حزبی، در یک حزب خیالی را نمایش می‌دهد، اما به‌طور واضحی این حزب خیالی را نمادی از کلیت پالت سیاسی آمریکا قرار داده است. نکته حیرت‌انگیز درباره این فیلم شباهت‌های آن با انتخابات سال ۲۰۱۷ آمریکاست که البته پایان متفاوتی دارد. شاید همین شباهت‌ها نشان بدهد که انتخابات ریاست‌جمهوری در این کشور، در هر دوره، البته با رخ دادن تغییراتی جزئی، تکرار یک‌سری کلیشه‌های ثابت است. در ماه مه 1964، وزیر سابق امور خارجه، ویلیام راسل (هنری فوندا) و سناتور جو کانتول (کلیف رابرتسون) دو نامزد اصلی برای نامزدی ریاست‌جمهوری یک حزب سیاسی خیالی هستند. هر دو نفر، آسیب‌پذیری‌های بالقوه و کشنده‌ای برای ویرانی نزد افکار عمومی دارند. راسل یک روشنفکر اصولی است اما بی‌احتیاطی‌های جنسی و کم‌توجهی به همسرش آلیس (مارگارت لیتون) او را با فضای متعارف جامعه بیگانه کرده است. علاوه‌بر این، او در گذشته یک شکست عصبی و روحی دارد. کانتول (که گور ویدال، نویسنده فیلمنامه، بعدها گفت براساس ریچارد نیکسون نوشته شده بود) خود را سیاستمداری مردمی و البته پوپولیست و یک میهن‌پرست که در تلاش برای پایان دادن به «شکاف موشکی» (عبارت جذاب کمپین کندی) است، به تصویر می‌کشد. او یک فرصت‌طلب بی‌رحم است و حاضر می‌شود برای کسب نامزدی نهایی حزب، به هر راهی متوسل شود. هیچ‌کس تحمل دیگری را ندارد. هیچ یک از این دو نفر معتقد نیست که رقیب او صلاحیت ریاست‌جمهوری را دارد.

در کنوانسیون نامزدها در لس‌آنجلس، آنها برای دریافت حمایت اساسی از جانب آرت هوک استادر (لی تریسی)، رئیس‌جمهور سابق آمریکا که درحال مرگ است، لابی می‌کنند. هوک استادر عملگرا (شخصیتی مبتنی‌بر هری اس. ترومن)، راسل را ترجیح می‌دهد، اما نگران عدم تصمیم‌گیری قاطع و اصولی اوست. او کانتول را به دلیل فقدان عقلش تحقیر می‌کند، اما از سرسختی و تمایل او برای انجام هر کاری که لازم باشد، قدردانی می‌کند. سرانجام هوک استادر تصمیم می‌گیرد از کانتول پشتیبانی کند، اما نامزد موردنظرش اشتباه می‌کند. هنگامی که این دو به صورت خصوصی صحبت می‌کنند، کانتول با استفاده از گزارش‌های روانشناختی غیرقانونی به دست آمده توسط دون کانتول، برادر و مدیر مبارزات انتخاباتی او، به راسل حمله می‌کند (به‌طور واضح براساس بابی کندی، که در دهه‌های 1950 و اوایل دهه 1960 در محافل سیاسی به «رابرت بی‌رحم» معروف بود). در اینجا کانتول به اشتباه تصور می‌کرد هاک استادر قصد دارد راسل را تایید کند. موازی با این اتفاقات، همسر جذاب و جاه‌طلب کانتول (ادی آدامز) به‌طور فعال درحال مبارزات انتخاباتی است و همسر راسل وانمود می‌کند که با ازدواج آنها همه چیز خوب است. نامزدها سعی می‌کنند نمایندگان بلاتکلیف را تحت‌تاثیر قرار دهند، راسل به اصول آنها متوسل می‌شود و کانتول با استفاده از باج‌خواهی این کار را می‌کند. نهایتا با ادامه رأی‌گیری، هیچ‌کس آرای کافی برای پیروزی را ندارد. کانتول به راسل مکان دوم بلیت خود را پیشنهاد می‌دهد، اما راسل او را شوکه می‌کند و در عوض نمایندگان خود را آزاد می‌کند و توصیه می‌کند حمایت خود را پشت‌سر شخصی به نام مروین قرار دهند و در پایان همه چیز برای تحقق دموکراسی آمریکایی ختم به خیر می‌شود.

