امیرسرتیپ اصلان‌زاده، فرمانده وقت ژاندارمری کرمانشاه:
امیرسرتیپ اصلان‌زاده از نزدیک با چهره‌هایی همچون حسنی سعدی و شهید صیادشیرازی در ارتباط بوده و منطقه تحت امر خود را با حداقل امکانات از سقوط حتمی نجات داده است. او درعین‌حال معتقد است اگر پنج درصد از امکانات مرصاد در منطقه بالاطاق استفاده می‌شد، اصلا مرصادی به‌وجود نمی‌آمد.
  • ۱۳۹۹-۰۵-۰۴ - ۱۳:۵۵
  • 00
امیرسرتیپ اصلان‌زاده، فرمانده وقت ژاندارمری کرمانشاه:
اگر ۵ درصد از امکانات مرصاد در بالاطاق بود، مرصاد به‌وجود نمی‌آمد
اگر ۵ درصد از امکانات مرصاد در بالاطاق بود، مرصاد به‌وجود نمی‌آمد

  به گزارش «فرهیختگان»، امیرسرتیپ اصلان‌زاده، فرمانده وقت ژاندارمری کرمانشاه بوده که به‌طور دقیق در جریان جزئی‌ترین تحرکات ارتش عراق و منافقین برای حمله به مرزهای کشورمان پس از پذیرش قطعنامه 598 قرار داشته است.

او از نزدیک با چهره‌هایی همچون حسنی سعدی و شهید صیادشیرازی در ارتباط بوده و منطقه تحت امر خود را با حداقل امکانات از سقوط حتمی نجات داده است. او درعین‌حال معتقد است اگر پنج درصد از امکانات مرصاد در منطقه بالاطاق استفاده می‌شد، اصلا مرصادی به‌وجود نمی‌آمد.  مشروح خاطرات امیرسرتیپ اصلان‌زاده در ادامه آمده است:

در بیان خاطرات سعی می‌کنم صرفا اتفاقاتی را که خودم به‌عینه دیدم مطرح کنم. درباره این سوال که برخی می‌گویند آیا می‌شد عملیات مرصاد به وجود نیاید؟ باید بگویم بله، اگر پنج درصد از امکاناتی که در مرصاد استفاده ‌شد درمنطقه بالاطاق استفاده می‌شد، اصلا مرصادی به‌وجود نمی‌آمد.

گردان قصرشیرین یکی از گردان‌های تابع ناحیه کرمانشاه بود، این گردان با سه گروهان سومار، نفت‌شهر و گرده‌نو در منطقه‌ای در دشت‌ذهاب مستقر بودند و خطی به‌طول چهارکیلومتر به گردان ما داده بودند.

 دشت‌ذهاب یک منطقه صاف و کویری روبه‌روی ارتفاعات تنگه‌رستم بود و پشت سر ارتفاعات دیگری بود که نیروهای خودمان مستقر بودند و روبه‌رو هم عراق مستقر بود. واحد ما هم که تحت‌کنترل عملیاتی تیپ ۴ از لشکر ۸۱ زرهی بود، در وسط قرار داشت.

  ما در در 21تیر1367 از عملیات منافقین باخبر شدیم

در 21تیر1367 اطلاعات به‌ما خبر داد که منافقین به استعداد 3000 نفر تحت‌کنترل یا پشتیبانی سپاه یکم ارتش عراق می‌خواهند عملیاتی درمنطقه کرمانشاه یا قصرشیرین و سرپل‌ذهاب انجام دهند، ما نیز عین این خبر را منتقل کردیم و گفتیم باید فکری کنیم.

25تیر1367 معاون عملیاتی ژاندارمری به‌ناحیه آمد و ما به‌‌اتفاق رفتیم تا ببینیم واحدهای ما در دشت‌ذهاب چه کار می‌کنند، تا به‌منطقه رسیدیم، دیدیم خاکریزهای جدیدی زدند. گفتیم چه خبر شده و خاکریز جدید آن هم در 25تیر67 برای چیست؟ من با معاون عملیاتی صحبت کردم، گفت اتفاقاتی دارد می‌افتد، اجازه دهید ما به تیپ برویم، ببینیم مساله چیست.  ما به ستاد تیپ رفتیم و آن زمان امیر سماواتی و بنده سرهنگ بودیم. به آنها گفتیم این خاکریزها برای چیست؟ اگر می‌خواهید کاری کنید، بگویید ما هم درجریان قرار بگیریم. گفتند، مشکلی نیست. من به جناب سرهنگ موسوی گفتم این مساله را پیگیری کن و من را درجریان بگذار.

