به گزارش «فرهیختگان»، انوری در یکی از معدود قصایدش که از رسم ستایشگری سربزرگهای زمانه از قبیل شاه و وزیر و قاضی، پا بیرون گذاشته، خود را بهعنوان یک شاعر، محاکمه کرده است. این قصیده هنوز هم از منظر برخی از ابیات، میتواند به کار شاعران بیاید برای محک و محاکمه وجدان. مطلع شعر که از شاهکارهای این قالب بهشمار میرود، این است:
ای برادر، بشنوی رمزی ز شعر و شاعری
تا ز ما مشتی گدا کس را به مردم نشمری
یعنی از ما شاعران که مشتی گداییم، کسی را آدم حساب نکنی. در ادامه با خود صحبت میکند و میگوید «هر کسی در جامعه دارد باری برمیدارد و کاری به سرانجام میرساند؛ تو که شاعری، اگر نباشی، کجای دنیا کوچکترین تکانی میخورد؟» او برای نمونه، شغل کناسی را مثال میزند. در قدیم، شبکه فاضلاب نبود و هر مستراحی، یک چاه مخصوص به خودش داشت و درستش این است که بگوییم هر مستراحی، یک چاه بود با یک سوراخ در بالای چاه. هر از چندگاه این چاه پر میشد و لازم بود خالی شود. کناسی، شغل خالی کردن چاه مستراح بود. حال بخوانیم:
دان که از کناس ناکس [=بیمقدار] در ممالک، چاره نیست
حاشَ لله تا نداری این سخن را سرسری
زانکه گر حاجت فتد تا فضلهای را کم کنی
ناقلی باید؛ تو نتوانی که خود بیرون بری
در ادامه میگوید که کار آدمها به همدیگر بازبسته است و هیچکس تنها نمیتواند بهسر برد و نظام اجتماع با شرکت همه پا میگیرد و شرط شرکت در سامانه اجتماع بشری، «معونت» یعنی یاری رساندن است؛ هرکسی باید یک گوشه کار را بگیرد:
کار خالد جز به جعفر کی شود هرگز تمام؟
زان، یکی جولاهگی داند، دگر برزیگری
جولاهگی چیزی از قبیل لحافدوزی زمانه بچگیهای ما بود و برزیگری یعنی کشاورزی. ادامه بدهیم:
باز اگر شاعر نباشد، هیچ نقصانی فتد
در نظام عالم؟ از روی خرد گر بنگری
آدمی را چون معونت، شرط کار شرکت است
نان ز کناسی خورد بهتر بُوَد کز شاعری
اگر خدا بخواهد، دوست دارم در فرصتی دیگر، این قصیده را برایتان گزارش کنم، اما فعلا برای این گفتار، کافی است. سوال این است: آن کاری که از دست شاعر برمیآید و فقط از دست شاعر برمیآید و برای سامان اجتماع، ضروری هم است، آن کار چیست؟ بهسیاق ابیات انوری، کدام کار است که شاعر میکند و اگر شاعر نباشد و آن کار انجام نشود، «در نظام عالَم، نقصانی میافتد»؟ جوابها گوناگون است. برخی از حکما پاسخشان مطلقا منفی است. افلاطون، شاید با عنایت به طبع گداصفت و زبان هرزهدرا و روان پرهرجومرج شاعران زمانهاش [که گویا در باقی روزگاران هم همین اوصاف بر اکثر شاعران صدق میکند] حکم به اخراج شاعران از «اتوپیا» یا همان مدینه فاضله داده است؛ اما... این اما خیلی مهم است. بهراستی مثلا خود ما فارسیزبانها اگر فردوسی و سعدی و حافظ و مولوی و عطار و نظامی را نداشتیم، چه داشتیم؟ اینها معماران فرهنگ ما بودهاند. نمیشود حکم کلی داد و از شاعران خواست که در حد و حدود اساطین و اساتید فرهنگ از قبیل چندنفری که اسم بردم، کارکرد داشته باشند. باید ببینیم کارکرد حداقلی شعر برای نظام اجتماع و بقای نوع انسانی چیست؟ یکبار مصاحبهگر روزنامه جامجم از شاعر بزرگ، یوسفعلی میرشکاک پرسیده بود: «چرا شاعران را از مدینه فاضله اخراج میکنند؟» میرشکاک گفته بود: «چون از مرگ میگویند و عشق میپراکنند.» به نظرم این جمله دوم، اساسی است، بسیار اساسی. «عشق پراکندن» و نه صرفا «از عشق گفتن»! شاعر بهخاطر لطافت طبع و ظرافت خیال، حسگرهای عاطفیاش باید قویتر از مردم باشد و بهمثابه «سنسور» در اجتماع عمل کند. اگر شاعران واقعی را برداریم، حسگرها [=سنسورها]ی عاطفی جامعه را حذف کردهایم و چون طبع بشر مایل به اندوختن و انباشتن و خشونت بر سر افزودن داشتهها و انباشتههاست، «آژیر» کشیدن و حساس کردن جامعه نسبتبه رذایل اخلاقی که همه حول مرکز «خودشیفتگی ناقص و کودکانه آدمبزرگهای متمدن» میگردند، کارویژه شاعر است. شاعر با «عشق پراکندن»، از «خودشیفتگی رشدنیافته» میکاهد، چون «محبت و شفقت» را که ضد آن «خودشیفتگی» است، در حس و خیال آدمها برمیانگیزد. پس یکی از ملاکهای اصلی برای شناخت شاعر واقعی، «محبت و شفقت» است که باید از رهگذر خواندن اشعارش در مخاطب برانگیخته شود.
