روایت میدانی روزنامه‌نگار «فرهیختگان» از یک گرمخانه زنان
امشب برخلاف شب‌های بارانی و برفی گرمخانه خلوت‌ است. برخلاف گرمخانه‌های دیگر که همگی لباس‌های یکدستی بر تن دارند، اینجا این‌گونه نیست و هرکسی تیپ و سبک زندگی خاص خود را دارد.
  • ۱۳۹۸-۰۹-۱۳ - ۲۲:۲۷
  • 00
روایت میدانی روزنامه‌نگار «فرهیختگان» از یک گرمخانه زنان
غم، سکوت،فسنجان و کتاب‌های موفقیت
غم، سکوت،فسنجان و کتاب‌های موفقیت

به گزارش «فرهیختگان آنلاین»،  زندگی گاهی‌ وقت‌ها روی دیگرش را نیز به آدم‌ها نشان می‌دهد و چاره‌ای باقی نمی‌ماند جز اینکه آدم وضعیت خود را با جامعه سازگار کند؛ جامعه‌ای که بخشی از آنها را زنانی تشکیل می‌دهند که به خاطر گرانی، وضعیت بد اقتصادی و اجتماعی جایی را حتی برای خوابیدن در شب هم ندارند و اگر سرپناهی نداشته باشند، مشخص نیست چه بلایی سرشان بیاید. اشتباه نکنید این آدم‌ها از دسته معتادان و خلافکاران نیستند بلکه بسیاری از آنها، همان افراد معمولی‌ای هستند که هر روز از کنارشان بی‌تفاوت رد می‌شویم و نمی‌دانیم چگونه روزگار می‌گذرانند. زنانی که روزگاری برای خود زندگی‌ای معمولی مانند همه داشتند و اکنون وضعیت‌شان به جایی رسیده که مجبورند شب را در جایی سر کنند که شاید هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردند.نزدیک در گرمخانه‌ که می‌شوم، عقربه‌ها ساعت هشت را نشان می‌دهند و آرام‌آرام زن‌ها از راه می‌رسند. جمع 70، 80 نفره‌ای که وقتی دقیق نگاه‌ ‌کنی از هر طیف و گروهی با سلیقه‌ها و اخلاق‌های مختلف در آن هستند و گویی همه با هم خانواده‌ای تشکیل داده و به زندگی با هم عادت کرده‌اند.

 تفاوتی از زمین تا آسمان

امشب برخلاف شب‌های بارانی و برفی گرمخانه خلوت‌ است. برخلاف گرمخانه‌های دیگر که همگی لباس‌های یکدستی بر تن دارند، اینجا این‌گونه نیست و هرکسی تیپ و سبک زندگی خاص خود را دارد. با وجود این اینجا هم قانون خاص خودش را دارد و کسی حق‌نقض قوانین و سرپیچی از آن را ندارد. اکنون وقت شام است و همه باید به سالن غذاخوری بروند. مشارکت همگانی در آماده‌کردن شام گویی برنامه‌ هر شب‌شان است. از اتاق مدیریتی که ما در آن به‌عنوان عکاس و خبرنگار با مدیران گرمخانه نشسته‌ایم تا سالن غذاخوری تنها چند قدم راه بیشتر نیست اما تفاوت آن از زمین تا آسمان است. دوربین‌هایی در همه نقاط مددسرا قرار گرفته است که به سادگی می‌توان حرکات لحظه‌ای همه آنها را به خوبی مشاهده کرد. براساس تصاویر نمایشگرها بیشتر افراد در سالن غذاخوری جمع شده‌اند، با هم شادند و غذا می‌خورند اما آنچه دوربین‌ها قادر به نمایش آن نیستند این است که بیشتر این آدم‌ها دوست دارند در کنجی خلوت، در گوشه‌ای از یک تخت چمباتمه زده و به دردهایی که دارند فکر کنند.

