روایت زندگی ادواردو آنیلی به بهانه ۲۴ آبان سالروز شهادتش
جیانی مسیحی بود، همسرش یهودی. معمایی شده بود برای ایتالیایی‌ها. می‌گفتند: «ادواردو که بزرگ شد چه می‌کند؟ دین پدرش را انتخاب می‌کند یا دین مادرش؟»
  • ۱۳۹۸-۰۸-۲۲ - ۲۲:۰۰
  • 10
روایت زندگی ادواردو آنیلی به بهانه ۲۴ آبان سالروز شهادتش
از تورین تا خدا
از تورین تا خدا

به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، نامش را ایرانی‌ها خوب به خاطر دارند، آن هم ما ایرانی‌ها که عاشق ایتالیا هستیم، ادواردو آنیلی. پسر مالک کارخانه فیات. کسی که در زندگی‌اش با وجود همه پول و امکاناتی که داشت، اما همیشه احساس می‌کرد گمشده‌ای دارد و بالاخره آن گمشده را در داخل کتابخانه‌ای در نیویورک پیدا کرد و بعد هم مسلمان شد. ایران آمد، به دیدار امام رفت، خبرش را روزنامه‌ها چاپ کردند و به ایتالیا رسید. روز جمعه سالگرد شهادت او است. در این گزارش استناد کردیم به کتاب «من ادواردو نیستم» که توسط نشر «گروه فرهنگی شهید هادی» منتشر شده است.بچه گریه می‌کرد، شیر می‌خواست او را گذاشتند در بغل مادر. مادر نگاهی به چهره بچه کرد و گفت: «باید زود بزرگ شوی. باید بیست سالگی‌ات، فیات را بچرخانی! هم فیات را هم بقیه شرکت‌های پدرت را.» پدر جلو آمد. بچه را از زنش گرفت و گفت: «بیست سالگی دیر است. او باید بتواند زودتر از اینها فیات را اداره کند. حرف آن همه سرمایه و ثروت در میان است.» اولین فرزنده خانواده‌شان بود. اسمش را ادواردو گذاشتند. پدرش جیانی آنیلی، سناتور معروف ایتالیا بود. مادرش مارلا هم از شاهزادگان ایتالیا بود، خانواده آنلیلی توی شهر تورین زندگی می‌کردند. بر بالای تپه‌ای در شمال شهر. توی ویلای مجللی که معروف بود به «ویلای خورشید».

تورین قلب اقتصادی ایتالیا بود. هفت ساعت با رم فاصله داشت. سال‌ها پیش پدربزرگ ادواردو، شرکت «فیات» را توی آن شهر به راه انداخت؛ بزرگ‌ترین شرکت ماشین‌سازی ایتالیا و ششمین شرکت ماشین‌سازی در جهان. حالا آن شرکت رسیده بود به ادواردو و بعد از او هم می‌رسید به تنها پسرش ادواردو. فیات کارخانه‌های ماشین‌سازی زیادی داشت، کارخانه‌های ماشین‌سازی فراری، لانچیا، لامبورگینی، مازراتی، ایویکو، آلفارومئو، جیپ، کرایسلر، دوج، توفاش و ده‌ها کارخانه ماشین‌سازی دیگر. درآمد خانوادگی‌شان افسانه‌ای بود، سالی 60 میلیارد دلار. حدودا سه برابر کل درآمد نفتی ایران!قدرت و نفوذ خانواده آنیلی خیلی بالا بود، توی ایتالیا دومی نداشتند. کافی بود به رئیس‌جمهور بگویند این کار را بکن یا آن کار را نکن. خیلی‌ها می‌گفتند این خانواده آنیلی‌اند که بر ایتالیا حکومت می‌کنند؛ نه رئیس‌جمهور و وزرایش. رسانه‌های ایتالیا به خانواده آنیلی لقب «خاندان پادشاهی ایتالیا» داده بودند.

