به گزارش «فرهیختگان»، سردار مرادپیری، عضو هیاتعلمی دانشگاه امامحسین(ع) و فرمانده بخشی از نیروهای عملکننده در عملیات مرصاد است. خاطرات وی از حضور در عملیات مرصاد شنیدنی است.
در اول مرداد عراق در جنوب یک حمله به ما کرد. یگانهای سپاه در شلمچه، کوشک، طلاییه و ارتش در قسمت فکه و عینالخوش بود. همزمان هم به یگانهای سپاه حمله کرد هم به یگانهای ارتش. عراق دو هدف داشت. ما تا آن مقطع چیزی حدود 70 هزار اسیر از عراق گرفته بودیم. عراقیها حدود 20 هزار اسیر از ما گرفته بودند، لذا عراقیها بهدنبال این بودند که یک تعادل نسبی در بین اسرا برقرار کنند، بههمیندلیل وقتی ما قطعنامه را پذیرفتیم، جبههها خیلی شل شد و همه گفتند جنگ تمام شد.
عراق از این فرصت استفاده کرد و در جنوب ابتدا یک حمله وسیع و سراسری علیه ما انجام داد. آن موقع ما در دافوس (دانشکده فرماندهی و ستاد سپاه) بودیم. فرمانده کل سپاه دستور داد تمام مراکز آموزشی ازجمله دافوس تعطیل شود. دانشجوها را تعطیل کردیم و هرکسی به یگانهای خودش رفت. تمامی اساتید و کارکنان و حتی سربازانمان را هم تلفن کردیم که همه را تعطیل کنید و به جنوب بیاورید. جمعیت ما در آن موقع نزدیک به 300، 400 نفر با سربازانمان میشد. بالطبع مراکز آموزشی سپاه هم تعطیل شد و قرار شد بچهها به یکی از یگانهای سپاه در جنوب ملحق شوند. درگیر جنگ شدیم؛ یعنی عراق که حمله کرد، بلافاصله ما هم حمله کردیم.
برعکس ادعاها برای پذیرش قطعنامه/؛ از عراق اسیر هم گرفتیم
قبل از پذیرش قطعنامه میگفتند مردم خسته شدهاند و از جنگ پشتیبانی نمیکنند؛ اما زمانی که عراق دوباره به ما حمله کرد، دیدیم که مردم با بلندگو در خیابانها فراخوان عمومی برای جنگ میزدند.
صحنه عجیبی بود. مردم سوار کامیونها و ماشینهای شخصیشان دوباره به کمک ما آمدند. این صحنه یک صحنهای بود که هیچوقت فراموش نمیشود.
عراق صبح به ما حمله کرده بود و بعدازظهرش ما شروع کردیم پاتک زدن. بسیاری از فرماندهان لشکرهای ما که به درجه رفیع شهادت نایل شدند و یا برخی که زنده هستند، در آن روز آر.پی.جیزن شده بودند؛ یعنی فرماندهی نمیکردند. هرکسی یک آر.پی.جی دستش بود. بعضا هم پابرهنه. چون امام یک پیامی به سپاه داده بود و آن پیام این بود که اگر سپاه، دشمن بعثی را بیرون کرد، این عزت را تا ابد در پیشانی خودش خواهد داشت و اگر نتوانست، این رخوت و خواری تا ابد در پیشانی این پاسدارها خواهد بود.
آقای محسن رضایی همین پیامی را که ازطریق مرحوم حاج احمدآقا برای سپاه داده شده بود گذاشته بود پشت بیسیم برای تمام فرماندهان. فرماندهان هم سر از پا نمیشناختند؛ چون گفته بودند امام ناراحت است. لذا هرکسی با هر امکاناتی که در اختیار داشت، شروع کردند علیه عراق ایستادند. ما در منطقه جنوب بودیم و ارتش هم در منطقه شمال استان خوزستان جانانه درمقابل عراقیها ایستادند و فردای آن روز دشمن را بیرون کردیم، حتی تعدادی اسیر هم از عراقیها گرفتیم.
