تاریخ جنون در سینمای ایران(2): مسافران مهتاب
فیلم سینمایی مسافران مهتاب (1366) یکی از ماندگارترین آثار فخیم‌زاده است و چهره «نمکی»، شخصیت اول آن فیلم با بازی خوب خود فخیم‌زاده نیز به یکی از آیکون‌های مجنون سینمای ایران تبدیل شده است.
  • ۱۳۹۹-۰۵-۰۶ - ۱۵:۰۷
  • 00
تاریخ جنون در سینمای ایران(2): مسافران مهتاب
فضایی برای صفای جنون
فضایی برای صفای جنون

  به گزارش «فرهیختگان»، فیلم سینمایی مسافران مهتاب (1366) یکی از ماندگارترین آثار فخیم‌زاده است و چهره «نمکی»، شخصیت اول آن فیلم با بازی خوب خود فخیم‌زاده نیز به یکی از آیکون‌های مجنون سینمای ایران تبدیل شده است.

ماجرای فیلم به‌طور خلاصه از این قرار است که سلیمان (کدخدا با بازی حسین گیل) در پی بیکاری و فقر، به‌همراه برادرش نمکی -که معلول ذهنی است- به شهر رفته و در خانه مراد، برادر دیگرش ساکن می‌شود. سلیمان در پی یافتن کار از نمکی غفلت کرده و مراد نیز که از حضور آنها در شهر به ستوه آمده بود؛ نمکی را تحت آزار و اذیت قرار می‌دهد. غفلت سلیمان از نمکی به‌دنبال درگیری کاری و همچنین آزار و اذیت مراد، باعث تشدید بیماری نمکی می‌شود. نمکی در پی تشدید بیماری و همچنین احساس تنهایی، کودکی را به اشتباه به‌جای پسر برادرش (مش‌حسین‌آقا) گرفته و اقدام به ربودن او می‌کند. با تعقیب پلیس، نمکی بالای ساختمانی درحال ساخت می‌رود و از پایین آمدن امتناع می‌کند. در پی ناتوانی پلیس در دستگیری او، بالاخره نمکی توسط سلیمان قانع شده و کودک را تحویل می‌دهد و پس از آن دستگیر می‌شود. مسافران مهتاب از معدود فیلم‌های ایرانی است که می‌توان هزاران صفحه درباره آن نوشت و با جامعه‌شناسی نسلی، اقتصاد سیاسی، روان‌شناسی شهری و فلسفه سیاسی آن را بازخوانی کرد، اما مساله اصلی در این یادداشت شخصیت شاخص نمکی و بازسازی مهدی فخیم‌زاده از جنون است.  نمای ابتدایی این فیلم درحالی آغاز می‌شود که نمکی و سلیمان در روستا هستند. در روستا، نمکی دیوانه به‌حساب نمی‌آید بلکه یکی از روستاییان محسوب می‌شود. تعارض اصلی داستان و تمام گرفتاری‌های پیش‌رو زمانی پدید می‌آید، که سلیمان و پس از او نمکی، پای‌شان به شهر می‌رسد. دیوانه خواندن نمکی تماما قائم بر این دوگانه شهر و روستاست. شهر عقلانیتی دارد و استانداردهایی برای خود ساخته که روستا با آن در تضاد است و «دهاتی» و «غربتی» مظهر «بی‌عقلی» محسوب می‌شود. پس پیش از تقابل‌ دوتایی جنون و عقلانیت، این تقابل شهر و روستاست که به تقابل‌های دوتایی بعدی معنی و جهت می‌دهد. سفر سلیمان به شهر و علقه‌ای که نمکی به او دارد، نظم زندگی نمکی را برهم می‌زند. نمکی برخلاف چهره‌های مشهور سایکوز تاریخ سینما، یک دیوانه روان‌شناختی نیست. او تغییرات پیرامونی‌اش را می‌فهمد و تفاوت واقعیت و رویا را درک می‌کند. همسایگان روستایی نمکی به او توصیه می‌کنند که در غیاب برادرش، «عاقل» باشد. روستاییان توقع دارند که نمکی همچنان عقلانیت روستایی را حفظ کند، و سروصدا به‌راه نیندازد.

 سلیمان و دوستان نمکی به او یادآوری می‌کنند که شهر جای او نیست. آنان پیشاپیش -مانند سروشی که قرار است عاقبت تراژیک قهرمان را گوش‌زد کند- از «غربت شهر» می‌گویند. بخش زیادی از مشکلات معیشتی که باعث شده سلیمان به شهر برود، به «اصلاحات ارضی» و «انقلاب سفید» یا «انقلاب شاه و مردم» مربوط می‌شود که رونق زندگی روستایی را گرفت و باعث مهاجرت‌های گسترده به شهر شد.

سلیمان در بدو ورود به شهر، به سینمای «ایران» می‌رود که فیلم گودزیلا را پخش می‌کند. هم‌نشینی گودزیلا و نمکی نیز در اینجا بسیار حائز اهمیت است. نمکی شبیه گودزیلایی است که به شهر وارد شده و غریبه‌ای ‌است که سامان زندگی شهریان را مختل می‌کند.

شهر قانون خودش را دارد، چنانکه مراد به سلیمان تذکر می‌دهد که در شهر باید «دنبال دوزاری» باشد. عقل شهری و عقلانیت شهرنشینی، عقلی ابزاری و محاسبه‌گر است و به روستایی تازه‌وارد، به‌عنوان نیروی کار ارزان نگاه می‌کند اما نمکی چنین نیست.

