به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، کرونا این روزها به همه جای زندگیمان سرک میکشد. همه جا هست و هیچ جایی تنهایمان نمیگذارد. دیگر داریم عادت میکنیم به این مهمان ناخوانده و همه زندگی را با او هماهنگ میکنیم. از او میپرسیم کجا برویم و کجا نرویم. همه این کارها را هم برای این انجام میدهیم که به این ویروس منحوس مبتلا نشویم ولی با همه مراقبتها ممکن است که این اتفاق بیفتد درست مثل 4 مهمان امروز صفحه ما که با آنها گفتوگو کردیم تا برایمان از این مهمان ناخوانده بگویند. حامد عسکری، شاعر و نویسنده، عباس حسیننژاد، شاعر، محسن پرویز، نویسنده و سیده تکتم حسینی، شاعر افغانستانی 4 ادبیاتی هستند که این روزها به کرونا مبتلا شدهاند و البته حالشان بهتر شده و در شرایط خوبی هستند. به سراغشان رفتیم تا برایمان از نحوه ابتلا و شکست این ویروس بگویند و یک کلام از حال و روز این روزهایشان.
از مرگ نمیترسم
محسن پرویز، نویسنده و رئیس انجمن قلم/ محسن پرویز را از همان روزهایی که کار خبرنگاری را شروع کردم و او معاون فرهنگی بود میشناختم، آدمی صبور که هر زمانی میخواستی و سوال داشتی در دسترس بود. همان روزهای اول شیوع کرونا شنیدم که دچار شده است و نارحت از حال بدش و جویای احوال از خودش و دوستان بودم تا اینکه مرخص شد و خواستم که یا برایمان بنویسد و یا اینکه گفتگویی داشته باشیم و در نهایت برایمان نوشت از روزهایی که دچار این ویروس شد و بیمارستان بستری شد.
چند روز بعد از جلساتی که پشت سر هم داشتم، احساس کردم سرما خوردهام. عطسه فراوان و آبریزش شدید از بینی اولین علائمی بود که بروز کرد. بعد، تک و توک سرفه اضافه شد. تقریبا ۵ روز گذشته بود که اندکی ضعف و بیحالی اضافه شد. همزمان ضعیف شدن حسهای بویایی و چشایی هم اتفاق افتاد و تا ازبین رفتن کامل آنها پیش رفت. تقریبا از روز هفتم به بعد ضعف و بیحالی شدیدتر شد و بیاشتهایی هم اضافه شد. بیاشتهایی روز دهم به جایی رسیده بود که حتی یک خرما را به سختی میخوردم و ضعف و بیحالی جوری شد که نماز را به سختی ایستاده میخواندم و بلافاصله بعد از نماز مجبور بودم دراز بکشم. بعد به بیمارستان رفتم که سی تی ریه نشان داد یک سوم ریهها گرفتار است. بعد از دیدن تصویر ریهها دوستان پزشکی که در بیمارستان بودند، گفتند که باید حتما بستری شوم و تشخیص کلینیکی کووید۱۹ قطعی است و در بیمارستان بستری شدم.
بیماری کووید۱۹ بیماری بسیار متفاوتی است. شاید کمتر بیماری داشته باشیم که تا این حد طیف بروز آن در مبتلایان متفاوت باشد. بیماری در ۸۰درصد موارد خفیف و مثل یک سرماخوردگی است و با دردسر کمی هم میگذرد و درمان میشود. در بین مواردی که گرفتاری ریوی ایجاد میشود (افراد مبتلا به پنومونی یا همان ذاتالریه میشوند)، تعدادی کارشان بالا میگیرد و در آی سی یو بستری میشوند. در آمار بینالمللی این دسته از بیماران، ۵درصد از کل مبتلایان به ویروس کرونا را تشکیل میدهند. نیمی از این افراد از دنیا میروند یعنی نزدیک به دو و نیم درصد از مبتلایان. همین دو و نیم درصد آدمها را میترساند. در واقع فکر مرگ است که افراد را میترساند.