جیانی مسیحی بود، همسرش یهودی. معمایی شده بود برای ایتالیایی‌ها. می‌گفتند: «ادواردو که بزرگ شد چه می‌کند؟ دین پدرش را انتخاب می‌کند یا دین مادرش؟»ادواردو کم‌کم بزرگ شد. دوره ابتدایی‌اش را توی مدرسه «سن جوزپه» تورین خواند. دوره دبیرستانش را هم رفت مدرسه «آتلانتیک» انگلیس. فرقی نداشت کدام مدرسه یا کدام کشور پا بگذارد. هر جا که می‌رفت، می‌شناختنش و می‌گفتند: «این پسر سناتور آنیلی است. پسر پادشاه ثروت.» تحویلش می‌گرفتند. به احترامش بلند می‌شدند. او هم کیف می‌کرد. چند سالی رفته بود روی سنش. جوان شده بود و شر و شور جوانی داشت. تیپ می‌زد. در میهمانی‌ها شرکت می‌کرد. سیگار می‌کشید. کنار دختران زیبا می‌نشست. قهقهه می‌زد. ماشین‌های لوکس و گران‌قیمت سوار می‌شد. خوشگذرانی می‌کرد. می‌نازید به ثروت پدرش. مغرور بود.

چند وقتی بود که سرش رفته بود توی لاک خودش. پنج، 6 ماهی می‌شد. سوالات عجیب و غریبی توی ذهنش می‌آمد. انسان چیست؟ جهان چیست؟ خلقت چیست؟ اصلا حق و حقیقت چیست؟ ذهنش شده بود پر از سوال. ثبت‌نام کرد و رفت دانشگاه «پرینستون» آمریکا. رفت رشته ادیان و فلسفه شرق! رشته‌ای که هیچ نسبتی با خانواده آنیلی و گروه خونی‌شان نداشت. سال‌ها بود درس می‌خواند. کم‌کم داشت دکترای ادیانش را می‌گرفت. کتاب‌های زیادی را مطالعه کرده بود. با دین‌های زیادی آشنا شده بود. یهودیت، مسیحیت، هندو، بودا، شینتو، تائو... چیزی حدود 300 مذهب و آیین و فرقه و چه و چه. هیچ‌کدام اما عطشش را برطرف نمی‌کرد. به سوالاتش پاسخ نمی‌داد. دنبال گمشده‌ای بود، گمشده‌ای که خودش هم نمی‌دانست چیست؟

 آن روز رفته بود کتابخانه دانشگاه. رفته بود که سری بزند. قبلا هم رفته بود. داشت از کنار قفسه‌های کتابخانه رد می‌شد و به کتاب‌ها نگاه می‌کرد. جامعه‌شناسی، روانشناسی، فلسفه، تاریخ، رمان، شعر، جلوتر رفت. چشمش خورد به کتابی که در میان بقیه کتاب‌ها فرورفته بود و مقداری خاک رویش نشسته بود. بی‌اختیار دست برد سمتش و از قفسه درش آورد. نگاهش کرد. ترجمه انگلیسی کتاب مسلمانان بود، رویش نوشته بود: «The Holy Quran» کتاب را باز کرد. چند سطری خواند. به‌نظرش جالب آمد. کتاب را ورق زد. چند سطر دیگر را خواند. گوشه‌ای از کتابخانه روی صندلی نشست و مشغول خواندن شد ساعت‌ها می‌گذشت و کتاب برایش زیبا بود. نمی‌توانست برای یک لحظه هم کتاب را کنار بگذارد. هر چه بیشتر می‌خواند. بشتر لذت می‌برد حس می‌کرد گمشده‌اش به او نزدیک شده. کتاب را از کتابخانه دانشگاه امانت گرفت و برد خوابگاه.