 اینجا ماندن بهتر از بیرون خوابیدن است

مسئولان گرمخانه اجازه می‌دهند با آنها به سالن غذاخوری برویم. وارد که شدیم، فضای نسبتا بزرگی دیدیم که بخش آشپزخانه در سمت راست و بخش غذاخوری در سمت چپ آن قرار داشت، تلویزیونی هم روی دیوار نصب شده که شبکه آی‌فیلم را نشان می‌دهد. اول چشمم دختری با روسری قرمز طرح سنتی را می‌بیند که به تلویزیون خیره شده است. در کنارش نیز خانمی با صورت نیمه‌سوخته نشسته که درحال خواندن دعاست. مدیر گرمخانه به آنها گفت که خانم‌ها از خبرگزاری آمده‌اند، لباس‌های قشنگ‌تان را بپوشید تا اگر از شما عکس گرفتند، حجاب داشته باشید. تا زمانی که مدیر مددسرا حضور ما را به‌عنوان خبرنگار و عکاس به آنها اطلاع نداده بود، زندگی برایشان سیر همیشگی‌اش را طی می‌کرد اما ناگهان نگاه‌های آنها تغییر کرد. راستش را بخواهید با آدم‌هایی که هر روزه در خیابان می‌بینم تفاوتی ندارند، اما در نگاه‌شان حرف‌های بسیاری وجود دارد که حتی از صحبت ‌ درباره آن هم ترس دارند. عده‌ای درحال درست‌کردن سالاد هستند و بخشی هم در کشیدن غذا همکاری می‌کنند.

وقتی کنار آنها رفتیم، برخی خود را از ما که یک شب میهمان‌شان شده بودیم، پنهان کردند و عده‌ای دیگر برعکس مشتاق‌ بودند تا شاید گوشی برای شنیدن حرف‌هایشان پیدا کنند. یک نفر از آنها همین که ما را می‌بیند، از خوبی‌های گرمخانه می‌گوید و ادامه می‌دهد اینجا برایمان هتل است، نمی‌دانید چقدر به ما می‌رسند. وقتی دلیلش را می‌پرسم می‌گوید که پیش از این در یکی‌دیگر از کمپ‌ها ساکن بوده که رفتار مناسبی با او نداشتند و در مقایسه با آنجا این گرمخانه شرایط بهتری را برای او فراهم کرده است. از مدیر مددسرا سوال می‌کنم که آیا در میان این زنان، معتاد هم وجود دارد یا خیر که او در جوابم می‌گوید در اینجا هیچ‌کس حق استعمال دخانیات ندارد و بسیاری از آنها اینجا را به کمپ ترجیح می‌دهند. از یکی‌دیگر از آنها می‌پرسم واقعا راضی هستید که اینجایید، با کمی مکث می‌گوید خب هرکس دوست دارد پیش خانواده‌اش باشد اما اینجا ماندن بهتر از بیرون خوابیدن است.

 اینجا همه عاشق فیلم دلدادگان هستند

پیش دخترانی می‌روم که در حال نگاه‌‌کردن به تلویزیون هستند. از سریال‌های موردعلاقه‌شان می‌پرسم که در جوابم می‌گویند اینجا همه عاشق دلدادگان هستند به‌خصوص اینکه در آن سریال هم سرپناهی برای افرادی که شب جایی را ندارند، فراهم شده بود؛ هرچند انتقادهای بسیاری نسبت به این سریال وارد است زیرا منطبق با واقعیت نیست و شرایط را به صورت واقعی نشان نمی‌دهد. صحبتم با آنها که تمام می‌شود، به سراغ خانمی می‌روم که صورتش کمی سوخته است. به او دست می‌دهم و سلام و احوالپرسی می‌کنم. کتاب دعایش را می‌بندد و می‌گوید به خاطر حادثه‌ای صورتم دچار سوختگی شده و چون همسر و بچه‌هایم ناراحت می‌شدند که من را با چنین وضعی ببینند، به اینجا پناه آورده‌ام تا آنها اذیت نشوند. وقتی می‌پرسم که دلتنگ بچه‌هایش شده یا نه، سکوت می‌کند و با شالش آرام گوشه‌چشمش را پاک می‌کند. از اینکه او را ناراحت کرده‌ام، عذرخواهی می‌کنم. به محوطه بیرونی گرمخانه می‌روم تا اندکی نفس بکشم.

 هتل‌گرمخانه‌ای که شامش خورش فسنجان است

در کنار این افراد هستند آدم‌هایی که سکوت کرده‌اند. تنها یکی از آنها نزدیک من آمد. او گفت که خدایی شما مامورید یا خبرنگار، به او اطمینان دادم که برای شنیدن حرف‌هایشان به اینجا آمده‌ام اما در جوابم می‌گوید ما خیلی وقته یاد گرفتیم حرف‌هایمان را واسه خودمان نگه داریم، انتظاری هم از هیچ‌کس نداریم. شام‌شان خورش فسنجان با سالاد است که نتوانستم تعجبم را از منوی غذایشان پنهان کنم و از مدیر مددسرا پرسیدم هزینه‌های غذا زیاد نمی‌شود که در جوابم گفت خیرین به ما کمک می‌کنند و البته شهرداری برای این گرمخانه‌ها هزینه‌های زیادی کرده است. در همین حین وقتی از حقوق خودش می‌پرسم از جواب دادن امتناع می‌کند و می‌گوید کارم را با عشق شروع کرده و سختی‌هایش را به جان خریده‌ام.  هرچند در عین محافظه‌کاری خانم مددکار، همکارش چندان از وضعیت حقوق‌ها راضی نیست و آرام می‌گوید همه ‌جای دنیا چنین مشاغلی از بالاترین حقوق‌ها برخوردارند اما در ایران با وجود این همه سختی، این‌گونه نیست.