واقعیت آن است که گرچه علائم اولیه بیماری من اصلا نشان دهنده ابتلا به کرونا نبود (با عطسه و آبریزش شروع شد و تب نداشتم؛ که اینها به ضرر کرونا و به نفع سرماخوردگی است)، با پیشرفت بیماری و ایجاد ضعف و از بین رفتن حسهای بویایی و چشایی و تب، قبل از تهیه عکس ریه هم تقریبا برای خودم محرز شده بود که کرونا بدنم را تسخیر کرده است. سخت بود ولی نترسیدم. حالم بسیار بد بود و دوستان پزشک احتمال مرگ را بالا میدانستند و خودم هم متوجه وخامت اوضاع بودم ولی ترس نداشتم. میدانستم یک امتحان دیگر است؛ امتحانی سخت و دردناک! در حدود ده روزی که در آی سی یو بستری بودم و پنج روز بعد از آن که در پست آی سی یو بودم، استرس نداشتم. به نظرم اگر آدم بتواند خودش را به خدا بسپارد، خیلی از فشارهای روحی کم میشود. جالب است این را هم برای مخاطبان روزنامه شما بگویم، سالها پیش (فکر میکنم سال۱۳۸۱) داستانی نوشتهام به نام: "یک سرماخوردگی ساده!" آنجا فردی که فکر میکند مبتلا به یک سرماخوردگی ساده است، از دنیا میرود! این داستان در کتاب "قاب عکسهای روی دیوار" چاپ شده است. البته در آنجا کرونا را پیشبینی نکرده بودم! ولی نام آن داستان با کرونای این روزها خیلی همخوانی دارد. آدمها با یک سرماخوردگی به ظاهر ساده از بین میروند! به نظرم باید الان "یک سرماخوردگی ساده(۲)" را بنویسم.
یک نکته دیگر که باید به آن اشاره کنم، این است که در ۱۵ روزی که در بیمارستان بودم، از نزدیک شاهد زحمت زیادی بودم که نیروهای درمانی میکشیدند. کلا کار پزشکی و پرستاری و حرفههای مرتبط با طب بسیار سخت و پراسترس و با مسئولیت بالا هستند. پزشکان و پرستاران واقعا زندگی خصوصی راحتی ندارند؛ گاهی اصلا چیزی به اسم زندگی خصوصی بدون استرس برای آنها معنا پیدا نمیکند. پزشکان حتی در ساعاتی که بر بالین بیمار نیستند، ذهن و فکرشان درگیر درمان بیماران است و معمولا باید پاسخگوی تلفنی کادر درمان و همراهان بیمار باشند. در واقع وقتی کسی حرفههای وابسته به پزشکی را انتخاب میکند، فداکاری برای جامعه را انتخاب کرده است. در شرایط بحرانی و سختی مثل ایام کرونایی حاضر، این امر چند برابر میشود. من از نزدیک شاهد تلاش شبانه روزی پزشکانی بودم که هر لحظه در معرض ورود ویروس کرونا به بدنشان بودند و در کنار ویزیت بیماران و درمان آنها، مطالعه میکردند و علم خود را به روز نگه میداشتند. و همچنین، پرستارانی که در لباسهای مخصوص شیفتشان را میگذراندند. کافی است یک بار با ماسک و لباس مخصوص چند ساعتی فقط در یک گوشه بنشینید، تا بفهمید کادر درمانی چقدر فداکاری میکنند. اما در پایان میخواهم به دو نکته اشاره کنم که در گزارشات و تبلیغاتی که این روزها انجام میشود، مغفول میماند:
اول آن که لازم است همه ما به خدا توکل کنیم و مخصوصا در سختیها و امتحاناتی نظیر بیماریهای مخاطرهآمیز به خداوند پناه ببریم و با توکل به خداوند، دستورات بهداشتی و درمانی را انجام دهیم. یاد خداوند آرامش بخش دلهاست.
دوم آن که در گسستن زنجیره انتقال بیماری کووید۱۹، نقش بیماران و افراد مشکوک به بیماری، اساسیتر از سایر افرد جامعه است. اگر همه افراد مشکوک خودشان را قرنطینه کنند و در صورت خروج از منزل، حتما ماسک بزنند و از دستکش استفاده کنند، بخش زیادی از تدابیر پیشگیری انجام شده است.