شب‌ها توی خوابگاه تا نزدیک صبح بیدار می‌ماند و قرآن مطالعه می‌کرد. چند ساعتی می‌خوابید و دوباره بلند می‌شد و مشغول مطالعه قرآن می‌شد. هر چه می‌خواند سیر نمی‌شد. لحظه‌به‌لحظه عطشش بیشتر می‌شد. حسابی رفته بود توی بحر قرآن. روی آیه آیه و کلمه‌کلمه‌اش فکر می‌کرد. نه توراتی که خوانده بود شبیه این کتاب بود، نه انجیل و نه هیچ کتاب دیگری. روزها می‌گذشت و هفته‌ها می‌گذشت و ادواردو قرآن را مطالعه می‌کرد و ذهنش پر از آیاتی بود که لحظه‌ای رهایش نمی‌کردند. بالاخره تصمیمش را گرفت. به یک مرکز اسلامی در آمریکا رفت و گفت: «آمده‌ام که مسلمان شوم. آمده‌ام که حق را پیدا کنم. آمده‌ام که چنگ بزنم به حقیقت.» آنجا شهادتین را گفت. مسلمان شد. به مذهب اهل سنت درآمد. اسمش را هم عوض کرد و گذاشت: «هشام عزیز».

۱۰ سالی در آمریکا ماند، دکتری‌اش را گرفت، بعد برگشت ایتالیا پیش خانواده‌اش. قبل از رفتن به ایتالیا، مسیحی بود و حالا که داشت برمی‌گشت، مسلمان شده بود، خطرناک‌ترین اتفاق از نگاه پدر و خانواده‌اش و صهیونیست‌های ایتالیا که دور و بر پدرش بودند.  خیلی با خودش فکر کرد و کلنجار می‌رفت. نمی‌دانست چه کند؟ مانده بود حقیقت درونش را فاش کند یا نه. با خودش می‌گفت: «حقیقت را می‌گویم. هر چه می‌خواهد بشود، بشود.» یک روز مقابل پدر و مادرش ایستاد، چشم در چشمان‌شان دوخت و گفت: «من مسلمان شده‌ام.» می‌دانست گفتن این مطلب برایش گران تمام می‌شود. اما گفت. با جرأت هم گفت. جیانی آنیلی و همسرش مات و مبهوت مانده بودند، انگار برق گرفته بودشان. انگار داشتند خواب می‌دیدند. باورشان نمی‌شد کسی از اقوام دورشان هم، الف اسلام را روی زبانش بیاورد. تا چه رسد به پسرشان.

جیاتی داشت دیوانه می‌شد، رفت پیش اقوام و فامیل. به آنها گفت چه شده. بعد هم به اقوامش گفت: «ادواردو دیوانه شده. یک دیوانه واقعی. من برای یک لحظه هم نمی‌توانم با او صحبت کنم. تا در ایتالیا جار نزده که مسلمان شده‌ام باید او را از این دین منصرف کنید. باید برش‌گردانیم به دین قبلی‌اش. هر طوری که هست.» همه به دیدار ادواردو رفتند، نشستند و صحبت کردند. اول با روی خوش و با ملایمت، بعد هم با عصبانیت و تهدید و تشر. اما فایده نداشت. ادواردو همان بود که بود. محکم ایستاده بود سر حرف‌هایش. اقوام ادواردو که دیدند او درست بشو نیست رهایش کردند. خواستند بروند. ادواردو نگه‌شان داشت و گفت: «چند دقیقه با شما کار دارم.» بعد برایشان صحبت کرد از خداوند و پیامبر و دعوت‌شان کرد به دین اسلام. اقوام ادواردو مات و مبهوت مانده بودند، رفتند و گفتند: «جیانی حق داشت. ادواردو واقعا دیوانه است.»

