به گزارش «فرهیختگان»، مسعود سیمخواه، معاون آموزش و تحصیلات تکمیلی دانشگاه آزاد اسلامی واحد پرند طی یادداشتی در روزنامه «فرهیختگان» نوشت: موضوع زادگاه و گورگاه آدمی، مادر طبیعت موضوعی سهلوممتنع است. سهل است، همه بهعین، طبیعت و دنیای مادی اطراف را میبینیم. درمورد آن به گفتوگو مینشینیم و بر آن تغییرات اعمال میکنیم. درخصوص این موضوع امتناع نیز داریم؛ یعنی درک ما از طبیعت و تغییرات اعمالی ما بر آن با تمام حجم، پسرفتی عظیم است. صدق این مدعا وضعیت آب، خاک و هوا در دنیا و موجودات موجود در آنها است. نمیخواهم در اینجا آمارهای مختلف هرروزه درخصوص تخریب محیطزیست را ارائه کنم. آنها را میشنویم و البته بهعین در محیط پیرامونی خود میبینیم.
اگر اهمیت محیطزیست و جفای به آن را قبول داشته باشیم، میخواهم علت و چرایی آن را بهلحاظ مبانی فکری و فلسفی بررسی کنم.
یکی از مبانی شناخت در شناختشناسی، شناخت ازطریق درک تضادها، تعارضها و گسستهای موجود در پدیده موردبررسی است. بر این مبنا هر پدیده یا تز یا نهاد در سیر حرکت خود پدیده متضاد، آنتیتز یا برابر نهاد خود را رشد و پرورش میدهد. بنابراین در هر بررسی، دو موقعیت و قطب متضاد تز و آنتیتز وجود دارد. با حرکت روز، شب پدید میآید و بالعکس، با حرکت زمستان، بهار پدید میآید و بالعکس. در علمالاجتماع با رشد هر نظریه، نظریه متضاد و دربرابر هر عمل انسانی، عمل متقابل انسانی بهوجود میآید. ما روز را با وجود شب و صداقت را با وجود دروغگویی میشناسیم. حال نکته جالب اینکه از کنارهم قرارگرفتن این دو قطب متضاد یک پدیده بالاتر یعنی سنتز بهوجود میآید، بنابراین روش مورداستفاده ما در تحلیل صورتگرفته در این نوشتار روش فوق است.
یعنی میخواهیم گسستها و تضادهای موجود در حوزه محیطزیست و طبیعت را شناسایی و با استفاده از آنها علل وضعیت کنونی و دورنمای دنیای بهتر را ترسیم کنیم.
از زمانی که دکارت جمله معروف «میاندیشم پس هستم» را به زبان آورد، شخص انسان یک چیز شد، دیگرِ انسانها و محیطزیست یک چیز دیگر. بنابراین اولین گسست و پارگی بین شخص انسان و دیگرِ محیطزیست و حتی دیگرِ اشخاص انسانی بهوجود آمد. یک انسان یا سوژه یا فاعل شناسا مشغول شناخت ابژه (هرچه بهغیر خود) شد. فاعل شناسا برای شناخت درست و بدون سوگیری باید مرز مشخص و واضحی با غیر خودِ موردشناسایی داشته باشد. توجه دارید فاعل شناسا خود بخشی از کل طبیعت است و این خطکشی و مرز بین آنها اولین بیگانگی یا الیناسیون تحمیلی دنیای مدرن به انسان را شکل میدهد. در اینجا انسان از کل جدا و درمقابل او و دیگر اجزا قرار میگیرد.
از طرفی دیگر انسانمحوری و فردگرایی نهفته در تفکر فوق، در بزنگاه انتخاب بین کل و جزء/ جمع و فرد بهسمت جزء و فرد گرایش دارد؛ یعنی همهچیز از دیدگاه جزء (نوع انسان) و فرد (یک انسان خاص) دیده، تعبیر و تفسیر میشود. بنابراین همهچیز وسیلهای برای خوشی یک انسان یا در حالت خوشبینانه گروهی از انسانها و یا در خوشبینانهترین حالت، نوع انسان است.