اما افزون بر این امور، هر کس احساس کرد علائم بیماری در او بروز پیدا کرده است، حتما باید به مراکز درمانی مراجعه کند. ما معمولا در اولین مواجهه با بیماری تلاش میکنیم تا همه چیز را انکار کنیم و علائم بیماری را به شکل مطلوب خودمان تفسیر کنیم. باید بدانیم که با انکار مشکلی حل نمیشود. اگر کسی دچار تنگی نفس شد یا علائم سرماخوردگی در او طولانی شد، حتما باید به مراکز درمانی مراجعه کند.
و بالاخره پرهیز از حضور غیرضروری در مراکز تجمع مردم و خارج نشدن از منزل، در کنترل بیماری بسیار موثر است. مخصوصا افراد سالمند و دارای بیماریهای زمینهای (قلبی - عروقی، دیابت و نظایر آن) لازم است نه تنها از منزل خارج نشوند، در مواجهه با اعضایی از خانواده که ناچار به کار خارج از منزل هستند نیز جانب احتیاط را نگه دارند. نباید ترسید ولی نباید به صورت احمقانه اصول بهداشتی را زیر پا گذاشت. مطمئنا با توکل به خداوند متعال و همدلی و عمل به دستورات بهداشتی می توان کرونا را شکست داد.
روزهای سخت
سیده تکتم حسینی، شاعر/ تا سه سال پیش شناختم از او فقط شعرهایش بود و غمی که از پس ابیاتش میفهمیدم اما بعد از اینکه به قم رفتم و گفتگویی با او انجام دادم و دوستیمان بیشتر شد و او از زندگیاش گفت حالا دیگر آن جنس غمی که در شعرهایش وجود دارد را میشناسم. وقتی که خبردار شدم به کرونا مبتلا شده چند باری زنگ زدم و جویای احوالش شدم. سرفههایش اجازه نمیداد صحبت کند. برای صفحه امروز خواستم که از روزهای سختی که گذرانده برایمان بگوید.
یادم میآید که با مادرم برای آزمایش به آزمایشگاه رفته بودیم چون دیابت دارد باید یک آزمایش کامل میداد و مادرم از همان جا مبتلا شدند البته نمیدانم چطور این اتفاق افتاد ولی خب بالاخره پیش آمد. من هم چون کنار مادرم بودم و مراقب او مبتلا شدم.
مادرم علاوه بر دیابت، ناراحتی قلبی هم دارند که همه اینها من را نگران میکرد. اصلا فکر نمیکردم که خودم هم مبتلا شوم. قبل از این ویروس، یک سرماخوردگی شدید داشتم و فکر میکردم این علائمی که دارم مربوط به همان سرماخوردگی باشد. مادرم خیلی حالش بد شد اما بستریشان نکردیم و در خانه مراقبت را انجام دادیم. یک بار که برای معاینه به دکتر رفته بودیم. من هم آزمایش دادم و نتیجه تستم مثبت شد و بعد عکسی که از ریهام انداختم نشان میداد که ریه ام تقریبا با این ویروس سفید شده است و شرایط خوبی نبود.
وقتی که نتیجه مثبت شد خیلی ترسیدم و واقعا فکر میکردم دنیا به آخر رسیده است. اما باز هم سعی کردم به خودم روحیه بدهم چون روزهای سخت در زندگیام زیاد داشتهام و همیشه سعی کردم برای زندگیام بجنگم. این بار هم به خاطر پدر و مادرم و برادرم حسین و بقیه اعضای خانوادهام که بتوانم همه را ببینم سعی کردم که این بیماری را شکست دهم.
تقریبا یک ماه در خانه بودم و در این یک ماه تبم از 40 پایین نمیآمد. مشکل تنفسی زیاد داشتم اما ترس رفتن به بیمارستان را داشتم چون اگر به بیمارستان میرفتم، پدرم روحیهاش را از دست میداد. این بیمارستان نرفتن هم به این مسئله برمیگردد که من یکی از خواهرانم را در بیمارستان از دست دادم و همین باعث خاطره تلخ در ذهن پدر و مادرم شد. تا اینکه حالم بسیار بد شد و اصلا هوشیاری نداشتم و این حالت سه روز طول کشید. چون قبل از این هم مشکل ریوی داشتم این هم بر تشدید بیماری اضافه شد و حالم را وخیمتر کرد.