چند ماهی از پیروزی انقلاب ایران می‌گذشت. دانشجویان ایرانی لانه جاسوسی را تسخیر کرده بودند. تلویزیون ایتالیا در این باره مناظره‌ای را برگزار کرده بود، مناظره‌ای بین محمدحسن قدیری‌ابیانه با چند کارشناس سیاسی از ایتالیا و آمریکا. قدیری شروع به صحبت کرد و گفت: «به نام خداوند بخشنده مهربان. خداوند قوی‌تر از ناوهای آمریکایی.» بعد هم حسابی توپید علیه آمریکا و غرب و کوبیدشان.
ادواردو آن روز توی خانه‌شان پای تلویزیون نشسته بود. داشت مناظره را نگاه می‌کرد. دید که یک جوان بیست و چند ساله، چه جور بی‌هیچ ترسی علیه آمریکا صحبت می‌کرد. پته‌شان را می‌ریخت روی آب. خیلی خوشش آمد. خیلی تحت تاثیر قرار گرفت. اسم قدیری ابیانه را به‌خاطر سپرد. فرداش به دور از چشم و پدر و مادرش رفت سفارت ایران در ایتالیا. برای اینکه کسی شک نکند، موتور گازی قراضه‌ای را گیر آورد و با آن رفت. دلش می‌خواست قدیری‌ابیانه را ببیند، با او حرف بزند و از او بخواهد تا از اسلام و از ایرانش بگوید. از حکومت اسلامی و رهبرش آیت‌الله خمینی. نگهبانی سفارت ایران از توی اتاقکش زنگ زد به قدیری که داخل سفارت بود و گفت: «یک جوان ایتالیایی آمده و با شما کار دارد.» قدیری گفت: «از طرف من معذرت‌خواهی کنید و بگویید امروز نمی‌توانم در خدمت باشم. فردا تشریف بیاورید سفارت.»
یک دقیقه گذشت. نگهبان دوباره زنگ زد و گفت: «پیام‌تان را به آن جوان ایتالیایی رساندم. او گفت خداوند هر در بسته‌ای را می‌گشاید.» قدیری خوشش آمد از این جمله. گفت: «بگو بیاید.»

دیدارشان در حیاط سفارت اتفاق افتاد، با هم سلام و احوالپرسی کردند، خودش را معرفی کرد و گفت: «من ادواردو آنیلی هستم، چند سالی است که مسلمان شده‌ام. مناظره شما را دیشب از تلویزیون دیدم. دوست داشتم از نزدیک شما را ببینم و با شما آشنا شوم.» قدیری نگاهی به ادواردو کرد و گفت: «گفتید فامیلی‌تان آنیلی است؟ شما با آقای آنیلی معروف که مالک فیات است، نسبتی دارید؟» ادواردو گفت: «بله. پسرشان هستم.» قدیری جا خورد. و گفت: «شما چطور مسلمان شدی؟» ادواردو ماجرای آن روز کتابخانه‌اش را تعریف کرد و گفت: «وقتی قرآن را برای اولین‌بار دیدم، متوجه شدم که این کلمات، کلمات ماورایی هستند، دیدم این همان چیزی است که من سال‌هاست در جستوجویش بودم.» با ادواردو قرار چند جلسه دیگر را گذاشت. چند جلسه‌ای قدیری برای ادواردو از اسلام و تشیع گفت. روزها و هفته‌ها می‌گذشت و ادواردو مدام پیش قدیری می‌رفت و اشتیاقش با شنیدن حرف‌ها روزبه‌روز بیشتر می‌شد. حالا دیگر تصمیمش را گرفته بود، انتخاب مذهب تشیع. در جلساتی که با قدیری داشت از امام خمینی زیاد شنیده بود، یک دل نه صد دل عاشق امام شده بود، هنوز امام را ندیده و هنوز صدایش را نشنیده آنقدر عاشق بود، پدر و مادر ادواردو دیگر داشتند دیوانه می‌شدند، آنچه اتفاق افتاده بود را باور نمی‌کردند، اصلا برایشان قابل هضم نبود، تنها پسرشان مسلمان شده بود و حالا هم شیعه و دوستدار آیت‌الله خمینی!

فخرالدین حجازی نماینده مجلس ایران، سال 1359 رفته بود ایتالیا. گذرش افتاده بود به شهر تورین. ادواردو فهمید رفت پیشش. با حجازی روبوسی کرد و گفت که مسلمان شده است و شیعه.  ادوادو به حجازی گفت: «شما با امام خمینی ارتباط دارید؟» حجازی لبخند زد و گفت: «بله». لب‌های ادواردو لرزید و گفت: «آرزویم این است که او را ببینم. اگر به ایران بیایم، می‌توانید مرا ببرید پیش امام؟» حجازی لبخند دوباره‌ای زد و قول داد. دانشجویان انجمن اسلامی ایرانیان خیلی در ایتالیا فعال بودند، سر ماجرایی با اعضای منافقین درگیر شدند، پلیس آمد و تا فهمید یک سر دعوا دانشجویان مسلمان ایران است، آنها را دستگیر کرد، خبر به گوش ادواردو رسید، بدون آنکه آنها متوجه بشوند، بهترین وکیل را برایشان گرفت و هر کار می‌توانست کرد، آنقدر رفت و آمد که بالاخره آزاد شدند.