اوج جنگ سرد؛ نگاه هیپی‌وار و مایوس به سیاست و به همه چیز

 قدرت فیلمی به کارگردانی سیدنی لومت و نویسندگی دیوید هیملستین است که ستاره‌هایی ازقبیل ریچارد گی‌یر، جولی کریستی، جین هکمن، دنزل واشنگتن و ای. جی. مارشال در آن بازی کرده‌اند. این فیلم درباره یک مشاور سیاسی قدرتمند و موفق به نام پیت سن جان (با بازی ریچارد گی‌یر) است که سیاستمداران سراسر کشور جزء مراجعانش هستند. او وقتی دوست و مشتری قدیمی‌اش، سناریو اوهایو، تصمیم می‌گیرد که سیاست را کنار بگذارد، بلافاصله برای کمک به جروم کید، مردی که قرار است جای او را بگیرد انتخاب می‌شود. سنت جان با آرنولد بیلینگز (دنزل واشنگتن)، یک متخصص روابط‌عمومی که شرکت کید او را استخدام کرده است، درگیر می‌شود. تحقیقات سنت جان در زمینه پیشینه کید باعث می‌شود بیلینگز سراغ بعضی مسائل شخصی جان برود و این اقدامات جان را مجبور می‌کند که خودش و آنچه را به آن تبدیل شده است بررسی کند و به این فکر کند که آیا همسر سابق او الن فریمن (جولی کریستی) و شریک سابقش ویلفرد باکلی (جان هکمن) درست فکر می‌کنند که موفقیت او بیشتر به خاطر استثمار دیگران است؟

قدرت که به پشت پرده دنیای تبلیغات و عرصه سیاست می‌پرداخت، مانند بسیاری از فیلم‌های قبلی لومت، فساد، سوءاستفاده، بازی قدرت و نقش مزورانه وسایل ارتباط جمعی آمریکا در تعیین مهره‌های سیاسی را نشان می‌دهد. لومت خودش درباره این فیلم گفته است: «قدرت، دسیسه‌ها و مانورهای پشت‌پرده نامزدهای انتخابات سیاسی و افرادی را که آنها به‌عنوان مشاور استخدام می‌کنند، آشکار می‌کند. جریان‌های سیاسی امروزه بخشی از همه چیز شده‌اند و همه چیز مکانیکی و محاسبه شده است. حتی فیلمسازی به نحوی است که گویی به وسیله یک سازمان و با محاسبات ویژه انجام می‌شود.»در این دوران سینمای آمریکا همان‌طور که لومت می‌گوید، حرف جدیدی برای گفتن راجع‌به انتخابات ندارد و درحال تکرار کلیشه‌های این ژانر است. اوایل دهه بعد نگاه‌ها به‌سمت هیپی‌ها و دموکراسی موجود در جامعه آنها رفت. این تقریبا همزمان با سقوط شوروی بود، اما ظاهرا از میدان به‌در شدن رقیب قدیمی نتوانسته بود چندان آمریکایی‌ها را خوشحال کند یا به آنها اعتمادبه‌نفس بدهد. باب رابرتز (1992) به کارگردانی تیم رابینز و اتاق جنگ (1993) به کارگردانی دی.ای.پنی‌بیکر و کریس هگدوس که هسته اصلی مبارزات انتخاباتی کلینتون را مستند می‌کرد، ازجمله این فیلم‌ها هستند. البته این دو مستند با دستمایه قرار دادن زندگی هیپی‌ها یا چیزهایی از این دست، مسائل روز جامعه را بیان می‌کردند. این دوره هرچه پیش‌تر رفت، بیشتر بیل کلینتون در کانون نگاه‌های انتقادی سینماگران قرار گرفت. او یک رسوایی اخلاقی هم داشت و این برایش نزد افکار عمومی گران تمام شد.

