سایت‌های خبری آمریکا و تحلیل کارشناسان آنها من را به فکر فرو برده بود. خبر خانه سالمندان در آمریکا و مرگ ناجوانمردانه و غریبانه آنها، آمار مبتلایان و جان‌باختگان سیاه‌پوست‌ها که دوبرابر سفیدپوستان بود، تنها یک فرضیه را در ذهن من مطرح می‌کرد. گویا ترامپ قصد داشت جامعه خود را از دو گروه پاک کند؛ سالمندان و سیاه‌پوستان!
  • ۱۳۹۹-۰۲-۳۱ - ۰۰:۲۵
  • 10
سیاه‌تر از کرونا

به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، مریم جعفری، پژوهشگر مرکز رشد بانوان دانشگاه امام‌صادق(ع) طی یادداشتی در روزنامه «فرهیختگان» نوشت:  «صدای ضربان قلبم، گوشم را پر کرده بود. دلم آشوب بود. هم خوشحال بودم و هم مضطرب. ورود به پایتخت ایران برای اولین‌بار!

از پلکان هواپیما پایین آمدم. زمانی که به در ورودی فرودگاه رسیدم، پرسنل فرودگاه با لبخندی شیرین، خوشامد می‌گفتند. مردمی که از کنارم عبور می‌کردند، واکنش‌های جذابی نسبت به من داشتند. عده‌ای تبسم‌ ریزی بر لب و عده‌ای با زبان مادری‌ام به من سلام می‌کردند.»

آشنایی با یک دانشجوی ایرانی در یکی از ایالت‌های آمریکا، مقدمه اولین سفر تفریحی جنی به ایران شد.

تاکسی‌ای که از قبل توسط پریوش اجاره شده بود، جنی را از فرودگاه به یک هتل بین‌المللی رساند. جنی اولین شب خود را در تهران تجربه می‌کرد. خواب از چشمانش پریده بود. اتفاقات صبح تا غروب را مرور می‌کرد. فکر به روز بعد، ذوق عجیبی را برای او ایجاد می‌کرد. جنی قرار بود دوهفته‌ای در تهران بماند و با پریوش بعضی از بناهای تاریخی و جاذبه‌های گردشگری ایران را ببیند و کل هزینه سفر را هم، میهمان او بود.

 گردشگری آغاز شده! موزه‌ها، آثار باستانی، کلیسا‌ها، مساجد، پارک‌ها و جنگل‌ها برای او جذاب بود. از همه جذاب‌تر، برخورد مردم ایران بود؛ مردمی که به او، نگاه تحقیرآمیز و توهین‌آمیز نداشتند. انگار برای اولین‌بار بود که در کشوری تا این حد مورد احترام و ابراز لطف قرار می‌گرفت. همه‌چیز برای او باورنکردنی بود. بعد از یک هفته که از سفر جنی گذشت، زمزمه بیماری عجیبی از ووهان چین به گوش‌ها رسید!

زندگی روال خودش را سپری می‌کرد. هر روز پریوش برنامه‌های هیجان‌انگیزی برای جنی طراحی می‌کرد. او با این کار می‌خواست لطف‌های جنی را در آمریکا جبران کند. بعد از دیدن اصفهان و یزد، سفر به ماسوله، رشت و... از برنامه‌های خاص پریوش بود. جنی به اصرار بهترین دوستش بلیت برگشت خود را به تعویق انداخت. سفر دوهفته‌ای او تبدیل به یک سفر هیجان‌انگیز یک‌ماهه شد. زندگی برای او مفهوم دیگری پیدا کرده بود. ازطرفی دلش برای پدر و مادرش تنگ شده بود و ازطرفی هم دلش نمی‌آمد که این سفر لذت‌بخش و خاطره‌انگیز را زود تمام کند.

در یک صبح دل‌انگیز در شهر رامسر، جنی با صدای جیک‌جیک گنجشک‌ها از خواب بیدار شد. چهره نگران پریوش که با دقت درحال تماشای اخبار تلویزیون بود، نظر جنی را جلب کرد. از روی تخت بلند شد و آرام کنار پریوش نشست. دلش گواهی به خبر بد می‌داد. چند دقیقه بیشتر نگذشت که پریوش دستان جنی را در دستش گرفت و خبر درگیرشدن بعضی از شهرهای ایران با بیماری کرونا را به او داد. جنی بدون هیچ صحبتی با پریوش، از جایش بلند شد. لپ‌تاپش را روشن و شروع به گرفتن بلیت برگشت کرد. پریوش به او نگاه می‌کرد و از چشم‌های پف‌کرده و موهای فرفری که روی سر جنی انگار موج‌سواری می‌کردند، ناخواسته خنده‌اش گرفت. سریع لبخندش را جمع کرد و تلاش کرد با صحبت، جنی را آرام کند.

