اگر از منظر فلسفه سیاسی به نقش امثال سردار شهید حاج‌قاسم سلیمانی نظر کنیم، می‌بینیم که اینان کاری کردند کارستان و در تکوین دولت-ملت، نقشی اساسی داشتند و این با گفتمان انقلاب اسلامی است که امکان‌پذیر شد، نه با «منورالفکری مشروطه» یا با «غرب‌زدگی استبداد پهلوی» یا مانند آن.
  • ۱۳۹۸-۱۱-۲۹ - ۱۰:۰۴
  • 00
حاج‌قاسم، سردار دولت- ملت اسلامی

به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، داود مهدوی‌زادگان، عضو هیات‌علمی پژوهشگاه علوم‌انسانی و مطالعات فرهنگی طی یادداشتی در روزنامه «فرهیختگان» نوشت:  بزرگان و شخصیت‌ها از چه جهت بزرگند و چه تحلیلی می‌تواند گستردگی عظمت اینها را بیان کند؟ برخی در توصیف شهید سپهبد حاج‌قاسم سلیمانی بیشتر وجوه فردی ایشان را مدنظر و مورد اشاره قرار داده‌اند، ازجمله اینکه چقدر اهل تهجد و عبادات و نظم بوده‌اند. البته بدون وجوه فردی، آن عظمت غیرممکن است و قطعا این موارد در ایشان بوده، اما نکته این است که اگر بخواهیم ایشان را در گستردگی عمل و شخصیت‌شان ببینیم، باید از جنبه‌های فردی فراتر رویم و در «بستری از مفاهیم و نظریه‌ها» بزرگی ایشان را تعقیب کنیم و ببینیم آیا در آن بستر، در وجوه سیاسی و اجتماعی و جهانی، ایشان همچنان بزرگ دیده می‌شوند یا ایشان صرفا در وجوه فردی‌شان شخصی بزرگ بوده‌اند.

البته مسلم است که متفکران و عالمان بزرگ به‌طور طبیعی در افق‌های علمی مورد ملاحظه قرار می‌گیرند و گرفته‌اند و این طبیعی است چون کار متفکر نیز در همان بستر استریال اما درنظر آوردن یک سردار در چنان افقی، شاید امری عادی تلقی نشود و باکی نیست.

افقی که می‌خواهم در آن حاج‌قاسم سلیمانی را مدنظر قرار دهم، یکی از مهم‌ترین افق‌هاست. بنا دارم تا ببینیم آیا حاج‌قاسم در افق فلسفه سیاسی تاثیرگذار بوده است یا نه. اجمالا باید عرض کنم «بدون شک موثر بوده است» و قرینه‌اش هم تشییع توفانی‌ای که مردم از این شهید بزرگوار کردند، چه در ایران چه در منطقه و چه در سطح جهانی که خصوصا با توجه به تعاریف و تلقی‌های امروزی از جامعه، ملت و دولت، قاعدتا نباید چنین استقبالی از ایشان می‌شد. پس تا اینجا اجمالا می‌شود گفت که ایشان در این افق، اثر قابل‌توجهی داشته‌اند.