رنگ‌های اولیه در (1998) فیلم مهم دیگری بود که موضوع انتخاباتی داشت و در خلأ پس از جنگ سرد ساخته شد. این فیلم براساس رمانی به همین نام ساخته شد. رمانی به قلم جو کلاین که به‌طور ناشناس منتشر شده بود و شخصیت‌های خودش را از بالا به پایین هجو می‌کرد و به‌دنبال تأملی در ارزش‌های دوران بود. کتاب درمیان هیاهوی رسوایی مونیکا لوینسکی برای بیل کلینتون با هیاهوهای زیادی منتشر شد. این کتاب در زمان خود تاحدودی مورد قدردانی قرار نگرفت، چون بیشتر به‌عنوان یک کمدی ظالمانه به بازار عرضه شد، اما فیلمی که مایک نیکولز کارگردانی کرد در حد شوخ‌طبعی‌های آمریکایی باقی ماند. همه‌چیز هنوز قرار است بر مدار همان کلیشه‌هایی بگردد که لومت از آنها حرف می‌زد و کسی نمی‌دانست باید منتظر اتفاق غافلگیرکننده‌ای مثل انتخاب جورج بوش پسر در سال 2000 باشد.

قرن 21؛ عصر ارتباطات و عصر غافلگیری‌ها

در سال 2000 میلادی، جورج دبلیو بوش پسر درحالی رئیس‌جمهور ایالات متحده شد که رای او کمتر از رقیبش ال‌گور بود. تنها سیستمی که در دنیا اجازه می‌دهد یک نفر به‌طور رسمی رای کمتری نسبت به رقیبش داشته باشد، اما رئیس‌جمهور شود، آمریکاست. قبل از بوش، سه‌بار دیگر این اتفاق افتاده بود و شورش‌های گسترده‌ای را دامن زد، اما مدتی می‌شد که آن اتفاق تاریخی را همه از یاد برده بودند.

البته این مورد که کسی نصف به‌علاوه یک را از آرای شهروندان آمریکا به‌دست نیاورد، بیشتر رخ می‌دهد به‌طوری که درحقیقت آخرین رئیس‌جمهوری که در آمریکا با آرای اکثریت مردم انتخاب شد، جورج بوش پدر در سال 1988 بود.

به‌عنوان مثال بیل کلینتون در سال‌های 1992 و 1996 نتوانست حتی نیمی از آرای مردمی را از آن خود کند، چون در آن انتخابات سه نامزد اصلی وجود داشت. جالب اینکه اچ راس پروت، نامزد سوم اگرچه توانست نزدیک به 20 میلیون رای در سال 1992 و 8 میلیون رای در سال 1996 کسب کند، اما از آنجا که در هیچ ایالتی رای اکثریت را به‌دست نیاورد، در هیچ‌یک از این انتخابات‌ها موفق به کسب حتی یک رای از مجمع انتخاب‌کنندگان نشد، اما اینکه کسی حتی از رقیبش کمتر رای آورده باشد و رئیس‌جمهور شود، نکته به‌واقع عجیب‌تری است.

اندرو جکسون، اولین نامزدی بود که اگرچه در انتخابات ریاست‌جمهوری سال 1824 اکثریت آرای مردم را به‌دست آورد، اما از آنجا که نتوانست اکثریت آرای کمیته انتخاب‌کنندگان را به‌دست آورد، پیروز انتخابات نشد و ریاست‌جمهوری را به جان کوئینزی آدامز، نامزد دیگری واگذار کرد که اکثریت آرای مردم را به‌دست نیاورده بود. همچنین در سال‌های 1876 و 1888، به ترتیب، ساموئل تیلدن به‌رغم کسب آرای اکثریت، مغلوب روترفورد هیس، و گروور کلیولند، مغلوب بنجامین هریسون شد.

به‌عبارتی قبل از بوش، سه‌بار دیگر این اتفاق افتاده بود که یک نفر به‌طور رسمی رای کمتری نسبت به رقیبش داشته باشد، اما رئیس‌جمهور شود و همین حتی یک‌بار شورش‌های گسترده‌ای را دامن زد، اما مدتی می‌شد که آن اتفاق تاریخی را همه از یاد برده بودند.