متأسفانه بهدلیل محدودیت ذاتی انسان و عدم اشراف او به کل، این خوشی، خوشی کوتاهمدت و ناپایدار است. بیگانگی انسان از کل او را درمقابل کل و بیگانگی او از نوع بشر، درمقابل دیگر همنوعان قرار میدهد. بدینترتیب انسان مدرن خود را بر خوان یغمایی میبیند که کمتر بردن او از آن سفره یعنی بیشتر بردن دیگران. هرچه او کمتر از طبیعت و پیرامون استفاده یا سوءاستفاده کند، یعنی دیگران منفعت بیشتری از او میبرند و قدرتمندتر میشوند.
چنین فضای فکری بعد از رنسانس و بهویژه قرن هجدهم میلادی، عصر روشنگری و جدایی از دنیای قدیم و ورود به دوران مدرن، فضای غالب فکری شد. توضیح آنکه دیدگاه انسان نسبتبه طبیعت به سه شکل میتواند باشد:
1. انسان مسخر طبیعت
2. طبیعت مسخر انسان
3. مسالمت و درک کل و دیدن خود بهعنوان جزئی از کل. رابطه انسان درون فئودالیسم با طبیعت بهواسطه برخی ملاحظات مانند نبود فشار جمعیتی و انباشت سرمایه خصوصی نوعی مسالمت بود. اما آزادی سرفها و ورود آنها به شهرها و بنای شهرهای جدید، رشد جمعیت، ظهور طبقه جدید بورژوا، افسارگسیختگی فردگرایی، انباشت سرمایه خصوصی، دنیای جدید سرمایهداری را بهوجود آورد. دنیای سرمایهداری با تشکیل دولت- ملتها، عروج ناسیونالیسم و از همه مهمتر پروراندن عقل ابزاری و علم سلطهجو، رابطه جدیدی بین انسان و طبیعت تعریف کرد؛ رابطه تسخیر طبیعت توسط انسان.
دیگر انسان یک چیز و طبیعت چیز دیگری است. طبیعت منبع اصلی تولید ثروت و کسب قدرت و استیلای انسان بر انسان، جامعه بر جامعه است.
دنیای سرمایهداری پس از بهغارت بردن منابع طبیعی کشورهای خود و استثمار نیرویکار به فکر کشف منابع جدید طبیعی و انسانی افتاد. کشتیهای کشورهای سرمایهداری بهراه افتاد و به اقصینقاط جهان سرک کشید و درنهایت قارههای جدید با منابع بکر اکتشاف کرد. عروج سرمایهداری به امپریالیسم و جهانخواری در همین نقطه بهوقوع پیوست. بومیان نقاط تازه اکتشافشده به بردگی گرفته شدند و منابع طبیعی آنها به یغما رفت. با کشف کامل دنیا و محدود شدن منابع، امپریالیستها برای سهمخواهی بیشتر جنگجهانی با تخریب وسیع محیطزیست و کشتار بیرحمانه انسانها را بهراه انداختند. نتیجه جنگ ویرانی و تخریب، اما برندگان جنگ بر ویرانهها مسلط و در راستای بهرهکشی بیشتر از منابع باقیمانده به فکر نظم نوین جهانی افتادند؛ یعنی راهکاری که دیگر قدرت امپریالیستی جدیدی در جهان ظهور پیدا نکند و دنبال سهمخواهی برای خود و احیانا جنگجهانی سوم نباشد. با اینحال در زمان موردبحث، یک اتفاق و آن هم آگاهی تودهها و ظهور جریانهای حامی آنها و محیطزیست بهوقوع پیوست. توجه دارید این آگاهی و جران قطعا سنتز تضادهای موجود در جامعه سرمایهداری و امپریالیستی است.
جامعه مدنی درحال گسترش دیگر تاب تسخیر و استثمار طبیعت و انسان را برای بهحرکت درآوردن چرخ ماشینها و انباشت بیشتر سرمایه برای یک درصد جامعه و تخریب بیشتر محیطزیست و تولید فقر برای تودهها را نداشت. این سد، سیاستمداران دنیای سرمایهداری (حافظان منافع یکدرصد جامعه) و حتی خود این قشر اندک را به فکر لفافه سیاسی حفاظت از محیطزیست انداخت. اما در اینجا نیز یک گسست یا شکاف دیگر اتفاق افتاد. علممحوری و سلطه ابزار به شناخت، درک و حفظ و حراست از محیطزیست جنبه مهندسی و سختافزاری داد.
