به گزارش «فرهیختگان»، راستش من هم اولش باور نمیکردم. خصوصا در روزهایی که مردم برای چندرغاز پول و درآمد به آبوآتش میزنند و هزارویک فشار و مشقت را تحمل میکنند، برخی به این راحتی پول دربیاورند، آنهم نه پول حلال! اما بههرحال گویا واقعی است و محدود به یک مورد و دو مورد هم نیست؛ اتفاقی است که بهکرات هر روز درحال وقوع است و تعدادی هم از این مسیر حسابی پول درمیآورند. در ادامه روایتی میخوانیم از تجربه یکی از دوستان بعد از حمل اتومبیلش به پارکینگ راهنمایی و رانندگی.
پیش از واقعه
حدود ساعت 11 صبح بود، به محل کارم رسیدم، روز اولی بود که آنجا میرفتم، خیلی با محیط و خیابانهای اطراف آشنا نبودم. برای همین قبل از رسیدن خصوصا در روزهایی که طرح ترافیک را هم برداشتهاند و تمام شهر شلوغ شده است، نگران جای پارک خودرو بودم. به هر شکل رسیدم و همانطور که پیشبینی میکردم، خیابانها حسابی شلوغ بود. نزدیک محل کار جدیدم جایی برای پارک خودرو نبود، ماشینها دوبله و سوبله پارک کرده بودند و هرکس هم یک شماره تلفن جلوی داشبورد ماشینش گذاشته بود که اگر صاحب یکی از خودروهای لایه دوم و اول پارک آمد، اطلاع دهد. مجبور بودم سری به کوچهها و خیابانهای اطراف بزنم. خیابان بیمه و کوچههای منشعبشده از آن در غرب تهران و کمی بعدتر از میدان آزادی شلوغتر از همیشه بود، قید نزدیکی به دفتر را زدم و دور و دورتر میشدم تا شاید جایی برای پارک خودرو پیدا کنم. نمیدانم اسمش را شانس و اقبال بگذارم یا هرچیزی، بالاخره در همین چرخیدنها و بنزین سوزاندنهای الکی یک نفر از جای پارکش خارج شد و من هم سریع از فرصت استفاده کردم و ماشینم را پارک کردم. بعد از پارک خودرو، وقتی از ماشین پیاده شدم، چشمم به تابلویی افتاد حداقل 10متر دورتر از جایی که پارک کرده بودم. تابلو مربوط به محدوده شیر آتشنشانی بود، اما گمانم این بود که هم من و همه ماشینهایی که جلوی ماشین من پارک کرده بودند فاصله را رعایت کردیم و حتی وقتی پیاده بهسمت محل کارم میآمدم، چند تابلو و شیر آتشنشانی دیگر را هم دیدم که ماشینهای دیگری با فاصلهای کمی کمتر از فاصلهای که من رعایت کرده بودم پارک کرده بودند. بههر طریق با خیال نسبتا راحت و حال خوشی از پیدا کردن جای پارک در این شلوغی وارد دفتر شدم و به انجام کارهایم رسیدم. روز اول بود و قرار نبود مدت زیادی را در دفتر بمانم. بیشتر برای جلسه با رئیس آمده بودم و این اتفاق هم افتاد و حدود ساعت یک از آنجا خارج شدم. راستش را بخواهید اصلا فکرش را نمیکردم ....