درکنار این اتفاق در 27تیر67 قطعنامه 598 پذیرفته شد و وقتی اعلام شد از مسئولان ارتش برخی در منطقه صحبت‌هایی کردند و آن‌موقع قضیه دو‌سوم مطرح بود.

 یعنی دوسوم نیروها عقب بیایند و یک‌سوم در خاکریزهای جدید مستقر شوند. جناب سرگرد موسوی به‌من اطلاع دادند و من گفتم برو ببین جریان دوسوم چیست و اینها چه کار می‌خواهند بکنند.

  ارتش عراق 30 تیر 67 قصرشیرین و اطراف سرپل‌ذهاب را تصرف کرد

واحدهای ما آنجا در بدجایی مستقر بودند، یعنی بعد از چندروز در 30تیر67 ارتش عراق به ما تک زد و قصرشیرین و اطراف سرپل‌ذهاب را تصرف کرد. ما عینا این مطلب را منعکس کردیم، بعدا موسوی به‌من اطلاع داد که ارتش عراق درسطح منطقه شروع به جمع‌آوری موانع فیزیکی اعم از سیم خاردار، مین و... کرده است و دارد همه را جمع می‌کند و این یعنی آماده حمله است.

عصر 30تیر آقای موسوی به من اطلاع داد درگیری اینجا شدید است و وقتی وی با فرمانده تیپ صحبت کرده بود، به او گفته بودند واحدهای شما از 28تیر شروع به عقب‌نشینی کرده‌اند و اگر قرار است عقب‌نشینی شود ما هم باید درجریان قرار بگیریم.

 به ایشان گفته شده بود برای شما یک فکرهایی داریم، لذا 31تیر ساعت 6 دومین حمله سراسری عراق درمنطقه شروع شد. آن زمان من نیز در ناحیه بودم.

 موسوی به من اطلاع داد عراق صبح ساعت 6 حمله و تقریبا قصرشیرین و سرپل‌ذهاب را تصرف و آنها سقوط کرده‌اند.

  پیش از مرصاد همه از اسلام‌آباد به‌سمت کرمانشاه می‌رفتند و قیامتی بود

من وسایلم را جمع کردم و سوار ماشین شدم که به‌سمت بالاطاق بروم؛ چهار یا پنج کیلومتر از شهر خارج شده بودیم که دیدم جاده قفل و یکطرفه شده است، یعنی همه از اسلام‌آباد به‌سمت کرمانشاه می‌رفتند و قیامتی بود.

من نتوانستم جلو بروم و به راننده گفتم در حاشیه جاده حرکت کنیم تا ببینیم چه خبر است. با همان وضعیت بعد از 5، 6 ساعت به اسلام‌آباد رسیدم و به فرماندهی گروهان رفتم تا آنها را توجیه کنم و سپس به‌سمت بالاطاق حرکت کردم.

در بین اسلام‌آباد و کرند آقای موسوی را دیدم که خودش و فرمانده خونی بودند. آن خطی که آسیب‌دیده بود، همان خطی بود که در دشت‌ذهاب مستقر شده بود واین خط برش خورده بود که ناچار شدیم آنجا را سروسامان دهیم.
وقتی با موسوی صحبت کردم دیدم هیچ‌کس در منطقه نیست و به‌عبارتی ارشدترین فرد در منطقه بنده بودم.

عراق هم شدیدا حمله هوایی کرده بود، به‌طوری‌که تمام جاده‌های ما را از اسلام‌آباد به ایلام و از اسلام‌آباد به بالاطاق می‌زد.

  بین محور اسلام‌آباد و ایلام جنایت‌های بسیاری اتفاق افتاد

 من زیر این بمباران صحنه‌ای دیدم که هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. آقایی تراکتوری داشت که یک یدک‌کش پشتش بود؛ یک بمب آتش‌زا زده بودند و ایشان با بچه در آغوشش در کنار جاده سوخته بود.

 بین محور اسلام‌آباد و ایلام جنایت‌های بسیاری اتفاق افتاد، به‌هرحال من با بدبختی خودم را بعد از چندساعت به قلاجه رساندم و پرسان‌پرسان تیمسار حسنی سعدی را پیدا کردم.

  گفتم برای حفظ منطقه پشتیبانی می‌خواهم، اما کل سلاح نیمه‌سنگین من یک تفنگ 106 است

بنده رفتم خودم را معرفی کردم و گفتم من فرمانده ناحیه کرمانشاه هستم و واحد من به‌هم ریخته است، چه کار کنیم. گفت که شما الان کجا مستقر هستید؟ گفتم قلاجه. گفت می‌توانی منطقه را برای من حفظ کنی. گفتم من پشتیبانی می‌خواهم، اما کل سلاح نیمه‌سنگین من یک تفنگ 106 است والسلام!