تاریخ رودخانهای است که انسان در میان آن به حیات خود ادامه میدهد. اما رودخانه تاریخ را چهکسی بهحرکت درمیآورد. فرق انسان با دیگر موجودات در چیست؟ انسان خود در میان تاریخ، قسمتی از آن و بهوجود آورنده و حرکتدهنده آن است. انسان چگونه به چنین امری نایل میشود. عینیات پیرامونی جهان طبیعت سالیان سال پیش از حضور انسان در صحنه گیتی وجود داشتهاند و تغییرات بطئی و ناهدفمند و تصادفی خود را طی میکردند. اما حضور انسان و ذهن او بر روی زمین تغییرات شگرف هدفمند ایجاد کرد. پدیدار شدن عینیات بیرونی بر ذهن انسان و تاثیرگذاری ذهن پرورشیافته بر عینیات و ادامه این تعامل و دیالکتیک درطی قرون و اعصار، جریان تاریخ را شکل داده است.
بیگانگی و گسست اتفاقافتاده در اینجا ناشیاز عروج یکی از اقطاب دوگانه عین/ذهن و مغفول ماندن دیگری است. عمل انسانی که سازنده تاریخ با تمام جباریت خود است، ترکیبی پیچیده و تعاملی از عین و ذهن است. یکی از مسائلی که در سالیان اخیر موردتوجه صاحبنظران قرار گرفته، این بوده که باوجود صرف هزینههای کلان برای پروژههای عظیم محیطزیستی نتایج چندان رضایتبخشی حاصل نمیشود. این موضوع متفکران را به این فکر رهنمون کرد که حل مسائل محیطزیستی جدای از امور فنی (توجه به عینیات، علم و ابزار محوری) نیازمند رویکرد جدیدی شامل رویکردهای فلسفی، جامعهشناختی، اخلاقی و... در پارادایم یا فضای فکری دیگری است (توجه به ذهنیات و مبانی فکری و فلسفی)؛ این یعنی یکپارچگی و کلنگری و رهایی از تعارض عین و ذهن.
یکی از ثمرات چنین دیدگاهی مطرح شدن اخلاق زیستمحیطی در یک نوع فضای فکری دیگر است، یعنی تبیین روابط اخلاقی بین انسانها و دنیای پیرامون آنها. یکی از مهمترین پرسشهای مطرح در اینجا میتواند این باشد که ارزش طبیعت و محیط بهخاطر منافعی است که برای ما انسانها دارد یا آنکه واجد ارزشی است متعالی و ذاتی فارغ از منافع ما انسانها؟ پرسش دیگر میتواند این باشد که ما در مقام انسان درخصوص ارتباطمان با سایر اجزای طبیعت چگونه میاندیشیم و باید بیندیشیم؟ همچنین سوالات دیگری مانند آیا ما وظایف و مسئولیتهایی دربرابر انواع دیگر موجودات یا بهطور کلی دربرابر طبیعت داریم؟ آیا اصول اخلاقی ناظر بر چگونگی بهرهمندی ما از طبیعت و محیطزیست است؟ اگر اینطور است این اصول چیست؟ در چنین دیدگاهی دیگر سعی بر این است از گسستهای اشارهشده (جدایی انسان از طبیعت و تسخیر آن توسط او و جدایی عین/ذهن و سوگیری درمورد یکی از آنها) جلوگیری شود؛ نگاهی یکپارچه و کلی به جهان با تمام اجزا که انسان نیز یکی از آن اجزا است. در این میان همچنانکه انسان ارزش و کرامت ذاتی دارد، دیگر اجزای طبیعت نیز ارزش و کرامت ذاتی دارند و ارزش آنها تنها در سودمندی و منفعت مصرف آنها توسط انسان نیست.
