اصولگرایی، به‌مثابه یک جناح سیاسی، امروزه اولا دچار یک آشفتگی نظری هویتی و گفتمانی جدی است. ثانیا نسبت خود با الهیات را تدوین نکرده است و لذا ابهام و ایهام دارد. ثالثا براساس تقسیم‌بندی ارائه‌شده در آغاز این نوشتار، امروزه طیف‌های اصولگرایی نسبت‌هایی متفاوت میان خود با الهیات برقرار کرده‌اند.
  • ۱۳۹۹-۰۳-۲۱ - ۰۰:۳۲
  • 00
الهیات سیاسی اصولگرایی

به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، عبدالله بیننده، پژوهشگر سیاسی طی یادداشتی در روزنامه «فرهیختگان» نوشت: الهیات سیاسی، اصطلاحی است که پس از کارل اشمیت، متفکر آلمانی نیمه نخست قرن بیستم رایج شد. برمبنای فهم اشمیت از الهیات سیاسی، برخلاف نگرش دوران روشنگری که قائل به گسست میان الهیات و سیاست در دوران مدرن بود، «تمام مفاهیم مهم نظریه دولت، مفاهیمی الهیاتی‌اند که عرفی شده‌اند» (اشمیت، 75:1389). این نگرش البته قائل به تداوم الهیات در قامت مفاهیم سیاسی جدید در دوران مدرن است و بیش از هر چیزی بر «همانندی/شباهت» تاکید دارد. این البته تنها یک ‌گونه از صورت‌بندی از رابطه میان الهیات و سیاست است و می‌توان گفت به‌طور عام، هر نوع بحث از رابطه میان الهیات و سیاست، ما را وارد وادی الهیات سیاسی می‌کند و روایت اشمیت، تنها روایت این مساله نیست.

ولفگانک بوکنفورد سه برداشت متفاوت از الهیات سیاسی را از یکدیگر تفکیک می‌کند: 1.الهیات سیاسی نهادی: در این رویکرد، الهیات سیاسی به‌معنای آن است که ترتیبات سیاسی مانند مشروعیت، وظایف دولت و ساختار نظم سیاسی در چارچوبی کاملا منطبق با فرمان‌های دینی یا بسیار نزدیک به آن تنظیم شود. 2.الهیات سیاسی حقوقی-دولتی: الهیات سیاسی همچنین روند انتقال مفاهیم الهیاتی از حوزه دینی به حوزه حقوقی-دولتی معنی شده است. در این روایت که کارل اشمیت ارائه کرده، مفهوم دولت مدرن به‌ویژه آنجاکه صحبت از حاکمیت، قدرت و قوای دولتی است، میراث‌دار الهیات دوران قرون وسطی است. در این روایت، خاستگاه‌های الهیاتی مفاهیم سیاسی دوران مدرن و نحوه سکولارشدن آنها توضیح داده می‌شود. 3.الهیات سیاسی دعوت: در این رویکرد، الهیات سیاسی به‌معنای تفسیری از دستورهای دینی است که مطابق با آن انسان‌های دینی باید نظم اجتماعی و سیاسی زندگی خود را براساس آن بنا کنند. الهیات سیاسی دعوت‌گرایانه درمقابل تفسیر فردگرایانه از الهیات، بر اجرای دستورات دینی تاکید دارد که مبتنی‌بر کمک و همیاری متقابل انسانی، عدالت و رهایی از ظلم و ستم است. بر همین اساس و در همین جهت، رویه‌ای انتقادی دربرابر جامعه و شرایط اجتماعی موجود اتخاذ می‌شود و کم‌وبیش مبنای الهیات، برای فعالیت‌های سیاسی درجهت تغییر وضع موجود و ایجاد شرایط مناسب اجتماعی مشروعیت و توجیه ارائه می‌شود. (تاجیک، 1393: 131-130) هرکدام از رویه‌های نظری به‌عنوان بنیادی برای کنش در عرصه سیاست‌ورزی، پیامدهایی به‌دنبال خود دارد.