حین واقعه
راستش را بخواهید اصلا در فکرم نمیگنجید و خودم را آماده نکرده بودم که در آن گرمای طاقتفرسای هوای تهران آلوده وقتی به نزدیکی محل پارک برسم، جا تر باشد و بچه نباشد! اما متاسفانه واقعیت این بود که هرچه نزدیکتر میشدم و چشم میانداختم که ماشینم را پیدا کنم، انگار واقعا خبری نبود که نبود. چندباری سعی کردم به خودم دلخوشی بدهم که مسیر آنقدر طولانی بود و آنقدر ماشین را دورتر پارک کرده بودم که به این زودیها نمیرسم و آنچه میبینم جای خالی ماشین من نیست. اما وقتی نزدیک شدم و نشانههایی را که برای پیدا کردن ماشین در ذهنم ذخیره کرده بودم مرور کردم، دیدم بله! واقعا ماشینم سرجایش نیست و حتی یک ماشین دیگر آنجا پارک کرده است. نمیدانم چه سری است که آدم در چنین مواقعی ذهنش بهسمت بدترین احتمالات میرود. واقعا اولش فکر کردم دزدی، سارقی چیزی از این خلوتی خیابانهایی که دورتا دورش را دیوارهای بلند کارخانههای مختلف احاطه کردهاند و جز ماشین در آنها چیزی نیست استفاده کرده و ماشین ما را برده است. در همین گیرودار و استرس و فشار و نگرانی بودم که صدای پیرمردی به گوشم رسید؛ پیرمردی با چهره مهربان، محاسن سفید که انگار همان لحظه از زمین جوشیده یا از آسمان افتاده باشد. یا شاید هم من حواسم نبوده و در یکی از همان ماشینها نشسته بود یا هرچیز دیگری. حالا من در آن خیابان با آن همه ماشین تنها نبودم و این پیرمرد هم بود. خیلی آرام ایستاده بود و به من نگاه میکرد. قبل از اینکه من حرفی بزنم، فقط گفت: «کدومش بود؟» من که هنوز ذهنم درگیر ماشین بود و نمیدانستم دقیقا منظور پیرمرد چیست، پرسیدم: «چی؟» پیرمرد جملهاش را کاملتر کرد و گفت: «میگم ماشنیت کدوم بود؟» کمی از سوالش تعجب کردم، اما خب اصلا به هیچ چیزی جز ماشین فکر نمیکردم و گفتم: « پژو.» دوباره پیرمرد گفت: «بیا بشین تو ماشین بریم، میدونم کجاست!» سریع پرسیدم: «دزدیدنش؟» لبخندی زد و گفت: «نه، نترس بیا بشین بریم سریع.» باز هم من بدون هیچ بدبینی و فکر اضافی با خیال رسیدن به ماشین خیلی زود سوار پراید نوکمدادیاش شدم و حرکت کرد و حالا نطقش داخل ماشین بیشتر از قبل باز شده بود.
پارکینگ شیشه مینا 1
نطقش باز شده بود و شروع کرد به حرف زدن و گفت: «اینجا همینطوره، تا ماشینرو پارک کنی میان میبرن، باید تو پسکوچهها پارک کنی تا این اتفاقا نیفته. باز خداروشکر پلیس برده و دزد نزده ماشینترو. نگران نباش، من میدونم کجا رفته. فقط خوب به حرفام گوش کن و موبهمو به همش عمل کن تا زود ماشینترو ترخیص کنیم. منبعد هم اومدی ببر تو پسکوچهها پارک کن تا این داستان تکرار نشه برات.» من که در آن شرایط و نگرانی اصلا فکرم به اینجا نرسید که این پیرمرد از کجا باید بداند که ماشین من الان کجاست و چرا اصلا باید من را سوار کند و اینطور به من توصیه کند و پیگیر کارهای من باشد و... فقط گفتم: «من که جای بدی پارک نکرده بودم. اون همه ماشین اونجا پارک بود، فاصلهام با شیر آتشنشانی هم که خیلی زیاد بود و...» حرفم را قطع کرد و گفت: «حالا اتفاقیه که افتاده. فقط به اینایی که میگم گوش کن. الان با هم میریم پارکینگ شیشه مینا، ماشینت اونجاست. سریع برو تو و مدارکترو بده و یک کاغذ ازشون بگیر