یادداشتی بر رمان «دارم می‌رسم جان‌جان»
هنر «دیالوگ‌نویسی» رمان «دارم می‌رسم جان‌جان» در این است که دیالوگ‌‌ها کاملا برآمده از ذهن و زبان نوجوان است. چه آنجا که شخصیت نوجوان لب به سخن می‌گشاید و چه آنجا که دنیا و آدم‌‌ها را روایت می‌کند، ما «ذهن» و «زبان» نوجوان را می‌بینیم و درمی‌یابیم.
  • ۱۳۹۹-۰۱-۲۷ - ۰۰:۰۲
  • 00
یادداشتی بر رمان «دارم می‌رسم جان‌جان»
جنگ با خرافات و اشتباهات
جنگ با خرافات و اشتباهات

به گزارش «فرهیختگان آنلاین»،  اثر «مهدی کردفیروزجایی» که به‌تازگی از «شهرستان ادب» منتشر شده، رمان نوجوانی در حال و هوای دهه‌ 50 است. «مهدی» شخصیت اصلی داستان و «عباس» دوست و هم‌محله‌ای او مامور انجام تقاضای نه‌چندان ساده‌ آبجی جان‌جان می‌شوند. جان‌جان خواهر ناتنی مهدی به علت زخم روی شانه، دلش نمی‌خواهد لباس عروسی‌ای را که برایش خریده‌اند، بپوشد؛ چراکه لباس عروسی‌اش طوری است که شانه‌هایش باز و بدن‌نماست. دو نوجوان مامور می‌شوند که لباس جان‌جان را تعویض کنند.

قصه در فضای روستای فیروزجای مازندران اتفاق می‌افتد. آدم‌‌های داستان و ماجراهایشان به همان اندازه که جدی و سختکوش و به دور از عور و ادا‌های غیرقابل فهمند، بامحبت، باطراوت و طنازند. درست مثل مهدی که ماموریت آبجی‌ جان‌جان را به جهت وجه معهوده‌ خواهر در ازای ماموریت، پذیرفته است؛ اما در عین حال، رقت قلب او به جهت جای گازی که بر شانه‌اش گذاشته، قابل فهم است. مهدی همچنین در پس ذهن خود _به نحوی که ناخودآگاه است_ تلاش می‌کند خواهر یک‌بار دیگر حرف‌‌های بی‌اساسی را که درباره‌اش می‌زنند، نشنود. دغدغه‌ها، خواسته‌‌ها و افکار شخصیت‌ها، برای همه نوع مخاطبی قابل‌فهم و منطقی است.

روستا در این داستان یک نام و یک مساله‌ سانتی‌مانتال و نوستالژیک نیست. این مهم حتی با گذاشتن المان‌‌هایی حاصل از پژوهش مخدوش نشده است و در عمق خاطرات و حس نویسنده وجود دارد و زنده و گرم، نبض می‌زند. ما همراه مهدی و عباس از پرچین بالا می‌رویم، دوچرخه‌ مسروقه را دست‌به‌دست می‌کنیم و با هم از آن بالا با بیم شکستن استخوان، پایین می‌پریم. ما پرچین‌‌های خانه‌ شیروانی روستایی را پیش چشمان‌مان می‌بینیم. دشت فیروزجا را تصور می‌کنیم و سپس به شهر می‌رویم.

آمیختگی انسان روستایی با طبیعت، در این داستان به وضوح به چشم می‌خورد. از پدر و مادر مهربانی که یک دوجین نصیحت و ناز و نوازش در گوش بچه‌هایشان فرو می‌کنند، خبری نیست. آنچه به مهدی درس می‌دهد، خود خود زندگی حقیقی و طبیعت است. مواجهه آدم‌‌ها با هم نیز در همین ردیف قرار دارد. وقتی ماموریتش تمام شده و به خانه می‌رسد، با کتکی که قرار است از پدر بخورد، مواجه می‌شود. کفشی در زیرزمین خلافکار‌ها پیدا می‌کند و در آن شرایط فروگذارش نمی‌کند تا حق به حق‌دار برسد. این یعنی مهدی از منفعت‌طلبی‌‌های شهری، از خودخواهی‌‌ها و از سودای حساب و کتاب به دور است؛ او به معنای نیکویش بدوی است.

خلاقیت نویسنده در ساخت و پرداخت خرده‌ماجرا‌ها مثال‌زدنی است. چنگالی که به جای آنتن می‌نشیند و هربار کسی مسئول نگه‌داشتن آن است. ماجرای قتلی که در دشت اتفاق افتاده است و کسی را که به اشتباه جای قاتل دستگیر کرده‌اند. ماجرای مواجهه اتفاقی با معلم یا گیر خلافکار‌ها افتادن. خرده‌ماجرا‌های نویسنده اجازه نمی‌دهد ریتم داستان کند شود و از اوج خود فاصله بگیرد. برخی خرده‌داستان‌‌ها اگرچه منجر به نتیجه‌ای در پیشبرد پیرنگ اصلی نمی‌شوند، اما به‌ شناساندن شخصیت و دریافت مخاطب از محدودیت سنی و عقلی آن می‌انجامد. مثل وقتی که مهدی و عباس نمی‌توانند دوچرخه را از کلانتری خارج کنند.