به‌زعم نگارنده، علاوه‌بر گونه‌شناسی مذکور، از گونه دیگری از الهیات سیاسی نیز می‌توان نام برد و آن را «الهیات سیاسی مشروعیت‌بخش/نمادین» دانست. در این معنا، الهیات برای اهل سیاست/سیاست‌ورزان، در ابتدا نقشی مشروعیت‌بخش دارد؛ به این معنا که بنیادی را فراهم می‌کند که سیاست‌ورز در شعاع نظری آن، مبنایی برای توضیح رفتار سیاسی خود می‌یابد و دربرابر پرسش از بنیاد نظری، به آن گونه از الهیات ارجاع می‌دهد. درکنار وجه توضیحی، اما این الهیات برای سیاست‌ورز نقشی نمادین دارد که می‌تواند با استناد به آن، برای رفتارهای خود توجیه بیابد یا توجیه بسازد. در این وجه، درواقع مبنای سیاست‌ورز در ارجاع به الهیات، مبنای ایمانی یا توضیحی-اقناعی نیست، بلکه حیث نمادین، ابزاری و توجیه‌گر دارد که با استناد به آن رفتار خود را توجیه می‌کند و خود را دربرابر باورمندان به آن نوع از الهیات مصونیت می‌بخشد و لذا مصونیت‌بخشی از نقد، ازجمله کارکردهای این نوع از الهیات سیاسی است.

انقلاب اسلامی به‌مثابه پدیداری تاریخی-سیاسی، با خوانشی که میراث اندیشه سیاسی اسلامی از یک‌سو و اقتضائات دوران جدید به‌خصوص در ایام انقلاب ارائه کرد، گونه خاص و بی‌بدیلی (از حیث تاریخ اندیشه سیاسی در جهان اسلام) از الهیات سیاسی را مبنای نظری و مشروعی‌بخش خود قرار داد. در این روایت از الهیات سیاسی، تفسیری از دین اسلام ارائه شد که نظریه ولایت‌فقیه در امتداد امامت معصوم قرار داشت و با قرار گرفتن این مفهوم در نقطه کانونی الهیات سیاسی انقلاب اسلامی، همه مفاهیم و البته ساختارها باید نسبتی با آن برقرار می‌کردند. جریان‌های سیاسی عرصه سیاست‌ورزی در ایران پس از انقلاب، هرکدام نگرشی نسبت به آن نقطه کانونی پیدا کردند و قُرب و بُعد آنها به آن، در بسیاری از وقایع و لحظات سیاسی، جایگاه آنها در عرصه کنش سیاسی را تعیین کرده است. این نسبت، طیفی را از پذیرش تا نفی شامل می‌شد.

در الهیات سیاسی انقلاب اسلامی که طبق تقسیم بوکنفورد، در ایام انقلاب (در دهه 50 و اوایل دهه 60)، به اقتضای شرایط آن روز جامعه و عرصه سیاست ایران، بیشتر وجه دعوت‌گرایانه آن پررنگ بود و بر اجرای دستورات دینی برای رسیدن به سعادت و جامعه عادلانه، آزاد و برابر تاکید می‌شد، به اقتضای ایام انقلاب، بر مبارزه با ظلم و ستم و نماد آن یعنی دربار پهلوی و در سطح جهانی استکبار جهانی به سرکردگی آمریکا، شوروی و صهیونیسم تاکید می‌کرد و متناسب با آن شعارها (به‌گمان نگارنده شعار مظهر یا حیث نمادین آرمان است) ساخته شد. در دهه اول انقلاب با وجود پررنگ بودن وجه دعوت‌گرایانه الهیات سیاسی انقلاب (طبق تقسیم بوکنفورد)، اما وجه نهادی آن نیز پررنگ شد و شاهد تحولات ساختاری-نهادی در نظام سیاسی ایران هستیم و مهم‌ترین نمود آن نیز در قامت قانون اساسی به‌عنوای زیربنای همه ساختارها، متبلور می‌شود که با وجود برخی شباهت‌ها و تداوم‌ها نسبت به قانون اساسی مشروطه، اما به‌نظر می‌رسد در گسست از آن تدوین شد. لذا الهیات سیاسی انقلاب اسلامی در دهه 50 و 60 بیشتر وجه دعوت‌گرایانه و نهادی داشت.