و بعد زود بیا من اینجا منتظرتم. اگه ماشینترو هنوز ثبت نکرده بود هم بهشون بگو زودتر این کارو بکنن. چون ساعت نزدیکه به آخر ساعت اداری. زود کارت انجام شه، این کارو که انجام دادی، زودی بیا من اینجا منتظرتم.» باز هم من نمیدانم چرا، ولی اصلا به این مهربانی پیرمرد بدبین نشدم و اصلا برایم عجیب نبود. یا حداقل خیلی ذهنم را درگیر نکرده بود و مرتب در دلم میگفتم چه آدم خوبی است و خداخیرش بدهد. خلاصه وارد پارکینگ شدم و با کلی انتظار بالاخره کاغذی را که باید میگرفتم گرفتم و از پارکینگ پر از ماشینهای توقیفشده و گردوخاکی شیشه مینا خارج شدم. پیرمرد داخل ماشین منتظر من بود. سریع سوار شدم و حالا حرفهای مهمتری برای گفتن داشت که هم دلم را خالیتر میکرد و هم از طرفی امیدواریهایی میداد که با خودم میگفتم امروز ماشینم را ترخیص میکنم. اول با حالت اخطار به من گفت: «امروز هرطور شده باید ماشینترو از این پارکینگ دربیاری. شیشه مینا معروفه به اینکه قطعات ماشینها رو از روشون باز میکنن یا اینکه با ماشینهای توقیفی میرن دور دور و خلاصه هر اتفاقی ممکنه برای ماشینت بیفته. اصلا یه نگاهی به کاغذی که بهت دادن بنداز. تمام قطعات و قسمتهای ارزشمند ماشین، مثل کامپیوتر، باتری، ضبط و... رو زده رویت نشده! بههرحال اون ماشین که از آسمون نیفتاده تو اون خیابون که شما توقیفش کنید. کامپیوتر داشته که روشن شده، باتری داشته و... . خلاصه اینکه حواست باشه و خوب گوش کن که باز چی میگم تا زودتر ماشینترو خلاص کنی.» حالا که نگرانتر شده بودم، گفتم: «باشه، بگید.» گفت: «الان داریم میریم پلیس بهعلاوه 10 وقتی رسیدی اونجا این کاغذ و با مدارکترو میدی، میگن تا خلافیهاترو صاف نکنی نمیتونی ماشینترو ببری، اونوقت تو بهشون میگی که راننده تاکسی اینترنتی هستی برات قسطیش کنن. بعد که این کارو کرد، برات دوتا پیامک میاد؛ اولی که خیلی زود میاد، دومی هم تا یکیدو ساعت دیگه برات ارسال میشه و میتونی بری ماشنیترو ترخیص کنی.» این خبر خوبی بود، برای من که خلافی نسبتا زیادی داشتم و خیلی هم پولی نداشتم که خلافیام را صفر کنم. خلاصه جلوی پلیس بهعلاوه 10 رسیدیم و موعد جداشدن من از این پیرمرد تا اینجا مهربان فرارسید. بهخاطر تشکر از زحماتش 20 هزار تومانی از جیبم درآوردم تا هزینه این کمتر از نیمساعتی که باهم بودیم را اینطور بپردازم که همه آن چیزهایی که تا این لحظه به آنها فکر نکرده بودم در ذهنم مرور شود. پیرمرد تا 20 هزار تومان را به دستش دادم، گفت: «زکی، این چیه؟ هزینهات میشه 60 تومن!» اینجا بود که تازه دوزاریام افتاد (البته بعدتر هم پرسوجو کردم و مطمئن شدم) که بله، این پروسه کار این پیرمرد است. در آن خیابان در ماشینش استراحت میکند و به گفته افراد مطلع آن خیابان و حتی برخی دوستانش، زنگ میزند به جرثقیل و آنها هم با مامور اینجا میآیند و ماشین را میبرند و به همدیگر درصد میدهند! حس بدی داشتم، حتی بدتر از لحظه اولی که ماشینم را در خیابان و سر جایش ندیدم. حس میکردم کلاه گشادی سرم رفته، منتها باز هم کاری از دستم برنمیآمد و پول پیرمرد را دادم و او رفت و من ماندم و پلیس بهعلاوه 10 و ماشینی که در پارکینگ خطرناک شیشه مینا توقیف مانده است.