این را باید بگویم که در این روزها دعا در حقم زیاد شد. دوستان زیادی دارم که بسیار برایم دعا کردند. و این دعاها بسیار گرهگشا بود.
در این یک ماه، خانوادهام شبانهروز بالای سرم بودند. تقریبا حال همهشان خوب شده بود و فقط من بودم که حال بدی داشتم. به جایی رسیدم که روحیهام را از دست دادم و حتی وصیتنامه نوشتم و از همه حلالیت طلبیدم. نگاههای خانوادهام را برای خودم ذخیره میکردم. اصلا میل به غذا نداشتم. اما وقتی برایم یک آب میوه میآوردند همه حرکتها را در ذهنم نگه میداشتم. هرگز در این شرایط و هالهای از مرگ قرار نداشتم. یک شب انقدر حال بدی داشتم که به چند نفر از دوستانم پیغام دادم و گفتم که این لحظات آخر زندگیام است. آن شب متوسل شدم به امام موسی کاظم(ع).
یکی از دوستانم همان شب به من پیغام داد به خاطر شعری که برای امام موسی کاظم(ع) نوشتی، من مطمئنم که حالت خوب خواهد شد. البته خودم در آن شبهای سخت امیدی نداشتم چون کاهش وزن 15 کیلویی هم داشتم. توانایی نشستن نداشتم. دید چشمانم را داشتم از دست میدادم و همین باعث شد تا به بیمارستان فرقانی بروم. این را هم برای این انجام دادم چون به جز یک برادرم، بقیه خانواده مبتلا شده بودند و برای همین در بیمارستان بستری شدم. با کمک کادر درمانی بیمارستان حالم بهتر شد.
بالاخره با بهتر شدن حالم چون خانوادهام روحیهشان را از دست داده بودند، خودم خواستم که مرخص شوم. برادرم که از ما پرستاری میکرد، خیلی خفیف دچار بیماری شده بود و سریع هم خوب شد.
اما باید بگویم خیلی سخت گذشت. این را هم باید اشاره کنم که من چون مرگ را دیدهام و میشناسم، خیلی رعایت میکنم و چون از دست دادن عزیز را با تمام وجودم لمس کردهام . تجربه مرگ برایم بسیار دردناک بود و همه این مسئله باعث میشد تا خانواده ام بسیار رعایت کنند ولی احتمالا مادرم در آزمایشگاه از کسی بیماری را گرفت و این ابتلا باعث شد تا همهمان مبتلا شویم. اما خب من از همه بیماریام شدیدتر شد. دو روز پیش مرخص شدم و امروز برای ویزیت دوباره رفتم و خدارا شاکرم که حالم بهتر است البته هنوز شبها کمی تب دارم.
یک مسئلهای که دلم میخواهد به آن اشاره کنم تشکر از پزشکان و پرستارانی است که این روزها چه در خانه و چه در بیمارستان مراقبم بودند و با خوش رفتاری سعی داشتند که روحیه ام را حفظ کنند و همه اینها در ذهنم میماند.
فکر میکنم باید خیلی خیلی مواظب خودمان باشیم. این بیماری بسیار بسیار مبتلا شدنش عجیب و غریب و باورنکردنی است. باید مواظب باشیم که این اتفاق نیفتد. امیدوارم این روزهای سیاه برای همه دنیا زودتر تمام شود. نمیتوانم بگویم چقدر دلم برای بوسیدن خواهرزادهها و برادرزادههایم تنگ میشد. مثل یک حسرت بود. دلم میخواهد حرفم را با یک شعر تمام کنم که بسیار دوستش دارم:
ما کور دائمیم و تو آن نور دائمی / یک عمر کور و دور.. چه مرگ مداومی
ما دست روی دست نشستیم منتظر / تو ایستادهای که امامی و قائمی
ما را هوای دیدن روی تو در سر است / در عالمی که نیست نه ظلمی نه ظالمی
چشم انتظاری همهی لحظه ها، کجا؟ / داغ عزیز مانده به قلبم، مراحمی
ای بخت خواب رفته، سحر پشت پنجره است / خواهی برو سوال کن از هر منجمی
کرونا و امید
عباس حسیننژاد، شاعر/ فکر میکنم اردیبهشت ماه امسال بود که کتاب مناجاتهای متفاوتش توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد، کتابی که بسیار جذاب و دوستداشتنی بود و با زبانی متفاوت به مسئله دعا و مناجات پرداخته بود. اسفندماه سال پیش بود در همان روزهای اول حضور کرونا که خیلی برایمان همه چیز شوکه کننده بود شنیدم که عباس حسین نژاد هم در بیمارستان بستری شده است و دلیلش هم این ویروس است. از او خواستم تا با همان زبان طنز و متفاوت همیشگیاش برایمان از روزهای کروناییاش بگوید.