در فلسفه سیاسی یکی از جنبه‌های مهم، مساله «تکوین دولت-ملت» است. دولت- ملت تعریف، ویژگی‌ها و مختصاتی دارد. ملت در این طرح به‌نوعی مشارکت مستقیم در سیاست و تعیین سرنوشت و سیاستگذاری و تصمیم‌گیری‌ها پیدا می‌کند. به عبارت دیگر ملت نقش مستقیمی در سیاست می‌یابد که می‌گویند در گذشته چنین نبوده است. مختصاتی هم برای دولت- ملت ذکر می‌شود از جمله اینکه در دولت- ملت تعاریف رسمی و غیررسمی در کار است ولی اداره حکومت براساس تعاریف رسمی انجام می‌شود. قانون تعاریف رسمی اداره جامعه است، گرچه ممکن است تعاریف دیگری نیز در جامعه موجود باشد اما در دولت- ملت یکی از آن تعاریف رسمیت پیدا می‌کند و براساس آن عمل می‌شود. مختصه دیگر، حضور مردم در حاکمیت است که نمودش در بهترین شکل، در انتخابات است به‌نحوی که مردم بتوانند در چارچوب قانون نماینده‌شان را انتخاب کرده و او را در مناصب مشارکت دهند. مختصه دیگر زبان است. در دولت- ملت یک زبان رسمی وجود دارد که «زبان مشترک همگانی» یا «زبان حاکمیت» و «زبان سیاسی» است. دیگر آنکه در دولت- ملت مرزهای جغرافیایی مطرح است و هر دولت- ملتی مرزهایی جغرافیایی دارد که از حدود محلی و شهری فراتر می‌روند و قلمرو مملکتی و حکومتی یک دولت را مشخص می‌کند. مختصه دیگر قدرت یکپارچه است به این معنی که گرچه یک قلمرو حاکمیتی، مشتمل بر اقوام و اقشار و گروه‌های متکثر است، اما برآیند آنها «یک قدرت» است، قدرتی یکپارچه. هر قوم و قشری می‌تواند این قدرت را به خود انتساب دهد و آن را قدرت خود بداند در حالی که در حاکمیت‌های غیرملی، اقوام فقط می‌توانند بر قدرت خودشان اتکا کنند و اگر قومی مجاور صاحب قدرت باشد، یا آن قدرت را نامربوط به خود می‌دانند یا آنکه قدرت رقیب آنها محسوب می‌شود. موارد دیگری مانند استقلال در سیاستگذاری و اقدام عملی نیز از جمله مختصات دولت- ملت است. در هرکدام از این مختصات می‌شود بحث‌هایی کرد که فعلا متعرض آن نمی‌شویم.

منورالفکران ما مدعی‌اند که مفهوم دولت- ملت با مدرنیته شکل گرفته و پدیده‌ای مدرن است؛ با آمدن مدرنیته معنی پیدا کرده است و در گذشته، در سنت و حاکمیت‌های سنتی، دولت و ملت در کار نبوده و آن تفکر سنتی چنین ظرفیتی برای تاسیس و تکوین دولت- ملت نداشته و ندارد. برخی از آن منورالفکران برآنند که تکوین دولت- ملت در ایران با مشرطه آغاز شد و با رضاخان و ایجاد نهادهایی مدرن امتداد یافت، نهادهایی که وجودشان مقدمه تکوین دولت- ملت است. از جمله ارتش جدید و یکپارچه و... البته با همه این احوال نسبت به پهلوی نیز منتقدند که نتوانست دولت- ملت را به‌معنی تمام و کاملش محقق کند ولی این «نتوانستن» را به عناصر سنتی مربوط می‌دانند و آن عناصر را مانع چنین تکوینی فرض می‌کنند. کسانی چون داریوش آشوری نیز صراحتا مدعی‌اند که با پیدایی انقلاب اسلامی، روند تکوین دولت- ملت در ایران متوقف و از دستور کار خارج شده است. از آنجا که در تکوین دولت- ملت باید اراده‌ای در کار باشد؛ می‌توان پرسید که آیا در مشروطه بنا و اراده بر تکوین دولت- ملت بود؟ آیا پهلوی چنین اراده و چنین بنایی داشت؟ فی‌الجمله باید اشاره کرد که مشارکت ملت در سیاست در نظام پادشاهی در دستور کار نبود و این ربطی به عناصر سنتی نداشت. در چشم منورالفکری مشروطه نیز «ملت» موجودی حقیر بود. منورالفکری مشروطه که مکرر در کار تحقیر ملت بوده است، آیا مشارکت ملت در سیاست را جدی می‌گرفت و دنبال می‌کرد؟

این منورالفکری پس از مشروطه و حتی پس از انقلاب هم وضعی چون گذشته دارد. بازرگان در مقاله سازگاری ایرانی همان وضع تحقیرآمیز را نسبت به ایرانیان اتخاذ می‌کند و شبیه آن در آثار سایر منورالفکران نیز هست؛ مانند خلقیات ایرانیان جمالزاده یا جامعه کلنگی کاتوزیان یا... . آن منورالفکر که ملت را به ‌این نحو تحقیر می‌کند، طبعا ملتش را واجد شایستگی جهت مشارکت سیاسی نمی‌داند.

اوج گرفتن این مباحث در زمان پهلوی شاید حاکی از آن است که حکومت وقت نیز از این تحقیر ملت چندان ناراضی نبود، بلکه از رواج آن هم خشنود می‌شد، زیرا وقتی ملتی تحقیر شده و به او تلقین شود که حقیر و پست است، از مشارکت در امور نیز دست می‌کشد و می‌گوید ما را چه به دخالت در حکومت؛ چنانکه در زمان پهلوی نیز رایج بود.