 ما بقی در خط از بین رفته بود و دو، سه تا هم آر‌پی‌جی داشتم، لذا گفتم می‌ایستم و منطقه را حفظ و افتخار هم می‌کنم.

گفت چه می‌خواهی؟ گفتم کاتیوشا، تانک و پشتیبانی توپخانه و دیده‌بان که آنجا مستقر شود نیاز داریم؛ یک نفر را صدا کرد و گفت هرچه آقای اصلان‌زاده می‌خواهد بدهید.

به من گفت که قرارگاه چه شد؟ گفتم سقوط کرده است، پرسید لشکر فلان چه شد؟ گفتم سقوط کرده است. پرسید تیپ فلان چه شد؟ گفتم سقوط کرده. گفت پس چه کسی مانده است؟ گفتم یک ستاد گردان ژاندارمری مانده و نیم‌بند پادگان ابوذر.

اتفاقا همان شب پادگان ابوذر هم سقوط کرد و شب به ما گفتند که تانک‌های عراقی داخل پادگان مانور می‌کنند و سه روز بعد سه تانک به ما دادند.

به‌هرحال روز اول گذشت. روز دوم ما دیدیم که ستاد گردان وسایل مخابراتی تجهیزات دارد، لذا با پلیس راه صحبت کردم و گفتم همه اینها را تخلیه کن.

 آن تعدادی نیرو می‌خواهید که بتواند یک ماه مقاومت کند بردارید و بقیه وسایل مخصوصا وسایل مخابراتی و بیسیم را تخلیه کنید. تعدادی را به چهارزبر منتقل کردند و تعدادی را هم به کرمانشاه منتقل شدند. ما شب‌ها که در ستاد گردان در بالاطاق بودیم، جناب سماواتی و بعضی از بچه‌ها هم می‌آمدند. حاج‌آقا رحیمی روحانی ما بود که او هم تشریف می‌آورد و آنجا صحبت می‌کردند و بررسی می‌کردیم که چه کار کنیم.

آخرین خبری هم که ما داشتیم این بود که ارتش عراق به قصر شیرین سرپل‌ذهاب رسیده و نشسته بود و منافقین در خانقین بودند. به ما خبر دادند منافقین در خانقین هستند. من به آقای سماواتی گفتم تا آنجا که یادم است این گردنه را مین‌گذاری کردند. آتشی بزنیم که جاده بسته شود و کسی نتواند نفوذ کند.

ما یکی، دو روز آنجا بودیم تا اینکه روز سوم یعنی 31تیر رسید؛ من نزد امیر حسنی رفته بودم و روز دوم به ما سه تانک داده بودند.

  نیروی اطلاعات ما گفت ارتش عراق می‌خواهد عقب‌نشینی کند که منافقین حمله کنند

البته یک تفنگ 106 هم داشتیم که مستقر کرده بودیم مسلط به جاده باشد. من روز سوم صبح به سرپل‌ذهاب رفتم تا سر بزنم، دیدم که توپخانه زدند. اصلا اجازه ندادند ما جلو برویم. برگشتیم در همین حین یک ماشین عراقی آمد، لذا ما هم دو اکیپ برای بررسی اطلاعات فرستادیم که وقتی آمد، گفت ارتش عراق می‌خواهد عقب‌نشینی کند. بعدا آن یکی گفت نه منافقین می‌خواهند حمله کنند. گفتم این دو جور درنمی‌آید. ارتش عراق می‌خواهد عقب‌نشینی کند که منافقین حمله کنند؟

ساعت دو بود دقیقا یادم هست که مشروح اخبار را گوش کردم، وضو گرفتم و نماز را شروع کردم. دو رکعت اول را خواندم، اما نماز دوم را به قنوت رسیدم که شروع به زدن توپخانه کردند.

  پیش از مرصاد ارتش عراق 30 دقیقه آتش تهیه زد

به‌هرصورتی بود آن رکعت را تمام کردم و گفتند که ارتش عراق آتش به اختیار دارد، عقب‌نشینی می‌کند. دیدم نه این نمی‌تواند آتش عقب‌نشینی باشد. این آتش تهیه است که دارد روی سر ما می‌ریزد. در جنگ‌های بزرگ 10 دقیقه آتش تهیه می‌ریزند، ولی در آنجا ارتش عراق 30 دقیقه آتش تهیه زد. خدا شاهد است اجازه ندادند یک نفر از سنگر بیرون بیاید.