در یک چشم برهم‌زدن ایران به دومین کشور درگیر کرونا تبدیل شد! بلیت‌ها کنسل شد! جنی هم پشت‌درهای بسته، مجبور به اقامت بلندمدت در تهران شد. سفر دل‌انگیز جای خود را با اضطراب و استرس عوض کرد.

بعد از مدتی کوتاه، کرونا تبدیل به فاجعه قرن شد و تمام کشورها را در برگرفت؛ ایتالیا، انگلستان، آمریکا و.... آمار کشته‌شدگان و مبتلایان رو به افزایش گذاشته بود. گویا دنیا تجربه جدیدی را پشت‌سر می‌گذاشت. جنی به‌شدت ترسیده بود و مدام درحال تماس با خانواده و دوستانش بود.

«نگران بودم. می‌دانستم آماری که از آمریکا درحال پخش‌شدن است، بیشتر متعلق به رنگین‌پوست‌ها است. طی دوهفته، کار من فقط چک‌کردن اخبار و تماس با خانواده‌ام بود. از خواب و خوراک افتاده بودم. کمبود موادغذایی، ماسک، خدمات درمانی و صف‌های کیلومتری جلوی فروشگاه‌های زنجیره‌ای در آمریکا من را بیشتر مضطرب می‌کرد. پریوش مدام به جانم غر می‌زد که چرا خودم را این‌قدر اذیت می‌کنم. اما من هرکاری می‌کردم، نمی‌توانستم آرام بگیرم. ضعیف شده بودم. با اصرارهای پریوش برای مدتی به خانه آنها رفتم تا اینجوری خیال پریوش از من راحت باشد. چند روزی میهمان آنها بودم. در یکی از تماس‌هایم متوجه شدم پدر و مادرم کرونا گرفته‌اند. کلافه شده بودم. از خانه بیرون زدم و تا نیمه‌شب در خیابان‌ها می‌چرخیدم. این همه اتفاق در یک مدت کوتاه باورنکردنی بود. انگار کرونا با ما وارد مسابقه دو شده بود. همه‌چیز با سرعت اتفاق می‌افتاد. یک ویروس میکروسکوپی شبیه یک ارتش بزرگ به همه کشورهای دنیا حمله کرده بود و درحال کشتن مردم بود.

یک هفته بعد بدترین و سخت‌ترین اتفاق زندگی‌ام را تجربه کردم. خبر فوت پدر و مادرم! ناگهان بدنم قفل شد. از کمر به پایین هیچ حسی نداشتم. مثل موجوداتی شده بودم که مهره و ستون‌فقرات نداشتند. بعد از چند ثانیه، خودم را دوتا می‌دیدم. یکی جسمم بود که بیهوش روی زمین افتاده و یکی خودم بودم که از بالا بر همه‌چیز مسلط بودم. پریوش را می‌دیدم که به سمت بدنم می‌دوید و فریاد می‌کشید. خودم حس لذت‌بخشی داشتم، حس عجیبی مثل آزاد شدن و رهاشدن. تنها اتفاقی که حس خوبم را خراب می‌کرد فریادها و ضجه‌های پریوش بود. چند دقیقه‌ای نگذشت که ناگهان از بالا مثل یک توپ به پایین پرت شدم. وقتی چشم باز کردم پریوش را بالای سرم دیدم که از خوشحالی جیغ می‌کشید. حس بدی داشتم. تمام تنم درد می‌کرد. پریوش با کمک پدرومادرش من را سوار ماشین کردند و به بیمارستان بردند. در تمام مسیر سرم روی پاهای قلمی و مثل چوب پریوش بود که مدام درگوشم زمزمه می‌کرد، جنی خوبی؟ وقتی به بیمارستان رسیدیم، من را با ویلچر به اورژانس بردند. بعد از چند آزمایش و معاینه، دکترها دستور دادند تا زمانی که جواب آزمایش‌ها نیامده است، من بستری شوم. بعد از یکی، دو روز جواب کیت من، مثبت شد. مارک کرونایی بودن بر پیشانی من هم خورد. پزشک کشیک گفت: «فعلا سه روز بستری می‌شوی. اگر بهتر شدی، مرخصت می‌کنیم ولی باید در خانه قرنطینه شوی تا دوره بیماری طی شود.»