 جودوکاری که شب‌ها در گرمخانه می‌خوابد

صداها در سالن غذاخوری به اوج خود رسیده و هرکس دنیای خود را دارد. هرکدام از آنها درباره اتفاقات روزانه‌ای که برایشان افتاده با هم صحبت می‌کنند. یکی از درگیری‌هایش با پیرزنی که برای مراقبتش با مسائل متعددی روبه‌رو است، می‌گوید و دیگری از باشگاه ورزشی‌ای که در آن کار می‌کند حرف می‌زند. با خودم فکر کردم در آنجا کارهای خدماتی انجام می‌دهد اما در ادامه حرف‌هایش از کمربند مشکی جودو و علاقه‌اش به رشته‌های ورزشی گفت. سن چندانی ندارد اما روی دست‌ها و پاهایش خالکوبی‌های متعددی نقش بسته و مشخص نیست در مسیر زندگی‌اش چه راهی را طی کرده که اکنون در چنین جایی به سر می‌برد. هرکدام‌شان زندگی متفاوتی در گذشته داشته‌اند و اکنون هم مسیر زندگی را ادامه می‌دهند. از آنها می‌پرسم که بین‌شان فردی هست که زندگی متفاوتی داشته باشد یا عجیب باشد که در اینجا به سر می‌برد. سخنم را تایید کردند و گفتند از این دست زنانی که مدارک علمی بالایی همچون فوق‌لیسانس و امثالهم دارند اما بد روزگار باعث شده به اینجا برسند، زیادند ولی خیلی دل‌شان نمی‌خواهد کسی آنها را بشناسد و رسانه‌ای شوند.

زمانی که مدیر مددکاری کنارمان نبود، از آنها پرسیدم واقعا از شرایط اینجا راضی هستید، با کمی مکث گفتند خدای بالاسرمان شاهد است که اینجا غذایش بد نیست اما همیشه هم مثل امشب خورش فسنجان نداریم. البته نمی‌دانم برنجی که به ما می‌دهند، هندی است یا ایرانی. دوستش در جواب او گفت برو خدا را شکر کن، مردم همین را هم ندارند. او انگار که حرف بدی زده باشد، گفت قبول دارم اینجا شرایط خیلی بد نیست ولی شما را به ‌خدا سرویس‌های بهداشتی و حمام‌های اینجا را هم ببینید. بیشتر وقت‌ها اینجا همکاری نمی‌کنند و خیلی تمیز نیستند. در جوابش گفتم از مکان‌های عمومی که نمی‌توان توقع خانه شخصی را داشت ولی چشم حتما آنجا را هم می‌بینیم.