حالا و با انتخاب بوش به این شکل، دموکراسی آمریکایی، یعنی چیزی که اصلی‌ترین شعار این کشور است و حتی صدور آن بهانه لشکرکشی‌های آمریکا به خیلی از نقاط دنیاست، خیلی ساده و واضح به‌لحاظ منطقی زیرسوال رفت، اما سینمای آمریکا باز هم ترجیح داد خود بوش و نهایتا جناح محافظه‌کار را نقد کند، نه سیستمی را که چنین ایرادات واضحی دارد. اگر بین جورج بوش و بنجامین هریسون که هر دو با رای کمتری نسبت به رقیب‌شان رئیس‌جمهور شده بودند، 112 سال فاصله بود، بین بوش و مورد بعد از خودش که به‌همین شیوه رئیس‌جمهور شد، یعنی دونالد ترامپ تنها ۱۶ سال فاصله افتاد. دموکرات‌ها از سال ۲۰۰۴ به این‌سو فیلم‌های فراوانی علیه بوش و سیاست‌های او ساختند که نقش آثار مستند در این زمینه بسیار پررنگ بود. سینمای هنری اروپا و جشنواره‌های آن هم به سنت قدیم، مدافع طیف دموکرات سینمای آمریکا، یعنی همان طیف اکثریت بودند و به‌عنوان مثال مایکل مور با «فارنهایت ۹/۱۱» توانست نخل طلای کن را به‌خانه ببرد، اما ذات عیبناک این دموکراسی در سینمای آمریکا هیچ‌گاه و به هیچ‌بهانه‌ای به‌چالش کشیده نشد.

«باهوش» به کارگردانی رابرت گرین‌والد که به رابرت مرداک و جهت‌گیری‌های دست‌راستی شبکه فاکس، تحت امر او در حمایت از بوش می‌پرداخت، «مغزبوش» ساخته مایکل پارادایز شوب و جوزف میه‌لی درباره کارل روو که به‌واسطه نقش ویژه‌ای که در شکل‌دهی آرا و نظرات بوش و یارانش در کاخ سفید برعهده داشته به «مغز متفکر بوش» تشبیه شده‌ است و «اتاق کنترل» به کارگردانی جهان نجیم که به بررسی شبکه خبری الجزیره و پوشش اخبارجنگ عراق توسط آن می‌پرداخت، ازجمله آثار مستند این دوره راجع‌به شیوه انتخاب جورج بوش و عملکرد او هستند.

می‌بینیم که هیچ‌کدام از این آثار خود دموکراسی آمریکایی و ساختار سیاسی این کشور را زیرسوال نمی‌برند و نوک پیکان حملات‌شان بوش و نهایتا جمهوری‌خواهان است. در این دوره روی قلب واقعیت توسط رسانه‌های همسو با بوش تاکید فراوانی در مستندها شده است. چندسال بعد ترامپ همین حرف‌ها را به رسانه‌ها زد و آنها را فیک‌نیوز خواند، اما همین سینمای آمریکا این‌بار مدافع سرسخت خبرنگاران آمریکایی به‌مثابه قهرمانان آگاهی‌بخشی شد و فیلم «بامب‌شل» در سال ۲۰۱۹ که به‌نوعی مانیفست سینمای آمریکا علیه ترامپ است، نمونه واضحی برای همین نکته به‌حساب می‌آید. به‌هرحال وقتی باراک اوباما به ریاست‌جمهوری آمریکا رسید، بین واشنگتن و لس‌آنجلس آتش‌بس هشت‌ساله برقرار شد و پس از آن وقتی دونالد ترامپ رئیس‌جمهور آمریکا شد، نه‌تنها شرایط خصمانه بین سینمای آمریکا و دولت این کشور دوباره به حالت قبل برگشت، بلکه شدت بی‌سابقه‌ای درطول تاریخ این کشور پیدا کرد. دفاع از اختلاط نژادی و دفاع از همجنس‌بازان دو نکته اصلی سینمای آمریکا بود که در این چندسال برای کوبیدن ترامپ روی آنها تاکید می‌شد. درمورد دفاع سینمای آمریکا از همجنس‌بازان، می‌توان به نظرسنجی موسسه گالوپ که از آمریکایی‌ها می‌پرسد به‌نظرشان چند درصد از جامعه آن کشور همجنس‌باز هستند، توجه کرد. طبق این نظرسنجی آمریکایی‌ها فکر می‌کردند 30 درصد از شهروندان این کشور همجنس‌باز هستند، حال آنکه آمار واقعی تنها دو درصد بود. به‌عبارتی همجنس‌بازان حداقل 15 برابر بیشتر از کمیت واقعی‌شان به‌چشم می‌آیند و این به‌دلیل حمایت رسانه‌ای بسیار بالا از آنهاست. از نتیجه این نظرسنجی می‌توان تفاوت بین واقعیت و آن‌چیزی را که درظاهر به‌نظر می‌رسد، فهمید. این نشان می‌دهد که ترامپ صدای گروه‌های خاموش و بی‌صدای جامعه آمریکا را شنیده است و با رای آنها توانسته به کاخ سفید برود. این گروه عمدتا متشکل از لمپن‌های جامعه است.