از دهه 70 به بعد اما این نسبت به‌تدریج متحول شد. ابتدا جریان رفورمیست که ابتدا در قامت کارگزاران و بعدها در قامت اصلاح‌طلبی رخ نمود دو گونه از الهیات سیاسی را پی گرفتند؛ اولا تلاش داشتند با فراهم کردن بنیادهای نظری تحول در فهم دینی با اتکا به نظریه قبض و بسط تئوریک شریعت و ظرفیت‌هایی که این نظریه فراهم می‌کرد، با گذر از اندیشه سیاسی امام‌خمینی(ره) با محوریت ولایت‌فقیه، دولت دموکراتیک دینی را محقق سازند. نسبتی که این روایت از الهیات سیاسی میان الهیات -در اینجا مراد الهیات اسلامی است- و سیاست برقرار می‌کرد، با الهام از نظریه دموکراسی و اقتضائات اندیشه مدرن/سکولار، نسبت گسست بود. برای توجیه تئوریک این گسست نیز از یک‌سو به گزاره‌های عقلی (عقل مدرن) استناد شد و ازسوی دیگر تلاش شد بنیادهای تئوریک این گسست را از میراث اندیشه اسلامی استخراج کنند. ثانیا در روایت دوم که به‌گمان نگارنده از اواخر دهه 80 (به‌خصوص پس از تحولات سال 1388 و تحول در ساختار سیاسی و نظام فکری اصلاح‌طلبی و البته تغییر متفکران این جریان از روشنفکری دینی به نواندیشی دینی) توسط اصلاح‌طلبان دنبال شد/می‌شود، روایتی اشمیتی از نسبت الهیات و سیاست است. در این روایت، اندیشه‌ورزان اصلاح‌طلب تلاش دارند بنیادهای نظری سیاسی خود را که نظام معنایی و پارادایم تجدد را به‌عنوان مبنا پذیرفته‌اند، از بطن الهیات اسلامی استخراج کنند و در این راستا بیشترین بهره را از فقه، کلام و فلسفه اسلامی می‌برند. در این روایت (البته اصلاح‌طلبی طیف وسیعی از خرده‌گفتمان‌های مختلف است، ولی نگارنده معتقد است جریان پیش‌برنده و راهبر اصلاح‌طلبی چنین مسیری را در پیش گرفته است)، بنیادهای نظری مفاهیم مدرن مانند دموکراسی، مشارکت، حزب، مالکیت خصوصی، فردگرایی و امثال آن، با عرفی‌کردن یا بازتفسیر متن دینی صورت می‌گیرد و لذا به‌نظر می‌رسد، جریان اصلاح‌طلبی به‌لحاظ تئوریک، از روایت گسست‌گرایانه عبور کرده و مسیر اشمیتی از الهیات سیاسی را در پیش گرفته است. از حیث کنش عملی نیز جریان اصلاح‌طلبی از ایده/راهبرد خروج از حاکمیت و نفی جمهوری اسلامی عبور کرده و به تحول از درون با ورود بیشتر در ساختارها رسیده است.

برمبنای صورت‌بندی نظری که از منظر جامعه‌شناسی سیاسی صورت می‌گیرد، «دیگریِ» جریان اصلاح‌طلبی از حیث سیاسی در دهه 70 غالبا با عنوان محافظه‌کاری و از اواخر این دهه و آغاز دهه 80 با عنوان اصولگرایی شناخته می‌شود. حال پرسش این است که جریان اصولگرا (که همانند اصلاح‌طلبی طیفی از جریانات مختلف و گاه متعارض است) از کدام روایت ‌الهیات سیاسی به‌عنوان مبنای تئوریک خود بهره می‌برد؟