بعد از اینکه ما در منطقه جنوب نیروهای عراق را بیرون کردیم، آقای محسن رضایی یک پیامی داد به مرحوم حاج احمدآقا که ما عراق را بیرون کردیم، اگر امام اجازه میفرمایند ما مجددا ورود کنیم به سرزمین عراق که امام فرمودند قطعنامه را من پذیرفتم، تاکتیکی نیست و شما هم حق ندارید به سرزمین عراق ورود کنید. چون عراق از حمله خود در پایان جنگ دو هدف داشت؛ یکی گرفتن اسیر بود، دوم اگر توانست بماند که حرف داشته باشد برای مذاکره و در مقطع پایان جنگ از ما امتیاز بگیرد.
همزمان با اینکه ما عراق را در منطقه جنوب به عقب زدیم، آقای محسن رضایی گفته بود یگانهای ما در غرب و شمال غرب هم حرکت کنند به سمت جنوب که بتوانیم جلوی عراق را بگیریم. بخشی از یگانهای ما هم از منطقه غرب و شمالغرب درحال حرکت به سمت جنوب بیایند. در این فاصله ما عراق را عقب زدیم. خبر رسید که عراق در منطقه غرب در منطقه سرپل ذهاب، گیلانغرب و قصرشیرین مجددا حمله کرده است. به ما دستور دادند که برگردید. دوباره به سختی توانستیم با بچهها ارتباط بگیریم، چون اتوبوسها درحال حرکت بهسمت جنوب بودند.
بهسمت غرب آمدیم و در سهراهی ملاوی که رسیدیم، دیدیم جاده بسته است. دژبان گذاشته بودند و میگفتند این جاده ناامن است منافقین آمدهاند، از این جاده نروید. ملاوی بهسمت شهر اسلامآباد بود. برگشتیم از جاده بروجرد و ملایر و همدان رفتیم. وقتی به همدان رسیدیم، از همدان تا خود کرمانشاه جمعیت بود. یعنی مردم کرمانشاه درحال تخلیه شهربودند. صحنه عجیبی بود. خبر هم نداشتیم که بعد از قصرشیرین تا سرپل ذهاب چه اتفاقی افتاده است. نمیدانستیم منافقین آمدهاند. چون ارتباطی هم نبود و فقط یک ماشین تویوتای کالسکهای داشتیم. جاده هم قفل شده بود. از زمینهای کشاورزی و از هر مسیری که میتوانستیم خودمان را به نزدیکی کرمانشاه رساندیم. اتوبوسهای ما هم آمده بودند و نمیدانستند کجا بروند.
منافقند، عراقی نیستند
یکی از دوستان تخریبچی را دیدم که از بچههای قرارگاه غرب بود. گفتم چه خبر است؟ عراقیها کجا هستند؟ گفت عراقیها نیستند. اینها منافقین هستند که تا اسلامآباد آمدهاند. گفتم تا حالا رسیدهاند اسلامآباد؟ گفت بله الان در اسلامآباد هستند. گردنه حسنآباد را هم رد کردهاند. گفتم این بچهها را کجا ببریم؟ گفت آقای شمخانی در بیمارستان امامحسین(ع) است، بروید ببینید ایشان چه میگوید. (سپاه آن زمان یک درمانگاهی به نام امامحسین(ع) در کرمانشاه در نزدیکی بیستون داشت.) به آقای شمخانی گفتیم ما 400 نفر را آوردیم کجا برویم. گفت آقای حسین همدانی (فرمانده وقت لشکر 32 انصار) در چهارزبر درگیر شده است. بچهها را ببرید در کنترل عملیاتی آقای همدانی قرار بگیرید.»