در شب اول، نمکی تنها و ساکت جلوی در خانه‌ای دراز کشیده، اما پلیس (شهربانی) که نیروی سرکوب و آپاراتوس و دستگاه «اعمال سخت نظم جاری» است، نمکی را به‌عنوان یک نابهنجاری می‌بیند. نمکی پولی ندارد و نمی‌تواند امورات حداقلی زیست شهری‌اش را رتق وفتق کند. او در سیستم تولید و مصرف جایی ندارد. نمکی روستایی و مجنون، در موقعیت شهری، بی‌مکان است. شهرها پیش از این مجانین را طرد کرده‌اند و جایی برای تعریف و هویت‌دهی به آنان ندارند مگر دارالمجانین.

نمکی در خانه برادرش مراد نیز نمی‌تواند بیش از چند دقیقه مستقر شود، یعنی حتی خانه و خانواده نیز حریم امنی برای او نیست. نمکی در تمام اوقات اقامتش در شهر، برادر بزرگ‌ترش را کدخدا صدا می‌زند.

 او هنوز مناسبات روستا را در یاد دارد و مطابق قبول آن مناسبات، فکر و رفتار می‌کند و با قواعد شهر خو نگرفته است. کسانی پیدا می‌شوند که از سادگی و معصومیت او سوءاستفاده کرده و با وی شوخی‌های نابه‌جا و خشن می‌کنند و باعث آزار و اذیت او می‌شوند. فیلم در این مواضع مخاطب را به صرافت این پرسش می‌اندازد که به‌راستی دیوانه کیست؟ نمکی بی‌آزار یا آنان که او را می‌آزارند؟

به‌سبب چهره نمکی، مسافرخانه‌ها نیز او و برادرش را نمی‌پذیرند. اگرچه تمام سعی میشل فوکو درباره تاریخ جنون را در دقیقه به دقیقه این فیلم باید به یاد داشت، اما بحث دقیق فوکو درباره فضا در این موضع از فیلم جالب توجه مضاعف است.

شهر برای نمکی به تعبیر فوکویی یک «ناکجا» و «نافضا» است. عقلانیت شهری به نمکی فضایی نمی‌دهد، زیرا به‌محض فضادار شدن، نمکی هویت‌دار می‌شود و شهری به‌حساب می‌آید. نظام دانش و قدرت با عدم‌تمکین از «فضادهی به نمکی» او را طرد می‌کند.

نمکی نیروی کار نیست، اما برادرش مراد، اجازه نمی‌دهد که بیهوده بچرخد، پس دسته‌ای بادکنک به دستش می‌دهد. در سده‌های میانه نیز دیوانگان را از دیوانه‌خانه بیرون آوردند و به معادن بردند تا بتوانند از نیروی کار آنها نیز کسب درآمد کنند.

احوال نمکی را فقط یک نفر درک می‌کند و می‌تواند با او وارد دیالوگ شود: دیوانه‌ای که در شهربازی فرفره می‌فروشد. نمکی و دوست جدیدش بدون هیچ لکنت و مانعی گفت‌وگو می‌کنند تا اینکه عامل مزاحمی وارد می‌شود که قصد آزار نمکی را دارد. «شهربازی-شهر» نیز از تقابل‌های مهم این فیلم است. دیوانه در شهر جایی ندارد اما محض تفنن و در شهربازی قابل تحمل می‌شود.

به پیشنهاد مراد، نمکی را به تیمارستان می‌برند اما دکتر تشخیص می‌دهد که او مشکلی ندارد و اگر شرایطش بود، برادر نمکی را بستری می‌کرد! باز هم باید این سوال را پرسید: دیوانه چه‌کسی است؟ برادری که می‌خواهد برای خلاص شدن از برادر معصومش او را به تیمارستان ببرد یا یک انسان بی‌آزار که هنوز قواعد بازی گرگ‌ها را نیاموخته است؟

نمکی سیمای معصوم و چهره مظلومی دارد. در شهر گناه، او هنوز به گناه آلوده نشده است. مراد، نمکی را کتک می‌زند، به او توهین می‌کند و رهایش می‌کند. گفتمان عقلانیت بهنجار و استاندارد «شهر» چنان قدرتی دارد که بر روابط عاطفی و اجتماع خونی برادران نیز مسلط می‌شود و نتیجه این می‌شود که برادر، برادر خود را نفی می‌کند.

نمکی «مالکیت خصوصی» را به‌رسمیت نمی‌شناسد و این بزرگ‌ترین خطا در کلان‌شهر است. او غذای دیگران را بی‌اجازه می‌خورد -کاری که شاید در روستا از او قبیح نبود- او به‌دلیل ناآگاهی از این قاعده، دائما مورد تهدید و صدمه است و این صدمات جمله معروف و مکرر نمکی را سبب می‌شود: «می‌خوای اذیت کنی؟»

در پایان فیلم نیز، شهر، این عنصر مخرب یا همان گودزیلا را می‌بلعد. نمکی به‌دلیل آسیب‌های روحی و عاطفی که از دو برادرش دیده، دچار آشنایی‌پنداری می‌شود و کودکی را مش‌حسین‌آقای آشنا، فرزند برادرش، فرض می‌کند و او را از کالسکه می‌دزدد. این آدم‌ربایی، به مساله‌ای امنیتی تبدیل شده و نیروهای نظامی و معاون شهربانی برای حل آن به میدان می‌آیند و هم‌زمان، خبرنگاران از این واقعه گزارش لحظه‌به‌لحظه می‌دهند. شهر و عقلانیت مستقر در آن، در آخرین مرحله، نمکی را محکوم می‌کند و او را به زندان می‌سپارد تا نظم و هنجارهایشان را از خطرات احتمالی او نجات بدهند. زندان، فضایی برای آنها که به حلیه این عقلانیت شهری یا به موذیگری‌ها و گزندرسانی‌های فراقانونی‌اش، متحلّی و آراسته نیستند.

 *نویسنده: داوود طالقانی، روزنامه‌نگار

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