پلیس بهعلاوه 10
با امیدواری نسبتبه حرفهای آن پیرمرد که اینجا احتمالا قرار نیست هزینه زیادی متقبل شوم و قسطی خلافی ماشنیم را پرداخت میکنم، وارد اتاقی شدم که دو نفر آنجا پشت پلاستیکهایی که برای جلوگیری از شیوع کرونا زده بودند نشسته بودند. جلو رفتم و اول آن کاغذی را که از پارکینگ گرفته بودم دادم و بعد هم مدارکم را خواستند که آنها را هم تحویل دادم و منتظر ماندم. همهچیز داشت خوب پیش میرفت. حتی پیامک اول هم آمد، اما وقتی صحبت از تسویه خلافی آمد، معادلات تغییر کرد. گفتند مدت کوتاهی است که ماجرای قسطی کردن خلافیها از بین رفته و دیگر خبری از پرداخت اقساطی خلافی خودرو نیست. مساله وارد فاز جدیدی شد و همه پیشفرضها بههم ریخت و با جمله بعد بدتر هم شد. متصدی آن طرف میز گفت امروز هم امکان نداره ماشینرو ترخیص کنید، برید یکیدو روز دیگه بیایید برگه ترخیصرو بگیرید، پیامک دومی هم چند ساعت دیگر شاید تا شب ارسال شود و آنموقع هم که اینجا بسته است. حالا مشکلات زیاد شده بود، هم باید خلافی را میدادم، هم باید یکیدو روز ماشین در پارکینگی جا میماند که جزء بدنام ترین پارکینگهــــای تهـــران است. فکر مـــیکنم مستاصلترین آدم روی زمین بودم. هم آن حس لعنتی گول خوردن از آن پیرمرد اذیتم میکرد، هم پول برای پرداخت آن خلافی را نداشتم و هم اینکه نگران ماشین بودم. به هر مشقتی بود با قرض و هزار داستان خلافی را جور کردم و پرداختم و این مشکل مرتفع شد، اما هنوز آن مشکل اصلی پابرجا بود. آن پیرمرد گفته بود پیامک دوم یکیدو ساعت بعد میآید، اما اینها میگفتند تا شب هم نمیآید. نمیدانم چرا، ولی به حرفهای پیرمرد اعتماد کردم، بالاخره کارش این بود! بیرون از ساختمان روی پلهها نشستم و منتظر پیامک ماندم، حواسم به ساعت نبود، اما تقریبا یک ساعت بعد پیام ترخیص آمد و من خوشحال از پلهها بالا رفتم که برگه ترخیص را بگیرم، اما دفتر بسته بود و به گفته سرایدار ساختمان یک ربع پیش تعطیل کردهاند و رفتهاند، و خب اینجا بود که تنها چیزی که برای اهانت وجود داشت شانسم بود. کمی گذشت و به ذهنم رسید من که خلافی را پرداخت کردم و پیامک ترخیص را هم دارم. شماره پارکینگ هم که روی کاغذ اولی بود، برداشتم. سریع با پارکینگ تماس گرفتم تا آخرین تلاشهایم را بهکار گرفتم تا قبل از اینکه کار به فردا بکشد، ماشین را از پارکینگ شیشه مینا آزاد کنم. بعد از دوسه بار تماس گرفتن و جواب ندادن، بالاخره فردی بهنام محسن جوابم را داد و من هم شرح ماجرا را برایش گفتم. گفتم: «پیامک ترخیص برای من ارسال شده، راهی وجود داره که من امروز بتونم بدون برگه ترخیص ماشینمرو آزاد کنم؟ من خیلی به این مسائل آگاه نیستم، اگر میشه من بیام پارکینگ؟» منومنی کرد و بعد جواب داد: «بیا حالا یک کاریش میکنیم.»