ابتدا باید یادآور شد جریان موسوم به اصولگرایی، تولدیافته از زهدان جریان راستِ مذهبی در دهه 60 است و لذا در تداوم آن (البته با برخی تغییرات که البته بنیادین نیستند) باید تحلیل شود. تلفیقی از نگرش‌های چپ و راست مذهبی (متوجه هستم که این تعابیر از اواخر دهه 60 رایج شد، لیکن اینجا اعتبار می‌کنیم)، در دهه 50 الهیات سیاسی دعوت‌گرا را در پیش گرفته بود و سپس توانست تا نگرش خود را به‌لحاظ نهادی، در قاموس قانون اساسی و بسیاری از نهادهای جدید که پس از انقلاب شکل گرفته بود، نهادینه سازد. جریان راست از اواخر دهه 60، هرچه به جلوتر آمد، بیشتر از الهیات سیاسی دعوت‌گرا-نهادی فاصله گرفت و بیشتر به محافظه‌کاری سوق یافت. جریان راست و چپ که با اتحاد خود توانسته بودند در اوایل انقلاب و دهه 60 (و البته با بهره‌گیری از قوه قهریه در برخی موارد) جریان راست و چپ غیرمذهبی و نیز ملی‌گرایی و ملی-مذهبی را از دایره مناسبات سیاسی بیرون سازند، در اواخر دهه 60 خود دچار گسست شده و در قامت چپ و راست مذهبی، سکان سیاسی کشور را در دست گرفتند و اصولگرایی و اصلاح‌طلبی دهه 70 به بعد، ادامه همان گسست به روشی دیگر است.

به‌نظر می‌رسد جریان اصولگرایی که امروزه به‌عنوان یکی از قطب‌های قدرت در ایران نقش ایفا می‌کند، در نگرش الهیات سیاسی، دچار تحول شده است. تحول نگرشی که از یک‌سو متأثر از زمینه‌های سیاسی و بازی قدرت بوده و ازسوی دیگر، بی‌ارتباط با آرایش جناح رقیب نبوده است. یک نکته دیگر را هم باید یادآور شد و آن تغییری است که در تحولات سیاسی جهانی و داخلی صورت گرفت و نیز تغییری که علقه‌ها و خواسته‌های افراد و احزاب شاخص این جریان صورت گرفت، بی‌تاثیر در این تغییر و تحولات نبوده است.

اصولگرایی، به‌مثابه یک جناح سیاسی، امروزه خود را وارث انقلاب اسلامی و جناح رقیب خود را در تغییر مسیر از طریق انقلاب اسلامی می‌شمارد. از منظری که در این نوشتار دنبال می‌شود، به تبع نگاه فوق، این جناح امروزه خود را در تداوم الهیات سیاسی انقلاب اسلامی و اندیشه‌های امام‌خمینی(ره) به‌عنوان متفکر اصلی این خوانش از الهیات سیاسی می‌داند. چهره‌های شاخص این جناح، همچنان در علن، بر ادبیات دعوت‌گرایانه و انقلابی تاکید دارند و بر تمایز خود از دیگری با همین شاخص دست می‌زنند. لذا جناح اصولگرا در سطح گفتار سیاسی، از حیث الهیات سیاسی، همچنان در سطح دعوت‌گرا و در برخی موارد نهادگرا قرار دارد.

از منظری واقع‌گرایانه اما به‌نظر می‌رسد، الهیات سیاسی انقلاب اسلامی با شرح مختصری که گذشت، تنها معرف نگرش بخشی از این جناح است و نه روح حاکم بر آن. آرمان‌ها و مفاهیم بنیادین انقلاب اسلامی (مانند ولایت‌فقیه، عدالت، استقلال، آزادی، نفی ظلم، استکبارستیزی، حمایت از مظلوم، نفی شرق و غرب، تمدن نوین اسلامی، مقاومت و امثال آن)، برای بخش عمده‌ای از این جریان حیث مشروعیت‌بخش/نمادین دارند و نه لزوما براساس منطق عقلانی-ایمانی. از این منظر، برای بخشی از جناح اصولگرا، الهیات سیاسی انقلاب اسلامی بیش از آنکه روح حاکم و منطق راهبر آنها در حوزه‌های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، آموزشی و... باشد، تبدیل به مقوله‌ای شده است که با اتکا به مفاهیم و ظرفیت‌های آن، می‌خواهند به خود مشروعیت بخشند و دیگری را با همین میزان، نفی کنند. با همین حیث مشروعیت‌بخش/نمادین است که در سطح گفتار سیاسی، مثلا در عرصه انتخابات، جناح اصولگرا، شورمندانه بر مفاهیم انقلاب تاکید کرده و خود را از دیگری متمایز می‌سازند، اما در سطح کردار سیاسی/مدیریتی/اقتصادی/فرهنگی/آموزشی و... عملا تفاوتی بنیادین میان این جناح با رقیب آن وجود ندارد. لذا الهیات سیاسی انقلاب اسلامی، برای این جناح بیش از آنکه منطق راهبر باشد، حیثی نمادین دارد که با استفاده از قابلیت‌های گفتمانی آن، می‌توان دربرابر اصلاح‌طلبی ایستاد و ازسوی دیگر بخشی از جامعه را با خود همراه کرد.