هنر «دیالوگ‌نویسی» این اثر در این است که دیالوگ‌‌ها کاملا برآمده از ذهن و زبان نوجوان است. چه آنجا که شخصیت نوجوان لب به سخن می‌گشاید و چه آنجا که دنیا و آدم‌‌ها را روایت می‌کند، ما «ذهن» و «زبان» نوجوان را می‌بینیم و درمی‌یابیم.

داستان به جنگ با خرافات و اشتباهات می‌رود. «نحس بودن» و «شوم بودن» نوزادی را که مادرش سر ‌زا رفته است، برای ما توضیح می‌دهد. بی‌پایه و اساس بودنش را نشان می‌دهد و در پایان بر آن خط بطلان می‌کشد: «جنازه‌ جان‌باجی را دیگر به کلبه نبردند و مستقیم بردند به فیروزجا و همانجا دفنش کردند. پدر هم پسرعمو و عموکریم را فرستاد مرتع تا کار گاو‌ها را برسند و آنجا بمانند. آنها می‌گفتند وقتی رفتند دم در کلبه صدای گریه‌ بچه را شنیدند. متوجه شدند جان‌جان در آنجا و به امان خدا ر‌ها شده است. نمی‌دانم احتمالا وقتی با به دنیا آمدن جان‌جان، آن اتفاق برای مادرش افتاد، گفتند این دختر شوم است و بدشگون و بی‌خیالش شدند. بعد‌ها هر اتفاق بدی برای خانواده می‌افتاد، می‌انداختندش به حساب بدشگونی قدم آبجی‌ جان‌جان. حتی بعضی‌‌ها پسرعمو و عموکریم را سرزنش می‌کردند که... .» (ص 14)

 گویی مهدی با تمام کودکی خود آنچه را که بزرگ‌تر‌ها نمی‌فهمند، درک می‌کند. این رمان همچنین وقتی از «آقادار» حرف می‌زند یک‌بار دیگر به جنگ با خرافه‌پرستی می‌رود؛ اما نویسنده محتوا را به همین‌‌ها وانگذاشته است. او شبهه‌‌ها و چالش‌‌های دیگری را نیز وارد می‌کند: «گل‌محمد می‌گفت یعنی چه ظاهر مهم نیست! الان اسلام هرچه گفته، حق است یا نه؟ مگه اسلام غیرحق هم می‌گه؟ اسلام مگه خیلی جا‌ها به ظاهر گیر نمی‌ده؟ فیروز می‌گفت بابا، این‌ رو دیگه باید بپذیریم که همه‌چیز نسبی است، شک نکن، بی‌تردید و قطعا همه‌چیز نسبی است. گل‌محمد می‌گفت وقتی می‌گویی بی‌شک و تردید و قطعا همه‌چیز نسبی است، من دیگر حرفی ندارم.» (ص 16)

طراحی جلد اثر با یک تصویر نوستالژیک از دو نوجوان دوچرخه‌سوار و هارمونی رنگ در طیف سبز برای مخاطب نوجوان تداعی‌کننده‌ گرمای زندگی و رفاقت نوجوانی است که در داستان بدان پرداخته شده. تایپوگرافی برجسته و براق عنوان و شکل قلبی که برای نون آخر نام کتاب تهیه دیده‌شده، بر جذابیت این طراحی افزوده است.

کلمات مازندرانی برای درک بیشتر فضای مازندران در این اثر استفاده شده و معنای آن در پاورقی برای علاقه‌مندان درج شده است، مثل: «شلتوکی، گداش، چک‌چکی، کفتال، دکشی‌بکشی، صنقی، قزماق، سالیک، زیرخنه، عروس‌ساز، دولی‌بولی، خونی، ونگ، محلی و...»، درواقع می‌توان گفت توجه نویسنده به پاسداشت زبان مازنی معطوف بوده است.

«دارم می‌رسم جان‌جان» آن‌قدر واقعی و طبیعی است که گویی عباس کنار ما نشسته و دارد خاطر‌ه‌ای مهیج را برایمان بازگو می‌کند. خاطر‌ه‌ای که رگه‌‌هایی از طنز دارد. این اثر برای طیف نوجوان کتابی سالم به مثابه‌ خاطر‌ه‌ای از نوجوانی پدرش است. کتابی که به دور از تعفن دنیای مجازی و قواعد زندگی صنعتی امروز، مخاطبش را به خیال وا می‌دارد. دارم می‌رسم جان‌جان، تلاش برادری برای بهتر برگزار شدن عروسی خواهرش است. تلاشی که با همه‌ کم‌وکاستی‌‌ها تعهد و مسئولیت‌پذیری نسل پیشین‌مان را به ما نشان می‌دهد.

* نویسنده: نرگس روزبهانی، نویسنده و منتقد ادبی

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