طیف راست‌افراطی انگلستان هم در ماجرای برگزیت به‌همین شیوه توانست پیروزی لرزانی کسب کند. این گروه‌های اجتماعی محذوف و بی‌صدا معمولا در فرهنگ انگلوساکسون به فاضلاب جامعه یا سوسک‌های فاضلاب تشبیه می‌شوند و گفته می‌شود که اینها نباید در روندهای اصلی اجتماع تاثیرگذار باشند. قهرمان فیلم راننده تاکسی ساخته مارتین اسکورسیزی در سال 1976، به کاندیدای ریاست‌جمهوری، درباره شهر نیویورک با اشاره به لات‌ولوت‌ها و گروه‌های اجتماعی بدهکار و سطح پایین‌شهر می‌گوید: «یکی باید در فاضلاب را ببندد تا سوسک‌های آن بیرون نیایند.» اما حالا کمپین ترامپ در آمریکا و کمپین برگزیت در انگلستان بازهم به‌همین گروه‌های اجتماعی صدا داد و اجازه داد که گفتمان‌شان رسمیت پیدا کند. در بسیاری از ایالات آمریکا زندانیان تا دوره پایان محکومیت‌شان حق رای ندارند و حتی تعداد کسانی که به‌دلیل مجرم شناخته شدن، تا آخر عمرشان حق رای ندارند، درحال‌حاضر پنج‌میلیون و 300هزار نفر است. ساختار دموکراسی آمریکا تاکید عامدانه‌ای روی حذف بعضی گروه‌های اجتماعی از فرایند تاثیرگذاری دارد و جریان راست‌افراطی از مطالبات این محذوفان به‌عنوان نقطه‌ضعف جناح رقیبش استفاده کرد.

در آمریکا رقبای ترامپ برای کوبیدن او تاکید کلافه‌کننده‌ای روی مساله همجنس‌بازی دارند، اما همین یک مورد نشان می‌دهد که چرا جامعه ممکن است آنها را غافلگیر کند. همجنس‌بازی نمادی از آزادی فردی در این جامعه شده، اما حتما هستند کسانی که حذف جامعه و جایگزینی مطلق فرد به‌جای آن را نپذیرند، هرچند دموکرات‌ها سعی کرده باشند صدای آنها شنیده نشود.

این چیزها همگی حمله به‌نوع حکمرانی ترامپ و گفتمان‌سازی علیه او هستند، نه ایرادتراشی درباره نوع انتخاب شدنش. فیلم‌هایی که درباره کمپین انتخاباتی ترامپ ساخته شده‌اند، تنها می‌توانستند روی یک نکته اصلی تمرکز کنند و آن هم ماجرای شرکت کمبریج آنالیتیکا بود. اینکه ترامپ چگونه توانست تمنیات و خواسته‌های آن طیف‌های بی‌صدای جامعه را بداند و با تاکید رویشان رای بیاورد، از طریق شبکه‌های اجتماعی محقق شد.