وقتی آتش تهیه تمام شد، من از سنگر پایین آمدم. به راننده تانک ارتش گفتم حواست جمع باشد، منافقین از شب قبل در ارتفاعات ما نفوذ کرده بودند، یعنی از بالاطاق نفوذ بود تا آن طرف کرند و در این ارتفاعات دوشکا مستقر کرده بودند.

یعنی ظرف یکی، دو روز قبل از اینکه منافقین حمله کنند، تمام ارتفاعات مشرف به جاده دست منافقین بود و درحقیقت ما سه‌روز در محاصره بودیم. من دیدم دو تانک بالا می‌آیند. پشت سر آن دیدم که اولین دجله منافقین پیدا شد. من به تیرانداز که گروهبانی بود، گفتم اولین ماشینی که خواست بیاید بالا بزن. می‌توانی بزنی؟ گفت خیالت راحت باشد پدرشان را درمی‌آورم.

  هلی‌کوپترهای عراقی منافقین را تا کِرند اسکورت کردند

این طرف را نگاه کردم، دیدم حدود 20 تا 25 هلی‌کوپتر توپدار غزال که برای فرانسوی‌ها بود، قرار داشت که آتش حین تک‌ آنها از همین هلی‌کوپترها بود. آمدند دور گردان را گرفتند و به‌کسی اجازه ندادند از سنگر بیرون بیاید. این راننده، تانک را روشن کرد، حرکت کرد تانک را هم زدند، یعنی نمی‌گذاشتند هیچ‌جنبنده‌ای در گردان از این 20، 30 نفری که بودیم تکان بخوریم. این هلی‌کوپترها منافقین را تا کرند اسکورت کردند.

طرح اصلی این بود که ارتش عراق بیاید این مناطق را بگیرد تا منافقین مستقر شوند و بعد حمله کنند. همین کار را هم کردند. گردان ما درست جایی بود که جاده از وسط گردان رد می‌شد. بچه‌ها آمدند تیراندازی کردند، ولی وجدانا به‌کسی اجازه نفس‌کشیدن ندادند.

  منافقین کاری با گردان نداشتند، فقط هدف‌شان این بود که سریع به کرمانشاه برسند

هلی‌کوپترهای فرانسوی و میگ‌های شوروی اجازه ندادند ما30، 40 نفر تکان بخوریم و کاری هم با گردان نداشتند فقط هدف‌شان این بود که سریع حرکت کنند و خودشان را به کرمانشاه برسانند، زیرا قرارشان این بوده که عصر در کرمانشاه باشند.

جلوتر یک درگیری در کرند به‌وجود آمد و مطلب دیگر که دست‌وبال ما را بسته بود، تنها ارتش عراق و منافقین نبود، بلکه مردم داخل آنها بودند، یعنی ماشین که حرکت می‌کرد یک گاری، یک عده منافقین و یک پیکان و یک بنز بود.

  منافقین در اسلام‌آباد قتل‌عام کردند

آنها به‌کسی اجازه نمی‌دادند که دست به‌کاری بزند، ستونی راه افتاده بود. ستون آمد تا به کرند رسید، منافقین آنها را تا کرند پشتیبانی کردند و بعدا برگشتند. بین کرند و اسلام‌آباد پادگان الله‌اکبر ارتش بود. من رفتم و آن پادگان را دیدم؛ منافقین در اسلام‌آباد قتل‌عام کردند و اصلا معلوم نبود و اسم کسی را نمی‌پرسیدند و هرکسی لباس نظامی داشت، کارش تمام بود.

  یک چوپان

خودشان پیراهن مشکی با بازو بند بسته بودند و همدیگر را می‌شناختند و بقیه را قتل‌عام می‌کردند. منافقین شهر را به‌هم ریختند و حرکت کردند و در چهارزبر جاده بسته شد؛ من همیشه می‌گویم اگر این واحد را دست یک چوپان می‌دادند بهتر از اینها می‌توانست هدایت کند.

به‌هرحال ما با بدبختی ساعت 4 صبح خودمان را به کرمانشاه رساندیم و خدمت استاندار آقای نیکویی رفتیم که گفتند در قرارگاه نجف جلسه است.   امیر صیادشیرازی هم تشریف آوردند و آنجا جلسه برگزار شد و به‌هرحال آن عملیاتی که باید با کبرا و F4 انجام می‌شد، صورت گرفت و از فردای آن ما به استعداد یک گردان نیرو برای پاکسازی منطقه وارد کردیم؛ البته از کمیته و ارتش و سپاه هم بودند و یک ستاد دیگر نیز تشکیل شد.

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