نکته دیگر اینکه در حکومت دیکتاتوری مطلقه رضاخان و فرزندش، موانع سنتی معنایی نداشت کمااینکه آمرانه به تقلید از ظواهر مدرنیته پرداختند و آن ظواهر موردپسند خود را به جامعه نیز تحمیل کردند و اگر مانعی هم بود، با سرکوب رفعش می‌کردند. به این ترتیب عدم تکوین دولت-ملت در دوره پهلوی نیز نه به‌دلیل وجود موانع، بلکه بیش از آن ناشی از فقدان اراده جهت چنین تکوین و تاسیسی بود. اگر نهادسازی‌هایی هم صورت گرفت اولا از سر ناچاری و ثانیا در جهت جریان یافتن اراده شخص مستبد یا حامیان او در امور بود، نه تمهید مشارکت ملت در سیاست. نهادهای مدرن تاسیس‌شده در زمان پهلوی هم نهادهایی ملی نبود؛ فی‌المثل ارتش ظاهرا قدرتمند ایران، «ارتش شاهنشاهی» تلقی می‌شد و نه «ارتش ملت» و عجیب نیست که این ارتش به‌راحتی مقابل ملت و ملیت قرار می‌گیرد؛ از واقعه گوهرشاد تا کودتای 28مرداد.

نتیجه آنکه اراده بر تکوین دولت-ملت در ایران، نه در روشنفکران بود و نه در حاکمیت پهلوی. این اراده با انقلاب‌اسلامی شکل گرفت و مسیر این تکوین را با انقلاب آغاز کردیم. با تعاریف مدرن هم اگر نگاه کنید، این تکوین با انقلاب آغاز شده است گرچه دولت-ملت در گفتمان انقلاب، فراتر از مفاهیم مدرن است. معنای دولت-ملت در گفتمان اسلامی، معنایی جدید است گرچه پذیرش همان مشخصه‌های مدرن دولت-ملت -مانند زبان واحد و توانمند، قدرت یکپارچه، استقلال در سیاستگذاری و اجرا، نیروی نظامی ملی- را در قانون اساسی جمهوری اسلامی نیز می‌توان دید، اما این معنای جدید از دولت-ملت، صرفا محصور در آن مختصات نیست.

یک سردار برای دفاع از حاکمیت ملی با حضور میلیونی مردم تشییع می‌شود. دفاع این سردار از شخص نبود و دفاعی از ملت و ملیت محسوب می‌شد و قبول عام این مطلب است که به چنان تشییعی منتهی می‌شود. در دفاع مقدس نیز فرقی میان نیروی موظف نظامی و بسیجی نبود. همه رزمنده محسوب می‌شدند و همه نیروی دفاع ملی بودند؛ گرچه ادبیات روشنفکری بنا دارد این دوگانگی را پدید آورد و تشدید کند.

گفتیم که یکی از مشخصه‌های دولت-ملت، مرزهای جغرافیایی است. یعنی هم حاکمیت و هم ملت مرزها را به رسمیت بشناسند. بازرگان در سازگاری ایرانی -که پیش از انقلاب منتشر شد- تعبیر جالبی دارد؛ می‌گوید اگر در مرزها جنگی رخ دهد، مردم ما می‌گریزند ولی اگر در محله‌شان آشوبگر و یاغی‌ای پیدا شود، بسیج می‌شوند تا با او مقابله کنند. بازرگان این روحیه را «روحیه محلی ایرانیان» می‌داند به این معنی که مرزهای کشور را از آن خود نمی‌دانند. در پس انقلاب اسلامی اما جنگی در غرب کشور رخ داد و از دورترین نقطه شرقی، کسانی آمدند و در جنگ درگرفته در غرب کشور شرکت کردند و شهید دادند یعنی مرزشان را مرز کشور و قلمرو جمهوری می‌دانستند. این انقلاب بود که چنین تحولی را پدید آورد و در پدید آمدن این تحول، سرداران نقشی اساسی داشتند چراکه توانستند ملت را در تراز بالایی از جغرافیای سیاسی سهیم کنند و مشارکت دهند. ما دیگر سرداران محلی و شهری نداشتیم و با انقلاب اسلامی سرداران ملی -یعنی سردارانی که مرزهای جغرافیای سیاسی دولت-ملت را حفظ می‌کنند- پیدا کردیم. واضح است که این عبارات به‌معنای تخفیف شأن برخی سرداران مشروطه‌خواه نیست چه آنان در فتح تهران موثر بودند اما ما در همان بازه زمانی پیش از انقلاب بسیاری از سرزمین‌هایمان را از دست دادیم، چراکه سردارانی ملی نداشتیم. آیا رضاخان که خود آرارات و هیرمند و منافع ملی را طی قراردادهایی واگذار کرد، می‌تواند سرداری ملی تلقی شود؟ به‌علاوه می‌توان در تاریخ دید که هسته‌های مقاومت محلی مقابل تجاوز خارجی -که در دوره مشروطه یا پهلوی به‌ظهور رسید- نه‌تنها کاملا از حکومت مرکزی مستقل بود، بلکه حکومت مرکزی یا مستقیما آنان را سرکوب می‌کرد یا در سرکوب آنها با خارجی همدست می‌شد. پهلوی نهایتا می‌توانست ژاندارم منطقه باشد و نه «دولت-ملت» چراکه گفتیم از مختصات دولت-ملت آن است که مستقل از قدرت‌های غیرملی باشد و مردم در سیاستگذاری‌هایش شریک و سهیم باشند.