به‌جز قدیری با یک ایرانی دیگر توی ایتالیا رفیق شده بود، حسین عبداللهی، کمی هم با برادر حسین، محمد. خیلی از شب‌ها ادواردو می‌رفت پیش آنها. سه‌تایی می‌نشستند دور هم و درباره اسلام و قرآن و تشیع حرف می‌زدند، درباره انقلاب ایران، امام خمینی، مسائل مهم جهان اسلام، روزبه‌روز جلسات ادواردو با مسلمانان و ایرانی‌ها بیشتر می‌شد و روزبه‌روز زیر ذره‌بین پدر و مادرش قرار می‌گرفت. پدرش به عبداللهی گفته بود: «تا آخر عمرت ماهانه پنج هزار دلار و یک اتومبیل به تو می‌دهم. بهترین شغل با بهترین حقوق را هم برایت فراهم می‌کنم فقط دست از سر پسرم بردار. هم خودت و هم هر مسلمان دیگری.»عبداللهی لبخندی زده بود، سرش را تکان داده بود و هیچ نگفته بود. پدرش می‌خواست ادواردو را منزوی کند. می‌خواست کاری کند که خودش بیاید و بگوید غلط کردم.

بالاخره به آرزویش رسید. بی‌خبر از پدر و مادرش، فروردین سال 1360به ایران که رسید، مستقیم رفت پیش فخرالدین حجازی. سلام و حال و احول کرد و گفت: «قول داده بودی من را ببری پیش امام.» حجازی دستی روی صورت ادواردو کشید و گفت: «به روی چشمانم، می‌برمت. خانه‌شان.» بغضی غریب توی گلوی ادواردو نشست. لحظه شماری‌هایش شروع شد. چند روز بعد با حجازی رفت دیدار امام. هشتم فروردین حول و حوش 10 صبح. وارد خانه کوچک و ساده امام که شد یک لحظه ایستاد، به اطرافش نگاه کرد و ماتش برد. تعجب همه وجودش را فرا گرفت. باور نمی‌کرد. دست امام را بوسید و دو زانو پایین مبلش نشست. کنار آیت‌الله خامنه‌ای و آقای هاشمی و احمدآقا.  امام ماجرای ادواردو را که شنید لبخند رضایتی روی لبانش نشست. موقعی که ادواردو می‌خواست خداحافظی کند و برود، امام دست نوازش روی سر او کشید و پیشانی‌اش را بوسید. همه تعجب کردند، امام پیشانی کمتر کسی را بوسیده بود. بعدها ایگورمن، روزنامه‌نگار ایتالیایی که ادواردو را دیده بود، می‌گفت: «به عقیده من، آیت‌الله خمینی ادواردو را سحر کرده است. و الا چنین شیفتگی نسبت به یک انسان، آن هم فقط در یک دیدار، از محالات است؛ از محالات.»

بعدها توی جمع دوستان ایرانی‌اش گفته بود: «من ذره‌ای از این پول‌ها را هم برای خودم نمی‌خواهم. آنها را می‌خواهم برای ترویج اسلام و شیعه.» و این همان چیزی بود که صهیونیست‌ها آن را نمی‌دانستند و نمی‌خواستند ادواردو به آن برسد. خودش انگار چیزهایی را فهمیده بود، بارها گفته بود: «صهیونیست‌های ایتالیا نمی‌گذارند ارث پدرم به من برسد. آنها روزی مرا خواهند کشت و بعد هم می‌گویند که او خودکشی کرده است.» اینها را می‌گفت و دست برنمی‌داشت از شاخ به شاخ شدن با صهیونیست‌ها. پدر و مادرش در خانه زندانی‌اش کردند، همه کار می‌کردند، پدرش می‌گفت نمی‌خواهم ثروتم را به او بدهم، اما نمی‌دانست جواب افکار عمومی را چه بدهد، خیلی فکر و مشورت کرد و سرانجام به نتیجه رسید، او را به زور بردند، در یک تیمارستان بستری کردند، بعد هم چو انداختند که ادواردو بیمار روانی و نیمه دیوانه است. کسی هم که جنون به سرش خورده باشد، نمی‌تواند وارث آن همه ثروت جیانی آنیلی شود. نقشه حساب شده‌ای بود. چند وقتی در آن تیمارستان بود، فهمیده بود یهودی‌ها برایش نقشه دارند، باید کاری می‌کرد. بالاخره یک روز با نقشه‌ای که چیده بود، از تیمارستان فرار کرد. معطل نکرد، رفت سراغ دوستان ایرانی اش و با کمک آنها دوباره به ایران آمد.