پس از این مقدمه مفصل، میخواهم به دو نمونه بسیار دلنشین و خواستنی از «عشق پراکندن» و «شفقتانگیزی» در اشعار بانوی شعر ایران، مرحوم سیمین بهبهانی بپردازم. این دو نمونه، مشتی از خروارند.
مورد «فلسطین»
شاعر بیبدیل زمانه ما، محمد رمضانی فرخانی، در قصیدهای که به رسم عیادت، خطاب به قیصر عزیز سروده بود، جایی از آن قصیده گفته است:
فکر میکنم که دورهاش به سر رسیده است، دورۀ
استفاده از من و شما به نفع این و آن، تو بهتری؟
استفاده از خطابههای زندهباد و مردهباد تودهها
استفاده از من و شما به جای نردبان، تو بهتری؟
(البته ظاهرا هنوز هم دورهاش به سر نرسیده است، محمدجان!) کار شاعر این است که در دهه60 در بحبوحه «خطابههای زندهباد و مردهباد تودهها»، به جای «مرگ بر اسرائیل» که از همه برمیآید، کاری را انجام میدهد که شاعر میتواند و دیگران نه! او به خاطرات دوران کودکیاش بازمیگردد و همبازی و همکلاسی خود، «سارا حریرفروش» را بهیاد میآورد؛ یک دختر یهودی ایرانی. طبعا هرکدام از ما ممکن است در زمان حال، از خیلیها بدمان بیاید، اما هرگز نمیتوانیم خاطره دوستیها و رفاقتهای دوران کودکی را فراموش کنیم (حتی اگر آن شخص، اکنون دشمن ما باشد). چنین میشود که سیمین، با لحنی سرشار از محبت و با حسی نوستالژیک، خطاب به «سارا حریرفروش» گلایههای یک مسلمان را از صهیونیستها با او در میان میگذارد. «تقدیمنامچه شعر» چنین است؛ «سخنی با سارای حریرفروش رؤیای کودکیام و «سارازادگان آتشفروز کابوس میانسالیام»:
سارا! چه شادمان بودی با بقچههای رنگینت
شال و حریر و ابریشم کالای چین و ماچینت
سارا! چه راستگو بودی آن دم که چشم معصومت
آیینه سَحَر میشد وقت قسم به آیینت
سارا! چه شرمرو بودی وقتی کسی نظر میباخت
با گونههای از نرمی، گلبرگ یاس و نسرینت
سارا! چه در امان بودی آن دم که مرد همراهت
خار ملامتش میشد زنهار ِ دست ِ گلچینت
سارا! چه مهربان بودی با مادر مسلمانم
با برق اشک همدردی در چشمهای غمگینت
سارا! نهفته در قلبت نقش ستاره داوود
پیدا ستارهای زرین بر گردن بلورینت...
با قوم خود بگو سارا! هرگز نبوده تا امروز
یک لحظه خشم و بیزاری با مردم فلسطینت
سارا! گریستی آتش بر قتلعام خونباری
«صهیون»، نشان دوزخ شد از شعلههای نفرینت
سارا! بگوی با «موسی»: «سودای دین دیگر کن
کز ننگ خود، جهانخواری، داغی نهاده بر دینت»
سارا! بپرس از «موسی»: «کاین افعیان نمیبینی؟
یا اژدهای افعیکُش، تن میزند ز تمکینت؟»
***
سارا! جنازهها اکنون افتاده بر زمین عریان
برکش – اگر کفن داری از بقچههای رنگینت
انجامه شعر، چنین است: «29 شهریورماه 61، پس از قتلعام صبرا و شتیلا».