رزمنده اسلام یا سردار اسلام توانست افق مردم را از سطح امنیت محلی به امنیت کشوری ارتقا دهد و در اثر این ارتقا، ملت به مرزها و دخالت در مرزها توجه پیدا کردند. اینکه ملت از سرداران و رزمندگان شهید خود تجلیل می‌کنند و این تجلیل هنوز هم برقرار است، دال بر همین مطلب است و حتی شهدای گمنام نیز که مشخص نیست اهل کجایند یا کیستند، هرجا که بروند و دفن شوند، از ایشان به بزرگی تجلیل می‌شود و ملت آنان را از خود می‌دانند.

ملت خود را در تمام جغرافیای سیاسی سهیم دانسته و این کاری بزرگ است و ممکن نبود، مگر با مساعی سرداران. در دفاع مقدس سردارانی داشتیم که به برکت مجاهدت و خون آن شهیدان، چنین امری به‌وقوع پیوست؛ بزرگانی چون حاج‌همت، شهید دستواره، باکری‌ها، متوسلیان و خیلی بزرگان دیگر. اینکه امروز می‌بینیم حرکات نابخردانه‌ای مانند حذف نام شهدا با واکنش جدی مواجه می‌شود نیز دال بر همین آگاهی است که دیگر منحصر در مرز محله‌ها نیست.

آنچه در دفاع مقدس اتفاق افتاد، آن فرهنگ و روحیه را بزرگانی مانند حاج‌قاسم و دوستان او تداوم بخشیدند. به‌علاوه حاج‌قاسم و نیروی قدس سپاه آن آگاهی را یک مرحله نیز ارتقا داده‌اند، به این معنی که مرزهای ایمانی و انسانی را نیز مورد ملاحظه قرار داده‌اند که این ویژگی، در دولت-ملت مدرن مفقود است. البته دولت-ملت مدرنی مانند ایالات متحده نیز گاهی مرزهای کشورهایی را -که فی‌المثل پایگاهی آمریکایی در آن مستقر است- مرز خود تلقی می‌کند اما به‌لحاظ استکباری. تفاوت ژنرال و سردار در همین است.

ژنرال در پی توسعه‌طلبی و استعمار است و اگر به آن‌ سوی مرزش پای می‌گذارد در پی سلطه به آن ‌سوی مرز است و فرآیند استعماری، بهره‌برداری سلطه‌جو از مورد سلطه است و از آن سرزمین برای دولت-ملت خود بهره‌کشی می‌کند وگرنه دغدغه مشارکت سیاسی آن «ملت مورد سلطه» در امورش را ندارد. سردار به‌رغم ژنرال، در پی امنیتی صرفا درون مرزهای اعتباری و قراردادی نیست. هرجا مظلومی باشد، باید به کمک او برویم. اگر مظلومی ندایی سر می‌دهد که من در ناامنی‌ام، او خود را در سرنوشت آن مظلوم نیز شریک می‌داند؛ البته از جهتی امنیت منطقه و جهان، برای من و مرزهای دولت-ملت من هم امنیت ایجاد می‌کند و اگر همسایه‌ام در ناامنی باشد، امنیت من نیز در مخاطره خواهد بود اما این مطلب، «جهتی حداقلی» است؛ و «دلیل اصلی» سردار در برقراری امنیت فراملی نیست. «جهت حداکثری» آن است که سردار آن همسایه و آن مظلوم را بالاصاله مد نظر قرار می‌دهد و راضی نیست که خود در امنیت و مرز امن باشد اما آن دیگری، نه مرزی داشته باشد و نه امنیتی و نه حق مشارکتی سیاسی. این احساس وظیفه البته بی‌ضابطه نیست و نیز منوط به تقاضای آن مظلوم است.