 من نگران خودم نبودم. بیشتر دلواپس بقیه اعضای خانواده‌ام و دوستانم در آمریکا بودم. در تماس‌هایم، خواهرم لیدا به‌شدت از سیستم درمانی و کمبودهای آمریکا گله می‌کرد. آنچه من در ایران می‌دیدم از کادر درمانی که با تمام قوا بدون هیچ تبعیضی بین پیر و جوان، سیاه و سفید، ایرانی و خارجی خدمت‌رسانی می‌کردند با آنچه خواهرم می‌گفت قابل‌مقایسه نبود. در ایالات‌متحده‌آمریکا همیشه فاصله زیادی بین سیاه‌پوست‌ها با سفیدپوست‌ها بود. بهترین امکانات درمانی، شغلی، امنیتی، اجتماعی و... برای سفیدپوستان بود. رنگ پوست در آمریکا یکی از مهم‌ترین مسائل درباره یک شخص است. شهروند آمریکایی اگر رنگ پوستش سفید باشد، راحت‌تر کار برایش پیدا می‌شود. احترام بیشتری به او گذاشته می‌شود. در دادگاه‌ها احتمال بیشتری وجود دارد که رای به‌نفع او داده شود و اگر زندانی شود با او بیشتر مدارا می‌شود. حقوق بیشتری نسبت به سایرین دارد و در مقایسه با رنگین‌پوستان، احتمال کمتری دارد که از گرسنگی بمیرد... »

لیدا به‌شدت عصبی بود. از پشت تلفن فریاد می‌کشید و گریه می کرد.

«جنی! خوش‌به‌حالت که آمریکا نیستی. اینجا وضعیت خیلی خراب است. خیلی از فامیل و دوست‌هامون درگیر شدن. نیستی که ببینی، نیواورلئان به چه شکلی درآمده. بیشترین آمار کشته‌ها برای ایالت ماست.»

«حرف‌های لیدا من را زیاد متعجب نمی‌کرد. می‌دانستم که چون بیشترین سیاه‌پوست‌های آمریکا در نیواورلئان زندگی می‌کنند، آن ایالت بالاترین آمار تلفات را دارد. شرایط خاص شغلی آنها باعث می‌شود که درمقابل این ویروس ضعیف‌تر باشند. زن و مرد سیاه‌پوست که هیچ تفاوتی با زن و مرد سفیدپوست ندارند، جزء رنگ پوست‌شان، مجبورند به شرایط شغلی سخت‌تری تن دهند. ساعت کاری بیشتر، مرخصی کمتر، حقوق کمتر، ایمنی کمتر، خدمات بیمه‌ای ضعیف‌تر و...! بیشتر کارهای خدماتی، کارگری کارخانه‌ها و حمل‌ونقل شهری را سیاه‌پوست‌ها انجام می‌دهند. در این شرایط، وضعیت زنان سیاه‌پوست به‌مراتب بدتر از مردان‌شان است. موقعیت اجتماعی پایین‌تر جرات تعرض به آنها را بیشتر کرده است.

از یک طرف درآمد و خدمات درمانی کمتر، از طرف دیگر فشارهای زندگی، بیماری‌هایی مثل آسم، دیابت، فشارخون و مشکلات قلبی، همه‌وهمه دست به دست هم دادند تا سیاه‌پوست‌ها بیشتر از سفیدپوست‌ها مستعد این بیماری باشند. ورود کرونا یک درد دیگر به دردهای این مردم اضافه کرده است.

دلم می‌خواست به لیدا قوت‌قلب بدم ولی جز سکوت و شنیدن حرف‌هایش کار دیگری نکردم. درد تمام وجودم را گرفته بود. حالم بدتر شد، طوری که مجبور شدم به جای سه روز، یک هفته در بیمارستان بمانم. فشار دوری از خانواده، شنیدن درددل لیدا و اخبار ناگوار کرونا در آمریکا، جسمم را ضعیف‌تر کرده بود. چشم‌هایم را بستم. گذشته‌ام را مرور می‌کردم. پدرم، مادرم، لیدا و شهرمان! من و لیدا در یک خانه کوچک در نیواورلئان به‌دنیا آمدیم. پدر و مادرم، کارگرهای یک کارخانه تولید مواد شیمیایی در بیرون نیواورلئان بودند. با اینکه وضعیت مالی ما خوب نبود، اما آنها تمام تلاش خود را می‌کردند که من و لیدا سختی زندگی را حس نکنیم. دوران کودکی، بهترین دوران زندگی من بود. پدر و مادرم با سختی زیاد و کار شبانه‌روزی، هزینه تحصیل من و لیدا را فراهم کردند. لیدا سال اول دانشگاه، تصمیم گرفت کمک‌کار خانواده شود و تحصیل را رها کند. اما من که شیفته درس بودم، نتوانستم دانشگاه را رها کنم. لیدا از خودش گذشت تا من بتوانم بدون نگرانی به درسم ادامه دهم. با گذشت زمان، سختی‌ها و مشکلات پدر و مادرم را بیشتر درک می‌کردم. خس‌خس سینه پدر درکنار سرفه‌های شبانه مادر، خبر از شرایط سخت کار در کارخانه را می‌داد. نگاه به چهره خسته لیدا من را شرمنده می‌کرد. 12 ساعت کار مداوم به‌عنوان صندوق‌دار یک فروشگاه زنجیره‌ای! انگار همه اعضای خانواده درحال تلاش بودند تا من بتوانم به تحصیل خود در دانشگاه نیویورک ادامه دهم. دانشگاه نیویورک! همان دانشگاهی که رابطه دوستی به‌یادماندنی من با پریوش، از آنجا شروع شد. با شنیدن صدای آرام و دلنشین پرستار به خودم آمدم. آنقدر غرق در خاطرات گذشته بودم که حضور او را، درکنار تختم متوجه نشده بودم. به زبان انگلیسی، به‌صورت دست‌وپا شکسته به من فهماند که می‌توانم مرخص شوم.