توجیه نبودیم گردنه چهارزبر کجاست؛ ولی میدانستیم که باید از ماهیدشت به سمت اسلامآباد برویم. حدود ۳۰۰ متر مانده به چهارزبر یک پاسگاه است، اتوبوسها را تا آنجا آوردیم. ناگهان دیدم آر.پی.جی و گلوله میآید. بچهها پیاده شدند. در شیار، آقای همدانی را پیدا کردیم و به آنها ملحق شدیم. تازه هم خاکریز زده بودند. جلوی منافقین را گرفته بودند. آنها یک سمت ارتفاعات را داشتند و ما یک سمت دیگر ارتفاعات را. جنگ خیلی سختی بود. منافقین خیلی جسورانهتر از عراقیها میجنگیدند. هم روحیه بسیار عالی داشتند هم جسارت بسیار زیادی داشتند. ترکیبی هم میجنگیدند. زن و مرد با هم درکنار هم عجیب میجنگیدند. بهتدریج آن طرف تنگه را گرفتیم و ثبات ایجاد شد.
نفوذ در اسلامآباد
آقای حسین اللهکرم مسئول اطلاعات غرب کشور بود. آقای رضایی گفت بروید از داخل شهر اسلامآباد برای ما اطلاعات بیاورید. بنده و آقای اللهکرم سوار یک موتور شدیم و تا نزدیکی شهر رفتیم. موتور را در باغهای اطراف شهر مخفی کردیم و پیاده رفتیم داخل شهر اسلامآباد. آقای اللهکرم یک لباس کردی تنش بود، ولی من لباس خاکی پوشیده بودم. صحنههایی که در اسلامآباد دیدم قابلتوصیف نیست. منافقین بسیاری از مردم حزباللهی و بچههای جهاد، سپاه و ارتش را اعدام کرده بودند. برخی جنازهها هنوز آویزان بود. آقای اللهکرم لهجه کردی بلد بود. به کردی با منافقین صحبت کرد. اگر آقای اللهکرم را میشناختند تکهبزرگه او گوشش بود. به آنها گفت زنم معلم است، گم شده و آمدم دنبال زنم. تحت این عنوان یکسری اطلاعات از اینها گرفت و آنها هم با اسلحه هلش میدادند که برو دنبال کارت. به همین منوال توانستیم در میدان اول شهر رفته، دوری بزنیم و اطلاعاتی کسب کنیم و برگشتیم.
اطلاعات را به آقای رضایی رساندیم و قرار شد همان شب از سهسمت به دشمن حمله کنیم. یکی از محور چهارزبر و حسنآباد که از قسمت ماهیدشت بود. یکی هم محور اسلامآباد و یکی هم شهید صیاد.
قرار بود شهید صیاد یک گردان را در تنگه پاطاق هلیبرد کند، به این منظور که بتواند مانع فرار منافقین شود. البته آن شب نشد. یگانها اعلام آمادگی نکردند و فردای آن روز عملیات مرصاد رسما شروع شد.
بهترین آرایش برای هدفگیری هوانیروز
در مرصاد نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی بسیار عالی پشتیبانی میکرد. هوانیروز نقش بسیار کلیدی داشت. شهید صیاد خودش هلیکوپترها را هدایت میکرد. منافقین همه روی جاده بودند و آرایش نظامی نداشتند. همه روی جادهای بودند که از اسلامآباد به سمت کرمانشاه میآمد. یک هدف بسیار خوبی را هم برای هلیکوپترها درست کرده بودند.
نیروی هوایی ما در سطح پایین شناسایی و بمباران میکرد و از این طرف هم نیروهای پیاده بودند که روی زمین عملیات میکردند. درنهایت ما توانستیم در عرض نصف روز منافقین را قلعوقمع کنیم.
طبق آمار حدود 5600 نفر منافق در عملیات بودند، از این تعداد بیش از هزار نفر کشته شده و حدود 800 نفر اسیر شدند و مابقی فرار کردند. عملیات مرصاد را ما بعدازظهر شروع کردیم و تا فردا صبح تمام شد.