عبارتی از حاج‌قاسم هست که الازهر با آنکه همسایه غزه است اما عکس‌العملی راجع‌به گرسنگی و فشار بر غزه نشان نمی‌دهد. این نقد از آن جهت است که الازهر دامنه خود را منحصر در الازهر می‌بیند و به‌تعبیری «واتیکانیزه» شده است و نه‌تنها وظیفه‌ای انسانی و ملی نسبت به غزه برای خود قائل نیست -چراکه فشار بر غزه و حضور رژیم‌صهیونیستی، ناامنی مرزهای خود او نیز هست- بلکه وظیفه‌ای دینی یا حتی انسانی نیز ورای مرزش برای خود قائل نیست. سردار انقلاب اسلامی قائل به آن است که امنیت باید برای همه باشد.

حاج‌قاسم و نیروی قدس نگاهی فراتر از مرزهای جغرافیایی دارد. سردار سلیمانی و سپاه قدس فهم ملی از امنیت را ارتقا داده و فراجغرافیایی کرده است. در اثر این جانفشانی‌ها مردم اکنون بهتر می‌دانند که امنیت صرفا با حفظ مرز دولت-ملت محقق و پایدار نمی‌شود. امنیت مساله‌ای ذو‌ابعاد است و اکنون به یمن آن مجاهدت‌ها چشم ما به بعضی ابعاد آن گشوده شده است. آن شاه‌سلطان‌حسین صفوی بود که امنیت را تنها در کاخ و برج و باروی خود درک می‌کرد و امنیت مردم تا دروازه‌های کاخ برای او مطرح نبود.

پس همان‌طور که در دفاع مقدس، مشارکت در مرزهای جغرافیای دولت-ملت، با کمک سرداران، ارتقا پیدا کرد. مرحله دوم مربوط به حاج‌قاسم و مشارکت در امنیت منطقه‌ای بود که با فعالیت‌های داوطلبانه و غیراستعماری پیگیری شد و می‌بینیم که مورد تایید و تمجید ملت نیز واقع شده است. اینکه ملتی چنین سردار شهیدی را با چنان شکوهی تشییع می‌کند، یعنی آن مشارکت غیراستعماری منطقه‌ای مورد تایید و تمجید و پذیرش اوست و این منحصر در ایران نیست، بلکه تشییعی که در عراق صورت پذیرفت یا عزاداری‌هایی که در هند، پاکستان، لبنان، سوریه و... برای این شهیدان منعقد شد نیز ناظر به پذیرش آن «مشارکت غیراستعماری» در میان ملت‌های منطقه و فراتر از آن است و قابل توجه اینکه در خبری خواندم تنها در پاکستان بیش از 200 مجلس عزاداری برای حاج‌قاسم و یارانش منعقد شد.

در دولت-ملت مدرن و ذیل قرارداد اجتماعی، دولت بناست که پای «دیگری» را از حدود «من» بیرون نگه ‌دارد. چه طبق تلقی هابز قائل باشیم که وضع طبیعی، وضع نابسامان و «جنگ همه علیه همه» است و دولتی برآمده از قرارداد اجتماعی باید که این وضع طبیعی را بسامان کند و چه مانند لاک قائل شویم که وضع طبیعی، خود، به‌سامان بودن است و جنگ و نزاع، استثناء است و دولت باید متکی بر قرارداد اجتماعی، از «قاعده» -که از نظم و سامان است- حراست کند؛ در هر دو صورت، چه هابزی و چه لاکی، دولت بناست که جنگ و نزاع میان افراد ملت را حل‌و‌فصل کند و وضع اتحادی و همدلانه‌ای در کار نیست. مرز هم از جهت «قرارداد اجتماعی» و «قوام دولت برخاسته از آن» است که اهمیت می‌یابد. ملت، در این تلقی، مجموعه‌ای است از اتم‌های پراکنده که از قضای اتفاق در کنار هم قرار گرفته و هر اتم، مجبور است که به دولتش و به مرزهایش توجهی کند تا تمنیات و منافع شخصی‌اش هم تا حدی محترم باشد. اصالت و اهمیت حقوق شخصی است که از یک «دولت قاهر» ناگزیر است و به تبع آن دولت است که مرزها مهم می‌شود. اما مشارکت مثبت و فداکاری و ایثار و مانند آن، دیگر به استیفای حقوق شخصی مربوط نیست و از همینجاست که می‌گوییم فکر اسلامی، طرحی دیگر ورای مفهوم مدرن دولت-ملت درانداخته است.

