
من یک معلم ادبیات قراردادی سادهام که وابسته شدهام به زلالی چشمهایی که صبحبهصبح برایشان بخوانم: «رنگ شب بیحوصله شهر پریده ست/ صبحی به همین سادگی از راه رسیده ست».
من یک معلم ادبیاتم
به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، آمنه اسماعیلی، آموزگار طی یادداشتی در روزنامه «فرهیختگان» نوشت: همین چند وقت پیش که وارد فروشگاه پوشاکی شدم، خانمی برای چندهزار تومان کمتر پرداختکردن چانه میزد و میگفت: «معلمم... پولم برکت دارد...» آقای فروشنده هم گفت: «خدا خیرتان بدهد! پس اگر برکت دارد پولتان، از چندرغاز سود ما نزنید.» دلم گرفت. من معلمم و یک معلمزاده که همسر یک معلم است. از هر طرف من را بخواهید بخوانید، معلمم. مادر من بانشاط میرفت در حاشیه شهر درس میداد و بعدازظهر با غم دانشآموزانش برمیگشت. نصف شبها که کمردرد نمیگذاشت بنشیند و ایستاده برگه تصحیح میکرد و دانشآموزانی که تا سالها روز معلم به دیدنش میآمدند، همه برای من تصویر مقدسی از یک موجود دوستداشتنی بود که به شغلش منزلت و جایگاه داده و خوب میداند که معلم یعنی اینکه هر روز روحوروان یکعده انسان را بهکار بگیری و خمیرمایه روحشان را در خدمت واژههایت بگیری تا صیقلی شود؛ تا به انسانیت نزدیک شود و در دنیای پرپیچوخم بهتر زندگی کند. شغل پدرم آزاد بود و خانه ما جای خوبی از شهر بود و زندگی پدر و مادرم به حقوق معلمی مادرم وابسته نبود و بعدها که معلم شدم و مادرم را الگوی تمامقد معلمیکردنم قرار دادم، متوجه شدم که بعضی همکارانم میخواهند معلم خوب و بینقصی باشند اما نمیتوانند؛ خستهاند و آنقدر چرتکه دستشان است که گاهی فقط میخواهند آخر هفته شود و با خستگی و کسالت میروند روبهروی انسانهایی که نشستهاند تا یاد بگیرند و گاهی آنقدر فراانسانی رفتار میکنند که تعهد در شغلشان از تمام خستگیهایشان بالاتر است.
حقیقتش را بخواهید خیلی وقت است که معلمبودن را یک ظلم بزرگ به نفس انسانی خودم میدانم که برو کار کن و به کاغذبازیهای بیهوده نه نگو، حرفهایت را به کتابهای درسی الکن محدود کن، دقیق باش، متعهد باش، بدان که مواد اولیه کار تو «انسان» است و تمام تلاشت را بکن که بهترین باشی برای نوجوانانی که روبهرویت نشستهاند تا شب آسوده بخوابی ولی آخر ماه منتظر مبلغی که حتی یکهفته از ماه راضی نگهت دارد، نباش! و حتی بهعنوان یک نیروی آزاد، تف سربالای قراردادیبودن را تحمل کن و مثل یک شغل روزمزد، نگران تعطیلیهایی باش که مثل نوروز، انتخاب تو نبوده و سهماه تابستان که حقوق نداری و قانون بیمهای که دورزدنش برای موسسها ممکن است... . چطور از خود خویشتنم توقع داشته باشم که وقتی محترم شمرده نمیشود، انسانهای روبهرویش را به حکم انسانبودن، محترم بشمارد؟ این «خودِ» معلم با مبارزه خرد میشود تا از خودش، خودی بسازد که همهچیز را کنار بگذارد و فقط به تعهدش فکر کند؛ به انسانهایی که یکجفت چشماند به دهان او و رفتارش.
من یک معلم ادبیات قراردادی سادهام که وابسته شدهام به زلالی چشمهایی که صبحبهصبح برایشان بخوانم: «رنگ شب بیحوصله شهر پریده ست/ صبحی به همین سادگی از راه رسیده ست» و خم شوم روبهروی صورت رنگ و رورفته دخترکی و بخوانم: «ای جان و ای دو دیدهی بینا، چگونهای؟» و وقتی از دستور و قواعد خشک خسته میشوند برایشان سعدی بخوانم... «ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی...» و با صدای خستهای که استعاره را فهمانده برایشان قصه بخوانم و ساعتهای انشا با هم موسیقی گوش کنیم و بنویسیم و بخوانیم و ناگهان که ظهر از در مدرسه بیرون میآیم، پر از یأس فلسفی سیاستی شوم که معلمی را شغل انبیا میداند ولی درخور شأن شغل انبیا با آدمهایی که بهکار گرفته رفتار نمیکند و در یک سیستم دو نوع معلم دارد و برای آنها وظیفه یکسان ولی خدمات متفاوتی قائل است. من یک معلم ادبیاتم که هرسال برای بچهها از بیهقی خواندهام؛ از حسنک وزیر، از روح بزرگ ظلمنپذیریاش. ولی خودم را عمیقا پر از تناقضهای بوسهل زوزنی میدانم. که به سیستمی لبخند میزنم و در آن کار میکنم که ارادتی به آن ندارم. کاش این حال را بر ما نمیپسندیدند؛ بر مایی که تعلیم و تربیت نسلهایشان را به ما سپردهاند.
مطالب پیشنهادی