 طرفداران کتاب‌های موفقیت در گرمخانه

از جمع آنها جدا شده و به سمت خوابگاه‌شان می‌روم. چند نفری در خوابگاه روی تخت‌های خود نشسته‌اند. کتاب خواندن یکی از آنها نظرم را جلب کرد. کتاب «معجزه درون‌نگری، پایان بیماری و بدبختی» در دستانش است و سرگرم خواندن آن است که حضورمان تمرکزش را برهم می‌زند. سن و سال‌دار است. ما را که می‌بیند شالش را روی سرش می‌کشد. از او درباره شرایطش می‌پرسم که کوتاه جواب می‌دهد همیشه به کتاب علاقه‌ داشته است و بعد از این شرایط به کتاب‌های موفقیت بیشتر علاقه‌مند است تا شاید مرهمی بر دل‌ خسته‌اش باشند. وین دایر را بیشتر از دیگران دوست دارد و به ما می‌گوید ‌ای کاش چند جلد کتاب با خودتان می‌آوردید. حوصله چندانی ندارد و بیش از این وقتش را نمی‌گیرم. دیگری نیز تا ما را می‌بیند پتویش را روی سرش می‌کشد و مدیر گرمخانه به ما می‌گوید که بهتر است زیاد مزاحم‌شان نشویم. ما هم قبول کرده و آنها را با خوابگاهی که مشخص است به تازگی نونوار شده است، تنها می‌گذاریم.حالا که از خوابگاه‌شان بیرون می‌زنم، بسیاری از آنها در بهداری به سر می‌برند و درحال دریافت داروی روزانه‌شان هستند. پزشک و بهیار در حال چکاپ وضعیت‌شان هستند. یکی از آنها به ما می‌گوید تنها با این داروهاست که می‌توانیم اندکی خواب راحت داشته باشیم. در همین زمان یکی‌دیگر از زنان که گویی میهمان هرشبه اینجاست، سر می‌رسد و وقتی می‌خواهیم با او حرف بزنیم، می‌گوید چه می‌خواهید بدانید، تنها برای خواب به اینجا می‌آیم اما دیگر به سیم‌آخر زده‌ام که کارم به اینجا رسیده است. از کارکنان این گرمخانه می‌پرسم که مگر قرار نیست هرکس به اینجا بیاید اول استحمام کند که او در جوابم می‌‌گوید آنهایی که برای بار اول به اینجا بیایند حتما باید استحمام کنند، چون ما واقعا نمی‌دانیم از صبح تا شب بر آنها چه گذشته است، در نتیجه مراقبت‌های لازم را انجام می‌دهیم تا مشکلی پیش نیاید و به همین خاطر روزانه مسئولان درمانی در گرمخانه حضور دارند. خیلی‌ها اینجا خانه‌شان شده است و سختگیری چندانی نسبت به آنها نمی‌شود.

 دعا کنید بتوانم زندگی‌ای مانند همه داشته باشم

نزدیک زمان رفتن‌مان شده است و فکر می‌کنم این را ساکنان این گرمخانه هم فهمیده‌اند، چراکه به سراغ‌مان می‌آیند و دل‌شان می‌خواهد با ما حرف بزنند. یکی از دختران کم‌سن و سال اینجا کلاهی بافتنی بر سر گذاشته و می‌گوید من از همه دختران اینجا خوشگل‌تر هستم. قول می‌دهم اگر از من عکس بگیرید معروف شوم. وقتی با او حرف می‌زنم انگشتری در دستش کرده که حین صحبت با حسرت به آن نگاه می‌کند و می‌گوید هیچ‌کس را ندارم و اکنون کسی نیست که از من مراقبت کند. در نتیجه به اینجا آمده‌ام. از جزئیات بیشتر زندگی‌اش پرسیدم اما از گفتنش خودداری کرد و گفت دعا کنید که بتوانم زندگی عادی مثل همه داشته باشم.

 طعنه زن ساکن گرمخانه به شهردار اسبق تهران

یکی‌دیگر از زنانی که تا قبل از رفتن‌مان به سراغ‌مان نیامد، خانم سن و سال‌داری بود که با احتیاط پیشم آمد و پرسید شما واقعا حرف ما را منعکس می‌کنید؟ به او گفتم چه دلیلی دارد که این کار را نکنیم. گفت من شرایطم خاص‌تره. نسبت به بچه‌های اینجا قدیمی‌ترم اما مشکل اینجاست که شوهرم به خاطر مسائل سیاسی و مالی من را به این روز انداخت. از سیاسیون و نماینده‌های مجلس‌ می‌گوید که کارش را پیگیری کرده‌اند و به جایی نرسیده‌اند. می‌پرسم چه شد این اتفاق افتاد؟ با طعنه به داستان زندگی شهردار اسبق تهران اشاره می‌کند و می‌گوید یکی زنش را با چند گلوله خلاص می‌کند و یکی هم مثل شوهر من کاری می‌کند که به اینجا برسم. در آخر از من قول می‌گیرد که به روزنامه‌مان بیاید و داستان زندگی‌اش را برایمان تعریف کند. در حال بیرون رفتن از مجموعه هستم که یکی از آنها با گل به داخل می‌آید و آن را به مدیر مددسرا تحویل می‌دهد تا لبخند او را ببیند. سر و صورتش را آرایش کرده که این مساله مورد توجه دیگران قرار می‌گیرد، اما او چندان توجهی نمی‌کند. آرام به داخل می‌رود و من با گذر از  کنار او از گرمخانه خارج می‌شوم اما با خودم فکر می‌کنم داستان شب‌های تهران بیشتر از روزهایش است.

* نویسنده: الهه قاسمی، روزنامه‌نگار

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