بعد از یک هفته بستری، بالاخره مرخص شدم. عید نوروز را در تهران کنار پریوش و خانواده‌اش گذراندم. به پریوش حسودیم می‌شد که در کشوری بود که بین سفید و سیاه هیچ تفاوتی نبود. زن‌ها بیشتر موردتوجه و احترام بودند. جذابیت‌های ظاهری آنها باعث نمی‌شد که با آنها شبیه یک کالا رفتار شود. فکر به لیدا اذیتم می‌کرد. می‌دانستم لیدا بیشتر از هر زمان دیگری، دوست دارد من کنارش باشم ولی حیف که امکانش نبود.

سایت‌های خبری آمریکا و تحلیل کارشناسان آنها من را به فکر فرو برده بود. خبر خانه سالمندان در آمریکا و مرگ ناجوانمردانه و غریبانه آنها، آمار مبتلایان و جان‌باختگان سیاه‌پوست‌ها که دوبرابر سفیدپوستان بود، تنها یک فرضیه را در ذهن من مطرح می‌کرد. گویا ترامپ قصد داشت جامعه خود را از دو گروه پاک کند؛ سالمندان و سیاه‌پوستان!

هیچ کاری از من جز دعا در آن شرایط برنمی‌آمد. دیدن خبرها و فیلم‌های ترامپ، درد من را دوچندان می‌کرد. دست‌دادن او با مردم، دروغ‌هایش درمورد کم‌اهمیت جلوه‌دادن این بیماری، مقاومتش درمقابل تعطیل کردن کسب‌وکارها، حرف‌های او درمورد پیشگیری از کرونا که مردم به خودشان آمپول‌های ضدعفونی بزنند و بی‌توجهی او به زنان باردار سیاه‌پوست نسبت به سفیدپوستان که به علت نبود خدمات درمانی هم خودشان از دست می‌رفتند و هم جان فرزندان‌شان به خطر می‌افتاد و... .

آرزو داشتم در این شرایط کنار هم‌نژادهایم می‌بودم. اما چه کنم که راهی برای بازگشت نداشتم. تصمیم گرفتم به جای اینکه گوشه‌ای بنشینم و مدام نگاهم را به خبرها بدوزم و غمبرک بزنم، کاری کنم. شروع کردم به نوشتن واقعیت‌هایی درمورد عدالت نژادی و جنسیتی در سیستم درمانی آمریکا. کرونا روزگار مردم آمریکا را سیاه کرده است اما نه به سیاهی تبعیض‌نژادی که همیشه در آمریکا وجود داشته است.»

جنی بعد از تمام کردن مقاله‌اش، از طریق پریوش که دوستان خبرنگار زیادی داشت، مقاله را در سایت‌های خبری به چاپ رساند. جنی می‌دانست با نوشتن چنین مقاله‌ای، هنگام برگشتن به آمریکا مورد بازجویی سیستم امنیتی آنجا قرار می‌گیرد. با این وجود تمام خطرات این کار را به جان خرید و با پیشنهاد پریوش مقاله خود را در قالب یک داستان واقعی به چاپ رساند. جنی تصمیم خود را گرفته بود که این‌گونه صدای مظلومانه زنان و مردان سیاه‌پوست را به گوش مردم دنیا برساند: «صدای ضربان قلبم، گوش مرا پر کرده بود. دلم آشوب بود. هم خوشحال بودم و هم مضطرب. ورود به پایتخت ایران برای اولین‌بار!»

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