(دشت ارژن، زوار، تهران، چاپ اول، 1362، ص119)
تاکید تقدیمنامچه شعر با عبارت «سارازادگان کابوس میانسالیام» در تقابل با «سارا حریرفروش، رؤیای کودکیام»، یک قاب برای ما باز میکند برای نگریستن به سرنوشت ادیان در تاریخ بشر؛ در کودکی تاریخ ادیان ابراهیمی، «ادیانی» در کار نبوده است، یک دین بوده و قرار هم بر این بوده که همان یک دین باشد، اما در میانسالی تاریخ ادیان ابراهیمی، ادیان داریم نه یک دین و پیروان این ادیان، با هم میجنگند و خون هم را میریزند «سارازادگان» یعنی نسلهای بعد و بعدتر. شعر از معدود مواردی است که علیه رژیم صهیونیستی است اما صراحتا حساب دین یهود را از صهیونیسم جدا میکند (که بر اساس تفسیری خاص از بخشی از میراث «آپوکالیپتیکال» یعنی آخرالزمانی یهود، شکل گـــرفته است). شاعر به صراحت، «صهیونیسم» را «جهانخواری» میداند که «داغ ننگ بر دین» حضرت موسای کلیمالله زده است. نیز این شعر از نمونههای نادری است که خلاف جریان عمومی و رایج «آنتیسمیتیزم» یعنی «یهودستیزی» در ادب و فرهنگ گذشته ما، با لحنی بسیار محبتآمیز و برخاسته از خاطرات شیرین کودکی، یک «یهودی» را ستایش میکند، ستایشی در متن تصویرهای اکنون به رؤیا بدلشده کودکی؛ تهران قدیم و بازار بزرگ و یهودیان بازار که غالبا از صنف بزاز بودند. تاکید شاعر بر «مادر مسلمانش» و ارتباط عاطفی و انسانی مادرش و دوست یهودیاش، بر تمایز هویتی در عین رابطه شفقت و محبت، انگشت میگذارد و عبارت «سارازادگان کابوس میانسالیام»، اشاره پنهانی دارد به اینکه بخشی از گردانندگان رژیم غاصب صهیونیستی [این تعبیر از من است]، ایرانیالاصل زاده ایران بودهاند. حال میرویم سراغ شعری دیگر که باز هم خطاب به «سارا» است:
سارا و من
سارا دو دست بالا برد
بر آسمان نگاهی کرد
آهسته زیر لب نالید
اشکی فشاند و آهی کرد...
سارا! که را صدا کردی؟
ـ آن را که این جهان از اوست
آن را که آسمانها را
روشن به مهر و ماهی کرد
ـ پس با خدای من بودی
ـ نه! با خدای خود بودم
ـ وصف خدای من گفتی
کاندر دل تو راهی کرد
حافظ میان ما بنشست
گفت: این دوگانگی شرک است
بنیاد این تعدد را
شیطان روسیاهی کرد:
آن کوردل که نادیده
در جنگ با حقیقت شد
«هفتاد و دو تفرق» را
عذری پی گناهی کرد
سارا و من پشیمانوار
تیماردار هم بودیم
هر یک ز شرم، آشفته
واقف که اشتباهی کرد
سارا! بیا دعامان را
با صد دهان، یکی سازیم
کز آن «هزار و یک نامش»
«یک» را اراده خواهی کرد
او دست خود به من بخشید
من چشم خود به او دادم
من دست بر خدا بردم
او بر خدا نگاهی کرد
( فروردین 79)
شعر دوم حدودا 19سال بعد سروده شده است. سارا ظاهرا همان ساراست، چون بهوضوح از شعر میفهمیم که دین او با دین شاعر تفاوت دارد. شعر، گزارش گفتوگویی است میان شاعر و او. البته ممکن است این گفتوگو خیالی باشد. همان قابی که از رهگذر تاویل شعر اول و بهویژه تقدیمنامچه آن به دست میآمد، یعنی سرشت یگانه ادیان و سرنوشت بعدی ادیان که حاصل نظر و عمل «جهانخوارانه» مدعیان دینهاست، در شعر دوم، بسط داده شده است: «خدا؟ کدام خدا؟ خدای من؟ یا خدای تو؟» و شاعر برای پاسخ به این سوال و حل این معما به میراث عرفانی اسلام روی میآورد و بیت مشهور حافظ را با شگرد تلمیح، دستمایه پاسخ قرار میدهد:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند
ملت در این بیت به معنی اصیل عربی آن: «دین و آیین» است نه معنی امروزی آن. اشاره شاعر به «شیطان روسیاهی که این تعدد را بنیان کرده»، مبتنیبر بنمایه قرآنی است: «یرید الشیطان ان یوقع بینکم العداوة و البغضاء؛ شیطان میخواهد میان شما دشمنی و بغض و نفرت بیفکند» [مائده،91] و نیز «غرض و مرض داشتن» کسانی را که بر طبل تفرقه میان ادیان میکوبند، شاعر با این اشارت ترسیم کرده است که «آن کوردل که نادیده در جنگ با حقیقت شد» در «پی گناهی» بود که «هفتاد و دو تفرق» را «عذر» آن گناه قرار داد. اینجا «عذر» یعنی همان «غرض» که مولوی «حجاب فهم حقیقت» میداند:
چون غرض آمد، هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل بهسوی دیده شد
پیش چشمت داشتی شیشه کبود
زان به چشمانت کبودی مینمود
چون آن شیشه شکستی وارَهی
از دویی و اعداد جسم منتهی
و در شعر اول نیز سود و سودای «جهانخواری» را انگیزه تحریف دین موسی(ع) میشمرد: «کز ننگ خود، جهانخواری داغی نهاده بر دینت»؛ یعنی همان «گناهی که در پی ارتکاب آن، عذر تفرق ادیان برایش تراشیده میشود»: به جای آنکه تفرق ادیان را یک عارضه بدانیم و برای بازگشت به یگانگی ادیان تلاش کنیم، آن را حقیقت و اصیل بشمریم و بر اساس آن، بین خودمان و پیروان ادیان دیگر مرزهای دگماتیک و جزماندیشانه بکشیم و همین، بیفتد به دست ارباب قدرت (از هر نوعش) و منشأ خشونتهای بعدی بشود، چراکه مایه دارد! این آموزه نیز در قرآن بارها آمده است؛ یک مثال: «ان الدین عندالله الاسلام و ما اختلف الذین اوتوا الکتاب الا من بعد ما جاءهم العلم بغیاً بینهم؛ همانا که دین نزد خدا «تسلیم شدن» است و کسانی که به آنان کتاب داده شد، اختلاف نکردند، مگر بهخاطر سرکشی بر همدیگر، بعد از آنکه آنان را دانایی و آگاهی رسیده بود» [آل عمران،19] و در جایی دیگر از قرآن، دقیقاً از مصدر «تفرق» برای توصیف وضعیت ثانوی «دین» استفاده شده؛ اصطلاحی که شاعر هم در کار آورده: «هفتاد و دو تفرق»؛ بخوانیم: «شرع لکم منالدین ما وصی به نوحاً و الذی اوحینا الیک و ما وصینا به ابراهیم و موسی و عیسی ان اقیموا الدین و لاتتفرقوا فیه... و ما تفرقوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغیاً بینهم: [خدا] برای شما آن چیزی از دین را تشریع کرد که نوح را هم به همان چیز سفارش کرده بود و آنچه به تو وحی کردیم و آنچه به ابراهیم و موسی و عیسی سفارش کردیم که [عبارت از این بود:] دین را برپا دارید و در آن، تفرقه نکنید... و تفرقه نکردند [= فرقهفرقه نشدند] الا بهخاطر سرکشی بر همدیگر بعد از آنکه دانایی و آگاهی، آنان را رسیده بود» [شوری، 13 و 14]. بدین ترتیب میبینیم که شاعر، بنای همان محبت قبلی را که با سارا حریرفروش، دوست یهودی دوران کودکیاش گذاشته بود و در شعر اول، بیشتر جنبه تعلق خاطر به محبت بیقضاوت و پیشداوری دوران کودکی را داشت، در این شعر با گشودن پنجرهای بر حقیقت دین و وحدت متعالی ادیان، به شکلی بسیار عمیقتر ابراز میکند این دو دوست که در دوران کودکی، همدیگر را دوست داشتند، دوست هم بودند بدون هیچ انگ و برچسبی؛ بعدا یکی میشود دوست «مسلمان» من و دیگری میشود دوست «یهودی» من؛ ولی در بند آخر این شعر، انگار این دو نفر، یک نفر شدهاند:
او دست خود به من بخشید
من چشم خود به او دادم
من دست بر خدا بردم
او بر خدا نگاهی کرد
محبت بیشائبه و شفقت بیقید و شرط، در سایه «یگانه دیدن» هستی بهدست میآید که توحید نیز چیزی نیست جز یگانه دیدن هستی.
* نویسنده: زهیر توکلی، شاعر و پژوهشگر ادبیات فارسی