پارکینگ شیشه مینا 2
گفت بیا حالا یک کاریش میکنیم و راستش را بخواهید خوشحال شدم. اینبار بهجای اهانت، از شانس خوبم خوشحال هم شده بودم. سریع یک دربست گرفتم و خودم را به پارکینگ شیشه مینا رساندم. رانندهتاکسی هم از طریق تماسهای تلفنی مکرری که با دوستانم برقرار میکردیم، از جریان مطلع شده بود، سفره دلش را باز کرد و گفت: «چند هفته پیش همین اتفاق برای پسر من هم افتاد و همین پارکینگ شیشه مینا بلایی سرما آورد که خدا ازشون نگذره!» بالاخره بعد از نیم ساعت به پارکینگ رسیدیم و من گوشیبهدست وارد اتاقک کوچکی شدم که دو نفر از مسئولان پارکینگ، محسن و یک نفر دیگر آنجا بودند. بلافاصله بعد از ورود من به اتاق، نفر جلویی از اتاق خارج شد و کمی قبل از اینکه من کارم آنجا تمام شود، به اتاق بازگشت. سلام و احوالپرسی کرم. گفتم: «خب آقامحسن، اگر اجازه بدید من ماشینرو امروز ببرم. این هم پیامک ترخیص.» محسن لبخندی زد و گفت: «میخوای ماشنیترو ببری؟» گفتم: «بله دیگه، تماس که گرفته بودم. الانم گفتم پیامک ترخیص برای من اومده و میخوام ماشینمرو ببرم.» دوباره خندید و گفت: «خب برگه ترخیص نداری، همینجوری نمیشه که ماشینترو ببری!» اینجا بود که دوباره دوزاریام افتاد و ماجرای کلاهی که آن پیرمرد سرم گذاشته بود، دوباره در ذهنم مرور شد. گفتم: «یعنی چی؟ من که پشت تلفن گفتم، گفتید درستش میکنید.» گفت: «خب درستش میکنم، کارت بانکیاترو بده.» من به هوای اینکه میخواهد هزینه پارکینگ بگیرد، کارتم را دادم و دیدم سریع یک موجودی از کارتم گرفت. حدود 400 هزار تومانی در کارتم بود و بلافاصله با دیدن این رقم گفت: «کمه، ولی همینو برمیدارم. ماشینترو ببر!» من که حسابی عصبانی شده بودم، گفتم: «یعنی چی؟ من این همه پول دادم، این چه کاریه، 400 هزار تومن؟!» در همین وانفسا مدام جملههای پیرمرد راننده و رانندهتاکسی که اینجا پارکینگ خطرناکی است و امکان دارد بلایی سر ماشینت بیاورند در ذهنم مرور میشد. به هر شکل و طریق فقط میخواستم ماشینم را از این خرابشده خارج کنم. دوباره کارت را کشید و 200 تومان از آن 400 تومان را برداشت و سوئیچم را داد و گفت حالا ماشینترو ببر. زبانم بند آمده بود، اما انگار رضایت داده بودم. همان لحظه فردی که از اتاق خارج شده بود، دوباره برگشت. گفتم: «این خیلی بیانصافی است.» صدایم را قطع کرد و گفت: «خداحافظ.» گمانم نمیخواست آن یکی بفهمد محسن روزانه چقدر مردم را تیغ میزند و از این راه پول درمیآورد. خلاصه اینکه فهمیدم خیلیها به بدترین شکل و ناحلالترین راه ممکن پول مردم را به جیب میزنند و هیچکس هم نه نظارتی بر آنها میکند و نه حواسش هست چه بلایی سر مردم میآید. یکنفر تمام روز کشیک میدهد که چه ماشینی را میشود با جرثقیل برد، زنگ میزند، جرثقیل میآید، بعد خودش میماند تا صاحب خودرو بیاید و بعد هم بقیه ماجرا و این بین همه بههم درصد هم میدهند.
* نویسنده: ابوالقاسم رحمانی، دبیرگروه جامعه
هرکی لوازم ماشین و موتور میخواد اونجاست شوش و گمرکه