به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، این روزها، هرکسی هرکاری از دستش برمیآید، در حال انجام دادن است، حتی اگر در ظاهر کوچکترین کار ممکن باشد، اما مهم این است که سکوت نمیکند و نمیایستد، گویی که خونی تازه در رگها جریان یافته است. موسسه بانوی فرهنگ برای اتفاق مهم این روزها بیانیهای منتشر کردهاند و از همه کسانی که دستی به قلم دارند، خواستهاند تا بنویسند آنها در بیانیهشان نوشتهاند: «بسم الله القاصم الجبارین؛ شهادت سردار حاجقاسم سلیمانی را خدمت امام زمان، رهبر انقلاب و تمام مردم داغدار ایران تسلیت میگوییم.
این روزها که شاعران، طراحان، مدیحهسرایان دست به کار شدهاند تا هرکدام با هنر و تخصص خود، یاد سردار محبوب دلها را زنده نگه دارند، کانون بانوی فرهنگ از همه نویسندگان دعوت میکند با محوریت این شهید عزیز و با بهرهگیری صحیح و اصولی و غیراحساسی از تکنیکها و فنون داستاننویسی، آثار خود را مخصوصا به جهت اثرگذاری بیشتر و ارتباط سریعتر با مخاطب، در قالب داستان کوتاه در صفحات مجازی منتشر کنند. چنانچه ما را از نگارش داستانتان مطلع کنید، آن را بازنشر خواهیم داد. با استعانت از حضرت حق، اگر داستانهای قوی به حد نصاب برسند، در آینده نزدیک با نام نویسندگان آنها در کتابی گردهم خواهند آمد.» سارا عرفانی، نویسنده که خودش مسئولیتی در بانوی فرهنگ دارد، چند داستان را با موضوع سردار شهید قاسم سلیمانی برایمان فرستاده است که در ذیل این متن، داستانها را میآوریم.
آذرخش کبود!(Blue lightning)
به مرحله آخر رسیده بود؛ برای چندمینبار، هربار به مرحله آخر میرسید، اما نمیتوانست آن را رد کند. دیگر نباید میباخت؛ باید ژنرال را نابود میکرد، هرطور شده. نفس عمیقی کشید و دستانش را با تمرکز روی کیبورد حرکت داد.
صدای پدرش را شنید: کجایی پسر؟
تمرکزش بههم ریخت: لعنتی؛ تو اتاقم دیگه، مرحله آخر بازیام حواسم رو پرت نکن.
پدر کمی تامل کرد؛ نفس بریدهبریدهاش را بیرون داد، دست لرزانش را در میان موهای زرد رنگ خود کشید و اسپری را نزدیک دهانش برد.
فاطمه تاجمزینانی
*************
آسمان ابری بود و باران بهشدت میبارید.
راه از بیراهه مشخص نبود، مطمئن بودم راه را درست آمدهام، اما نمیدانم چرا خبری از کلبه نبود!
خسته و ناامید، کنار تنهدرختی زانو زدم، تصمیم گرفتم خود را به تقدیر بسپارم.
چشمهایم را بستم و زیر لب زمزمه کردم: الهی راضیم به رضای تو!
ناگهان برق کوتاهی چشمهایم را زد. چشمهایم را آرامآرام باز کردم، دست مردانهای را روبهروی خود دیدم که انگشتر عقیقش برق میزد! تا آمدم فریاد بزنم: حاج آقا...
ناگهان با صدای رعد و برق هولناکی از خواب پریدم. تمام تنم عرق کرده بود و از شدت تب و لرز، میلرزید.
مادرم مثل عادت همه جمعهها، دعای ندبه گوش میداد. که سخنران گفت: خبر ش... ش... ششهادت حاجقاسم سلیمانی...
دیگر نفهمیدم که چه شد...
زینب گلستانی
******************
امروز صبح در ساختمان مرکزی اینستاگرام اتفاق نادری افتاد.
یکی از رباتهای مسئول حذف محتوای خشونتآمیز ایرانیان، از دسته گلی که مدیر بخش به مناسبت کریسمس برای نامزدش آورده بود، شاخه رزی برداشت و بو کرد.
طاهره مشایخ
************
سرباز آمریکایی، کنار خیابان واکس میزند و روی لباس نظامی تا زدهاش، برچسب بزرگی نصب کرده: فروشی.
فاطمه شایانپویا
*************
- از 10510 کیلومتر آن طرفتر ژنرال ایرانی در عراق را کشتیم
- چرا؟
- پایش را 255 کیلومتر از گلیمش درازتر کرده بود... .
***
- قربان ایرانیها خشنترین مردم دنیا هستند.
- چطور؟
- اونا فقط در تعطیلات کریسمس 2020 که همه پستهای دنیا حول کاج و سفر میگشته، دهها میلیون پست حاوی خشونت و سازمانهای تروریستی گذاشتهاند.
- من امروز تو را خواسته بودم تا بهخاطر اینکه نتوانستی همه پستهایشان را پاک کنی مواخذه کنم. اما الان بهخاطر بلاهت جمله اولت، اخراجی.
فائضه حدادی
*************
ماشین حرکت میکرد. در سکوت، به عکس در دستش خیره بود. حالا دیگر از همکیشانش خودش مانده بود و خودش. چشمش آسمان را نشانه رفت. ناگهان نور عظیمی بر صورتش پاشید. زیر لب شهادتین گفت و چشم بست.
چشم باز کرد. بانویی مهربان نگاهش میکرد.
- سلام عزیز عمه!
انگار تازه شناخت. چشمانش برق زد.
- سلام... عمه.
نگرانی در صدایش موج میزد.
- نکند رهبرم تنها بماند!
- نگران نباش عزیزم. خداوند سلیمانیهای دیگر، برایش فرستاد.
خیالش آسوده شد. ایستاد.
بانو جلو میرفت.
او پشت سرش.
الهام صفار
*************
حاجی درحالیکه نگاهش را از تصویر حاجرضوان و جهاد مغنیه برمیداشت، به من گفت: «دعا کن من هم مثل اینها به شهادت برسم و میدانم که شهادت من نزدیک است.» انگار به یاد انفجار خودروشان در جاده منتهی به تنگه ابوغریب در آن سالها افتاده بود. دنیا روی سرم خراب و زمان برایم متوقف شده بود.
- من به طمع شهادت آمدم مشهد. امروز روز عرفه است. هرکس در این سالهای جنگ نتوانست شهادت را بگیرد...
مکثی کرد و گفت: «امروز باید بگیرد...»
هنگام رفتن، نگاهم به انگشتر او بود که از روی شانه برگشت، نَفَسش را بیرون داد و گفت:
- برای شهادت من دعا کنیدها!
میرزا حسن
*************
حاجتروا
روضهخوان هنوز میخواند. مشک گوشهای افتاده بود و دستی جداشده کنارش. به دستش نگاهی انداخت و به انگشتر سرخ. برای رفتن، بیتاب بود. چشمانش را بست و نذر کرد.
صبح جمعه قاب همه عکسها پر بود از انگشتری سرخ روی دستی افتاده بر خاک. نذرش قبول شده بود.
مولود توکلی
* نویسنده: عاطفه جعفری، روزنامهنگار