بنابراین مسائل طبیعت و محیطزیست را نباید براساس ارزش اقتصادی آن بسنجیم، چراکه اهمیت تحلیل مسائل از دیدگاه صرف زیستمحیطی کمتر از تحلیل اقتصادی نیست. این یعنی شورش و انقلاب علیه یکی دیگر از آموزههای اقتصاد سرمایهداری: کالایی شدن همهچیز.
نظام سرمایهداری همهچیز حتی خود انسان را به یک کالا که دارای ارزش مبادله است تبدیل میکند، چرا؟ برای انباشت ثروت در یک سو، چگونه؟ با استفاده از سیستم بازار آزاد و دست نامرئی آن. آنچه به بحث ما ربط دارد، کالایی شدن محیطزیست است؛ یعنی محیطزیست هم یک کالایی است که میتوان آن را خریدوفروش کرد.
نگاهی به اخبار و محیط پیرامونی در کل دنیا صدق این مدعا را اثبات میکند.
چه باید کرد؟ طرحی نو باید درانداخت. تقسیم تاریخ بشری به اجزای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و ... و عدم توجه به کل (جامعه/تاریخ بشری) هیچ نتیجهای جز آنچه درحال حاضر قابلرویت است و به عینیت پیوسته، بهدست نخواهد داد. دیدگاه تجزیه و تقسیمگر زاییده و پرورده نظام سرمایهداری است. در اقتصاد تقسیم کار و در تمامی دیگر ساحتها، آنالیز. ما نیاز به دیدن کل داریم. هرکدام از اجزا را نمیتوان بهتنهایی اصلاح کرد و درنهایت انتظار اصلاح کل را داشت. این کل یک بعد اقتصادی دارد و یک بعد اجتماعی، سیاسی و فرهنگی. ایندو با هم در تعامل دوطرفه و تاثیر و تاثر هستند. چهکسی یا چهچیزی این دو را به حرکت درمیآورد؛ انسان و عمل او باتوجه به جباریت کل. انسان تراز لیبرال سرمایهداری چه ابعاد و نتایجی ایجاد کرده است؟ بعد اقتصادی سرمایهداری، ایده «کار، اجتماعی/ تقسیم منافع حاصل از کار، خصوصی»، تولید ثروت/فقر و فاصله طبقاتی را درپی داشته، بعد اجتماعی آن «ترویج نفع شخصی»، منجربه حرص و طمع و آز بیشتر انسانها شده، بعد سیاسی آن «امپریالیسم»، تحمیل جنگهای آنچنانی به ملتها را به ارمغان آورده و بعد فرهنگی آن «مصرفگرایی»، فشار بیشتر بر منابع طبیعی را درپی داشته است.
بهنظر شما در چنین فضایی چگونه میتوان از طبیعت (انسان و دیگر پدیدهها)، کرامت و شأن ذاتی انسانها، حفظ و حراست و پاسداشت کرد. بعد اقتصادی طرح نو ایده «کار، اجتماعی/تقسیم منافع حاصل از کار، اجتماعی»، دیگر ثروت در یک سو و فقر در سوی دیگر و فاصله طبقاتی را منجر نمیشود، بلکه به ایجاد جامعه عادلانهتر با کاهش فاصله طبقاتی کمک میکند. بعد اجتماعی آن «ترویج و ترجیح منافع عمومی و جمعی»، دیگر منجربه حرص و طمع و آز انسان نمیشود، بلکه نوعدوستی و برادری و خواهری را بین بشر رهنمون میشود. بعد سیاسی آن دیگر «امپریالیستی» نخواهد بود که بر طبل جنگ بکوبد، بلکه مروج همزیستی مسالمتآمیز تمام جوامع و احترام متقابل آنها خواهد بود. بعد فرهنگی آن بهجای «ترویج مصرف بیشتر»، مصرف به اندازه و با امعاننظر به آیندگان است که تخصیص بهتر منابع به نقاط نیازمند و آزادسازی منابع جهت آیندگان را درپی خواهد داشت. حال در چنین فضایی، طبیعت (انسان و دیگر پدیدهها)، کرامت و شأن ذاتی آن، حفظ و حراست و پاسداشت از آن معنی و مفهوم پیدا میکند.