در اوایل اسفندماه بود که دچار تنگی نفس شدم اما آن زمان ابتلای من به ویروس کرونا تشخیص داده نشد، پزشکهایی که به آنها مراجعه کردم گفتند که چیزی نیست تا آنکه روز ۱۴ اسفندماه ۹۸ مشکوک به کرونا تشخیص داده شدم و در بیمارستان فیروزگر بستری شدم. در لحظه ورورد به بیمارستان، فضای ابتدایی که اورژانس است، فضای ملتهبی بود. آدمها به آنجا میآمدند و مشخص میشد که تستشان منفی است یا مثبت و بستری میشدند. من هم رفتم و بعد از گذشت مدتی گفتند که باید بستری شوم. آن لحظات برایم خیلی فضای گنگی بود، برای من بین ترسیدن و نترسیدن و بین امیدواری و ناامیدی بود. آن صحنه التهاب زیادی داشت اما بعد که به من تخت دادند و دراز کشیدم، آرام شدم. من آن موقع پذیرفتم که کرونا دارم و باید بستری شوم و با این پذیرفتن آرامتر شدم. البته در زندگی عموما آدم خوشبینی بودهام و این خوشبینی برایم در زندگی خیلی نقش پررنگی داشته است و با خوشبینی هم در آنجا بستری شدم.
زمانی که در بیمارستان بستری بودم، دوستی به من زنگ زد و گفت که «دیگه جای امنی گیر آوردی؛ بشین کتاب بخوان و فیلم ببین» اما من به او گفتم که اینها برای دوران سلامتی آدم است و نه دوران بیماری. در دوران بیماری درد وجود دارد و سِرُم به دست وصل است و آن حس و حالی که بتوانی فیلم ببینی یا کتاب بخوانی نیست. من تنها چیزی که با خودم برده بودم، قرآن بود. اگر چیزی میخواندم، قرآن بود و مطالعه مطالبی در فضای مجازی. ولی دوستانی که در اتاق ما بودند، کتاب هم میخواندند ولی من نه. اما بعد که در ۱۴ روز قرنطینه خانگی بودم و به کتابهای خودم دسترسی داشتم، پس از سالها شروع کردم به خواندن کتاب «فصوصالحکم» چند نفر از دوستان تاکید میکردند که در این دوران یادداشتهای روزانه بنویسم اما با اینکه خیلی از خاطرات بامزه را برای دوستان تعریف کردهام ولی مکتوب نکردهام. اما الان حرفهایم را در قالب نصیحت به همه دوستانم میگویم که نترسید، چه به دوستان داخل و چه دوستان خارج کشور؛ این روزها خصوصا در اینستاگرام دایرکتهای بسیار از افراد مختلف دریافت میکنم، همه از ترس کرونا حرف میزنند، حتی یک نفر دیروز پیام داد که مبتلا به کرونا شدهام چه کنم؟ گفتم نترس چون ایمنی بدن با ترس کاهش مییابد، نترسی مشکل تو حل میشود. فقط ۱۰ روز باید طاقت بیاوری. نکته مهم این است که اصل ماجرا ناامیدی است که نباید در فرد رخنه کند، آقای نادری که الان نماینده مجلس شدهاند نیز این روزها مبتلا به کرونا شده، اما او میگوید:»چیزی که کرونا را شکست میدهد امید است»، با ایشان موافقم.
