به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، حامد عسکری را همه با اسم شاعر میشناختند، شاعری که شعرهایش را خیلی دوست داریم آنجا که میگوید: شانهات را دیر آوردی سرم را باد برد / خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
اما با نوشتن پریدخت ما را برد به سرزمین قصهها. داستانی زیبا که خیلی ها با آن ارتباط برقرار کردند و حالا در متنی که برایمان نوشته از روزهای کروناییاش گفته است با آن قلم جادویی و دوست داشتنی.
جایی حوالی ده سالگی
آقای عارفی دوست پدرم بود. صمیمی ترین دوستش. از سربازی باهم بودند. بعد باهم رفتند دانشکده تربیت معلم ثبت نام کردند و با هم درس خواندند و فارغ التحصیل شدند و باهم توی یک دبیرستان توی قاسم آباد بم معلم شدند و این دوستی تا بعد از ازدواجشان هم ادامه داشت. آقای عارفی یک آنتیک باز حرفه ای است. یک چیزهایی توی دست و بالش داشت که برای ده سالگی من خیلی جذاب بود. یک دوربین لومیر که از بالا باید تویش نگاه میکردی و قاب عکس را میبستی و شاتر را میچکاندی. یک تپانچه قدیمی دسته استخوانی که معلوم نبود خون چند نفر گردنش بود و یک قرآن با پوست آهو که توی زاهدان از یک پاکستانی خریده بود و کلی چیزهای جذاب دیگر... اما جذابترین وقت مواجهه با آقای عارفی وقتی بود که میآمد دنبالمان و میرفتیم توی باغ ما یا خودشان دلی به باد بدهیم. ما توی آن برهه ماشین نداشتیم و زحمت حمل و نقلمان میافتاد گردن آقای عارفی. یک ماشین آبی درباری. با صندلیهای مخمل نوک مدادی. کنسولی براق و آغشته به عطر چرم و چوب. بخاری و کولر درست و درمان شیشه بالابرهای نرم به نسبت پیکان و رادیویی که برخلاف رادیوی پیکان نوار کاست هم میخورد و خروجی صدایش بی نظیر بود. روی صندلی جلو که روی پای پدرم مینشستم دنیا یک شکل دیگری میشد و خیلی کیف میداد... و هربار از پدرم میپرسیدم اسم ماشین آقای عارفی چیه؟ بابایم میگفت: تویوتا کرونا... و فقط خدا می داند چند بار من به فرشتههای روی شانهام توی گوشه و کنایه گفتم که من بزرگ شدم کرونا میخواهم...
جایی حوالی چهل سالگی
از روزنامه زدم بیرون. شب آخر صفحه بندی روزنامه سال و نود و هشت. با بچههای تحریریه خداحافظی کردیم و آمدم خانه. خیلی خسته بودم. بعد از شام خوابیدم. فردایش همسرم زودتر زده بود بیرون. صبحانه روی اُپن بود. خوردم. مزه؟؟ هیچ مطلقا نمیفهمیدم. ادکلنم را برداشتم و بو کردم. مطلقا چیزی نمیفهمیدم. یک پاکت سیگار توی در یخچال داشتم. یک نخش را برداشتم و رفتم توی تراس. آتش کردم. کام گرفتم. اصلا و ابدا خبری نبود. جسته و گریخته شنیده بودم علائم کرونا یکی همین کربویی است. زنگ زدم به حمید، گفت درست است و به احتمال نود درصد کرونا مثبتی. بعد دوستی را فرستاد که تست بیخ حلقی بزاق بگیرد. به همسرم زنگ زدم خانه نیاید.
نمیدانم چرا ولی نشستم روی کاناپه. خندیدم و به خدا گفتم داری با من چیکار میکنی؟ نترسیدم... واقعا نترسیدم. من با مرگ پیش از این ها هم قدم زده بودم، کجا؟ روزهای زلزله شهرم بم... خیلی با خود مرگ مشکلی نداشتم. به این فکر می کردم که اگر مُردم. رفقایم نتوانند بیایند بالای قبرم یک عاشورا بخوانند. یک روضه حضرت رباب بخوانند. اینکه توی سینه زنی مشایعتم نکنند تا خانه قیامتم و روی دوش کارگرهای محترم سازمان بهشت زهرا بروم سینهکش قبر خیلی افت داشت. به قسطهایم فکر کردم. به طلبهایم. سراغ پیرهن مشکی محرمم رفتم و پوشیدمش و علامت کوچولوی پنج تیغهای را که گوشه پذیرایی داشتیم، نوازش کردم و گفتم: مرگ و زندگی دست شماست ولی یک کاری کنید من خوشگل بمیرم... کرونا خیلی لگدش به من محکم نبود. دو، سه شب تب و چندروزی بدن درد و کرختی و کوفتگی و کماکان تا این لحظه هنوز کربویی را دارم و دو پنجره چشایی و بویایی هنوز به رویم بسته است. کرونا فرصت غریبی بود. از سر شکم سیری حرف نمیزنم و صدایم هم از جای گرمی نمیآید. این بیماری شوخی ندارد و خیلی خانوادهها را داغدار کرد. خدا همه گرفتارهای این بیماری را آزاد کند. همه رفتهها را بیامرزد. همه کادر درمان و بهداشت را هم در پناه خودش نگاه دارد. ولی کرونا برای من توی این روزها روزهای غریبی بود. خیلی چیزها را برای خودم حل کردم. خیلی تصمیمها گرفتم و تیک خیلی از چیزها را توی ستینگ مغزم و قلبم برداشتم. کرونا یک بیماری نیست. یک مفهوم است که درد و تنهایی و فراری بودن همه از تو و تو از دیگران را در پی دارد. در پایان بیماری آدم دیگری میشوی. مهم این است که آن چند روزه قرنطینهات را چگونه گذرانده باشی و به چه چیزهایی فکر کرده باشی.
نکته آخر: حواستان به فرشتههای روی شانههایتان باشد. قبل از خواب آرزوها و رویاهاتان را قشنگ و واضح تایپ کنید. مثل من نباشید که بگویید من عاشق کرونا هستم... خدایا به من کرونا بده و بعد یکهو میبینید. سی سال بعد کرونادار میشوید اما این کجا و آن کجا.