در مارس ۲۰۱۸، نیویورک‌تایمز و آبزرور گزارش دادند که شرکت کمبریج آنالیتیکا بدون اجازه، از اطلاعات شخصی آنلاینی که برای اهداف آکادمیک جمع‌آوری شده بوده، در کارزارهای سیاسی‌اش استفاده کرده ‌است. این موضوع نخستین‌بار توسط کریستوفر وایلی، یکی از کارکنان پیشین این شرکت مطرح شد. بر این اساس اطلاعات شخصی بیش از ۸۷ میلیون کاربر فیسبوک به شیوه‌ای نامناسب در اختیار شرکت مشاوره سیاسی کمبریج آنالیتیکا قرار گرفته است.

استراتژیست‌ها و مدیران تبلیغاتی کسانی که دریافت‌کننده این اطلاعات بودند توسط آنها توانستند بفهمند که مخاطبان خاموش جامعه چه چیزهایی را دوست دارند سرخوردگی‌ها و حسرت‌هایشان چیست و در پس آن چهره کلیشه‌ای که جامعه به‌زور از آنها ساخته چه حرف‌های ناگفته‌ای وجود دارد، هرکس چه مطالبی را بیشتر نگاه کرده، چه مطالبی را بیشتر پسندیده و چه چیزهایی را دنبال کرده، خودش به خوی‌شناسی مخاطبان کمک فراوانی کرد، در فیلم برگزیت هم به استفاده شدن چنین اطلاعاتی ازسوی راست‌های‌افراطی اشاره می‌شود. در قسمتی از این فیلم مدیر کمپین برگزیت، وقتی از خانه یکی از سفیدهای فقیر و سرخورده و افراطی بیرون می‌آید، وسط خیابان گوشش را نزدیک زمین روی در فاضلاب می‌گذارد و می‌گوید: «صدا، باید صدا را شنید» می‌خواهد صدای محذوفان و بی‌صدایان جامعه را بشنود و آنها را اهرمی علیه جماعت نخبه و صاحب منصب کشور کند. در آمریکا هم فیلم مستندی ساخته شده که به‌همین استفاده از اطلاعات کاربران توسط فضای مجازی اشاره می‌کند و درمورد کمپین ترامپ است. مستند سینمایی «هک بزرگ» به تهیه‌کنندگی و کارگردانی کریم عامر و جیحان نجیم در 113دقیقه، اولین‌بار اوایل سال 2019 میلادی در جشنواره ساندنس رونمایی شد و مدتی پس از رونمایی این فیلم، شبکه نتفلیکس برای پخش عمومی آن انتخاب شد. این مستند بر افشای اقدامات کمبریج آنالیتیکا در انتخابات ایالات متحده و مبارزات انتخاباتی برگزیت در سال 2016 تمرکز دارد.

مستند هک بزرگ چیز چندان بیشتری از آنچه در گزارش‌های نیویورک‌تایمز و آبزرور آمده بود به‌ما نمی‌گوید، اما این هم تلاشی است برای رساندن این خبر به‌گوش کسانی که گزارش‌ها را نخوانده‌اند و با تصویر ارتباط بیشتری برقرار می‌کنند. اما از یک‌طرف معلوم نیست که تاثیرگذار به کار‌گیری این داده‌ها روی موفقیت کمپین‌های راست‌افراطی چقدر باشد و از طرف دیگر مشخص نیست که دانستن این مطالب، یعنی پژوهش مخفیانه راست‌های‌افراطی روی رفتارهای کاربران مجازی چقدر بتواند روی ذهن مخاطبان تاثیر منفی بگذارد. به‌هرحال چکیده و خلاصه اتهامی که به واسطه استفاده از اطلاعات متوجه ترامپ است، همین جمله خواهد بود که آنها به‌حرف‌های شنیده نشده (یا به‌تعبیر مدافعانش؛ بی‌مهری‌دیده) اجتماع توجه کرده‌اند و معلوم نیست که این چقدر درنظر مخاطبان بد به نظر برسد. احتمالا تنها چیزی که مخاطبان را آزار بدهد، این باشد که بدانند هر لایک، کامنت یا هربار تماشا و مطالعه مطلبی از آنها در فضای مجازی ممکن است جزء آمارها به‌حساب بیاید و این آنها را روی کاربری‌شان در این فضاها حساس کند.

 * نویسنده: میلاد جلیل‌زاده، روزنامه‌نگار

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