من نیز تلاش میکنم در متن، نوشته و شعر به همه امید دهم، این هم آزمایشی از میزان ترس بود، اما روزهای ابتدایی بیمارستان بسیار ترسناک بود و ترسیده بودم، اخبار مرگ و میر را میشنوی، و همه آرزوهایت به یک چشم بهم زدن مهر باطل به خود میبیند و نمیدانی چه سرنوشتی در انتظار توست، این نگران کننده است، ترس روزهای اول اینطور بود.خیلیها که به کرونا مبتلا شدهاند، این دوران را سختترین دوران زندگیشان دانستند اما من اصلا به سختترین دوران اعتقادی ندارم. «ترین»ی در کل وجود ندارد، اصل ماجرا دست خداست. من معتقدم این رنج باعث شد که چشم آدم به روی یک سری چیزها باز شود و آنها را ببیند. حضرت علی (ع) میگوید که من با در هم شکستن آرزوها خدا را شناختم و اینجا است که به این میرسی به هیچ بند هستی. در همان روزها دوتن از دوستان من به رحمت خدا رفتند و این برای من همانند آینهای بود که نشان داد با یک ویروس کوچک که دیده نمیشود همه آرزوهایت بر باد میرود.
اما دلم میخواهد یک نکتهای را بگویم. شاید شاعرانهترین هشدار برای مردم این باشد که این ضربالمثل را باور کنند؛ مرگ واقعا برای همسایه نیست و این شتر هر آن ممکن است در خانه هر کسی بخوابد. فارغ از در خانه ماندن و مسائل اقتصادی مرتبط با آن باید گفت که شستن دست خیلی ساده و مهم است. نیاز به هیچ چیز پیچیدهای هم ندارد؛ فقط با آب و صابون. اگر این چیز ساده را رعایت کنیم هم این زنجیره قطع میشود و هم به داد هم خواهیم رسید، چون اگر به داد هم نرسیم، این ویروس خیلی از خوشیهای زندگی ما را خواهد گرفت، خوشیهایی که متصل به آدمهایی است که دوستشان داریم. اگر نخواهیم رعایت و باور کنیم که این ویروس، ویروس خطرناکی است، آسیبی جدی به هم دیگر میزنیم و این آسیب به آینده ما ارتباط خواهد داشت و بسیاری از آرزوهای ما و جامعه ما را ممکن است با از بین بردن یک آدم به باد دهد، چه بسا آدمهای بزرگی که از میان ما رفتند.
من عاشق کرونا بودم...
حامدعسکری، شاعر و نویسنده / حامد عسکری را همه با اسم شاعر میشناختند، شاعری که شعرهایش را خیلی دوست داریم آنجا که میگوید:
شانهات را دیر آوردی سرم را باد برد / خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
اما با نوشتن پریدخت ما را برد به سرزمین قصهها. داستانی زیبا که خیلی ها با آن ارتباط برقرار کردند و حالا در متنی که برایمان نوشته از روزهای کروناییاش گفته است با آن قلم جادویی و دوست داشتنی.
جایی حوالی ده سالگی
آقای عارفی دوست پدرم بود. صمیمی ترین دوستش. از سربازی باهم بودند. بعد باهم رفتند دانشکده تربیت معلم ثبت نام کردند و با هم درس خواندند و فارغ التحصیل شدند و باهم توی یک دبیرستان توی قاسم آباد بم معلم شدند و این دوستی تا بعد از ازدواجشان هم ادامه داشت. آقای عارفی یک آنتیک باز حرفه ای است. یک چیزهایی توی دست و بالش داشت که برای ده سالگی من خیلی جذاب بود. یک دوربین لومیر که از بالا باید تویش نگاه میکردی و قاب عکس را میبستی و شاتر را میچکاندی. یک تپانچه قدیمی دسته استخوانی که معلوم نبود خون چند نفر گردنش بود و یک قرآن با پوست آهو که توی زاهدان از یک پاکستانی خریده بود و کلی چیزهای جذاب دیگر... اما جذابترین وقت مواجهه با آقای عارفی وقتی بود که میآمد دنبالمان و میرفتیم توی باغ ما یا خودشان دلی به باد بدهیم. ما توی آن برهه ماشین نداشتیم و زحمت حمل و نقلمان میافتاد گردن آقای عارفی. یک ماشین آبی درباری. با صندلیهای مخمل نوک مدادی. کنسولی براق و آغشته به عطر چرم و چوب. بخاری و کولر درست و درمان شیشه بالابرهای نرم به نسبت پیکان و رادیویی که برخلاف رادیوی پیکان نوار کاست هم میخورد و خروجی صدایش بی نظیر بود. روی صندلی جلو که روی پای پدرم مینشستم دنیا یک شکل دیگری میشد و خیلی کیف میداد... و هربار از پدرم میپرسیدم اسم ماشین آقای عارفی چیه؟ بابایم میگفت: تویوتا کرونا... و فقط خدا می داند چند بار من به فرشتههای روی شانهام توی گوشه و کنایه گفتم که من بزرگ شدم کرونا میخواهم...