جناح اصولگرا همانند جناح اصلاح‌طلب، از یک ضعف بنیادین و محسوس رنج می‌برند و آن عدم تدوین بنیادهای نظری است. کردار سیاسی، قاعدتا باید متکی به بنیادی نظری باشد و تا مادامی که بنیادهای نظری (و ازجمله نسبتی که این جناح‌ها میان حوزه گفتار و کردار سیاسی با الهیات برقرار می‌کنند و مبنای خود قرار می‌دهند) تدوین نشود، تشتت در سیاستگذاری، برنامه‌ریزی و عمل در حوزه‌های مختلف، امری کاملا طبیعی است و ازسوی دیگر، حدود و ثغور یا نقاط تمایز و تشابه جناح‌های سیاسی از یکدیگر معلوم نیست و همین هم سبب می‌شود عامه مردم، تفاوتی بنیادین میان جناح‌ها قائل نباشند.

اتخاذ هر موضعی در بنیاد الهیات سیاسی، قاعدتا پیامدهایی در حوزه نظری و عملی هر جناح یا جریان سیاسی به‌دنبال خواهد داشت و در سطح راهبردی و همچنین عملیاتی به مسیر آنها جهت می‌بخشد. به‌نظر می‌رسد نوعی آشفتگی در هر دو جناح سیاسی و به‌خصوص جناح اصولگرایی در تدوین نسبت خود با بنیادهای الهیاتی وجود دارد و این آشفتگی آنگاه افزون می‌شود که این جناح بخواهد در موضوعات مختلف سیاسی اقتصادی، فرهنگی و... سیاستگذاری کند و چون بنیادهای نظری خود و ازجمله نسبت خود با الهیات اسلامی (اعم از فقه، کلام و سایر حوزه‌های الهیات اسلامی که می‌توانند امتداد عملی در همه حوزه‌ها داشته باشند) را تدوین نکرده‌اند، بر علوم مدرن و مفاهیم آن اتکا کرده و در موضع سیاستگذاری و تصمیم‌گیری عملا براساس اقتضائات این علوم عمل می‌کنند و هرچند رتوشی از مفاهیم دینی نیز برای آنان فراهم می‌کنند، ولی عملا در بسیاری موارد، سکولار عمل می‌کنند.

بنابراین اصولگرایی، به‌مثابه یک جناح سیاسی، امروزه اولا دچار یک آشفتگی نظری هویتی و گفتمانی جدی است. ثانیا نسبت خود با الهیات را تدوین نکرده است و لذا ابهام و ایهام دارد. ثالثا براساس تقسیم‌بندی ارائه‌شده در آغاز این نوشتار، امروزه طیف‌های اصولگرایی نسبت‌هایی متفاوت میان خود با الهیات برقرار کرده‌اند، هرچند نگارنده وجه غالب جریان اصولگرایی از حیث الهیات سیاسی را ابتنا بر الهیات سیاسی «مشروعیت‌بخش/نمادین» می‌داند.

منابع:
- کارل اشمیت، الهیات سیاسی، ترجمه لیلا چمن‌خواه، نشر نگاه معاصر، 1390
- محمدرضا تاجیک، سیاه، سفید و خاکستری، نشر تیسا، 1394

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