در مفهوم مدرن دولت-ملت، فقط آب و خاک نیست که مرز پیدا می‌کند؛ انسانیت نیز مرز پیدا می‌کند. آیا مردم عراق، فلسطین، سوریه و یمن، انسان نیستند؟ إمّا أخ لک فی الدین، أو نظیر لک فی الخلق. در فکر مدرن این انسانیت نیز مرز پیدا می‌کند و تا مرزهای جغرافیایی شماست که اعتبار دارد و مسئولیتی نسبت به فراتر از آن درکار نیست و بلکه در رقابت مدرن، باید که «دیگری» پامال شود و پیروزی از آن «من» شود؛ چه دیگرانی در داخل دولت-ملت (تا آنجا که می‌توان از عوارض آن گریخت) یا دیگرانی در فراسوی مرزها. از جمله شعار «نه غزه؛ نه لبنان؛ جانم فدای ایران» نیز علاوه‌بر اینکه حتی در چارچوب مدرن، مبتنی‌بر تلقی منسوخی از امنیت است، ناظر بر همین محدود بودن مدعیات به مرزهای جغرافیایی نیز هست. این شعار چون مبتنی‌بر همان فردگرایی و خودبینی است حتی به مدعای خود نیز وفادار نخواهد ماند و جانی فدای هیچ «دیگری»ای نخواهد کرد، چه «دیگری» در داخل مرزهای جغرافیایی باشد و چه در آن ‌سوی مرزها؛ کما اینکه هیچ حرکت شهادت‌طلبانه‌ای در «فدا کردن جان برای ایران» از جانب آن شعاردهندگان مشاهده نشد.

این تلقی در انقلاب اسلامی و نزد امام(ره) و رهبری و به‌تبع آن نزد اغلب ملت تغییر پیدا کرده است، گرچه اقتضائات دولت-ملت مدرن نیز به رسمیت شناخته شده و مرزهای جغرافیایی یا استقلال کشورها در سیاستگذاری را محترم داشته‌ایم؛ اما دلیل بر آن نیست که در «محدودیت‌های تعاریف» و «مشخصه‌ها»ی آن دربند شویم و اگر همسایه ما از ناحیه خطری تهدید شود، خود را بالکل از او جدا بپنداریم و اگر در داخل اشتیاق داوطلبانه برای مشارکت مثبت و غیراستعماری در تامین امنیت همسایگان هست -که در میان ملت مسلمان نسبت به سرنوشت مسلمانان فراتر از مرزهای جغرافیایی، چنین اشتیاق و همتی هست- آن را نادیده بینگاریم.

با گفتمان انقلاب اسلامی مختصات و تعریف دولت-ملت هم دچار تحول بنیادین شده است. پیش از انقلاب، قوت و توانی فکری-اعتقادی در کار نبود تا یک سردار ملی به ظهور رسد و از همین جهت به کورش و مانند آن متوسل می‌شدند ولی با انقلاب اسلامی نه یک سردار، بلکه سرداران ملی فراوان به ظهور رسیدند و سردار سلیمانی در اوج و قله این تحول ایستاده است.

اگر از منظر فلسفه سیاسی به نقش امثال سردار شهید حاج‌قاسم سلیمانی نظر کنیم، می‌بینیم که اینان کاری کردند کارستان و در تکوین دولت-ملت، نقشی اساسی داشتند و این با گفتمان انقلاب اسلامی است که امکان‌پذیر شد، نه با «منورالفکری مشروطه» یا با «غرب‌زدگی استبداد پهلوی» یا مانند آن.

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