جایی حوالی چهل سالگی
از روزنامه زدم بیرون. شب آخر صفحه بندی روزنامه سال و نود و هشت. با بچههای تحریریه خداحافظی کردیم و آمدم خانه. خیلی خسته بودم. بعد از شام خوابیدم. فردایش همسرم زودتر زده بود بیرون. صبحانه روی اُپن بود. خوردم. مزه؟؟ هیچ مطلقا نمیفهمیدم. ادکلنم را برداشتم و بو کردم. مطلقا چیزی نمیفهمیدم. یک پاکت سیگار توی در یخچال داشتم. یک نخش را برداشتم و رفتم توی تراس. آتش کردم. کام گرفتم. اصلا و ابدا خبری نبود. جسته و گریخته شنیده بودم علائم کرونا یکی همین کربویی است. زنگ زدم به حمید، گفت درست است و به احتمال نود درصد کرونا مثبتی. بعد دوستی را فرستاد که تست بیخ حلقی بزاق بگیرد. به همسرم زنگ زدم خانه نیاید.
نمیدانم چرا ولی نشستم روی کاناپه. خندیدم و به خدا گفتم داری با من چیکار میکنی؟ نترسیدم... واقعا نترسیدم. من با مرگ پیش از این ها هم قدم زده بودم، کجا؟ روزهای زلزله شهرم بم... خیلی با خود مرگ مشکلی نداشتم. به این فکر می کردم که اگر مُردم. رفقایم نتوانند بیایند بالای قبرم یک عاشورا بخوانند. یک روضه حضرت رباب بخوانند. اینکه توی سینه زنی مشایعتم نکنند تا خانه قیامتم و روی دوش کارگرهای محترم سازمان بهشت زهرا بروم سینهکش قبر خیلی افت داشت. به قسطهایم فکر کردم. به طلبهایم. سراغ پیرهن مشکی محرمم رفتم و پوشیدمش و علامت کوچولوی پنج تیغهای را که گوشه پذیرایی داشتیم، نوازش کردم و گفتم: مرگ و زندگی دست شماست ولی یک کاری کنید من خوشگل بمیرم... کرونا خیلی لگدش به من محکم نبود. دو، سه شب تب و چندروزی بدن درد و کرختی و کوفتگی و کماکان تا این لحظه هنوز کربویی را دارم و دو پنجره چشایی و بویایی هنوز به رویم بسته است. کرونا فرصت غریبی بود. از سر شکم سیری حرف نمیزنم و صدایم هم از جای گرمی نمیآید. این بیماری شوخی ندارد و خیلی خانوادهها را داغدار کرد. خدا همه گرفتارهای این بیماری را آزاد کند. همه رفتهها را بیامرزد. همه کادر درمان و بهداشت را هم در پناه خودش نگاه دارد. ولی کرونا برای من توی این روزها روزهای غریبی بود. خیلی چیزها را برای خودم حل کردم. خیلی تصمیمها گرفتم و تیک خیلی از چیزها را توی ستینگ مغزم و قلبم برداشتم. کرونا یک بیماری نیست. یک مفهوم است که درد و تنهایی و فراری بودن همه از تو و تو از دیگران را در پی دارد. در پایان بیماری آدم دیگری میشوی. مهم این است که آن چند روزه قرنطینهات را چگونه گذرانده باشی و به چه چیزهایی فکر کرده باشی.
نکته آخر: حواستان به فرشتههای روی شانههایتان باشد. قبل از خواب آرزوها و رویاهاتان را قشنگ و واضح تایپ کنید. مثل من نباشید که بگویید من عاشق کرونا هستم... خدایا به من کرونا بده و بعد یکهو میبینید. سی سال بعد کرونادار میشوید اما این کجا و آن کجا.
* نویسنده: عاطفه جعفری، روزنامهنگار