پنجشنبه 15 نوامبر 2000، مصادف با 25 آبان 1379، معاون شبکه حمل‌ونقل بزرگراه تورین ساوونا، مثل هر صبح مشغول گشت‌زنی در جاده بود که به پل بزرگ رومانو رسید. دید ماشینی خاکستری که چراغ راهنمایش روشن است، کنار جاده پارک شده و کسی هم توی آن نیست، مشکوک شد. از اتومبیلش پیاده شد و رفت طرف آن ماشین. این طرف و آن طرف را نگاه کرد. کسی را ندید. از آنجا به پایین نگاه کرد، جسدی بی‌جان و خونین به چشمش خورد.

ماموران مخفی صهیونیست‌ها کارشان را دقیق انجام داده بودند... .

عشق داند تا چه آسایش بود در ترک جان

درست در اواخر دولت اصلاحات بود که رسانه ملی، تبلیغی از یک مستند جنجالی را به روی آنتن خود برد. هر چند بعضی از مسئولان‌، مخالف پخش این مستند از تلویزیون بودند، ولی بعد از پخش آن با بازتاب گسترده‌ای در محافل عمومی مواجه شدند. موضوع مستند چه بود؟ موضوع آن درباره زندگی و شهادت دکتر ادواردو آنیلی بود. اما ادواردو آنیلی که بود؟ ادواردو آنیلی، تنها پسر جیووانی آنیلی و پرنسس یهودی مارلا کاراچلو و وارث قانونی ثروت افسانه‌ای خاندان آنیلی بود. خاندان آنیلی که به خاندان پادشاهی ایتالیا معروف هستند، صاحب کارخانه‌های معروف اتومبیل‌سازی فیات، مازراتی، فراری و... و کارخانه‌های هلیکوپترسازی و موسسات بیمه و باشگاه مطرح یوونتوس هستند. ادواردو در نیویورک به‌دنیا آمد و تحصیلاتش را تا مقطع دکتری ادیان و فلسفه در دانشگاه پرینستون ادامه داد. در کتابخانه همین دانشگاه بود که به‌طور تصادفی با قرآن آشنا شد و بعد از مطالعه آن شیفته اسلام شد و به اسلام گروید. با وقوع انقلاب اسلامی ایران، به مسائل ایران علاقه‌مند شد و با آشنایی با محمد‌حسن قدیری‌ابیانه که در آن زمان رایزن مطبوعاتی ایران در ایتالیا بود به تشیع گروید. او در فروردین سال ۶۰ به ایران آمد و در نمازجمعه‌ای به امامت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای شرکت کرد و سپس به ملاقات امام خمینی(ره) رفت و در این ملاقات بود که امام خمینی(ره) پیشانی او را بوسید. او با بازگشت به ایتالیا و به‌رغم مخالفت شدید خانواده پرنفوذش، فعالیت‌های خود را در زمینه اسلام ادامه داد و مستندهای گوناگونی درباره کشورهای اسلامی ساخت. از فتوای امام خمینی‌(ره) درباره سلمان رشدی حمایت کرد و به ناشری که می‌خواست کتاب رشدی را منتشر کند، اعتراض کرد. به پاپ درمورد ظهور امام زمان(عج) و حضرت مسیح(ع) نامه نوشت و حتی با اطلاع از علاقه خاص پسر معمر قذافی به باشگاه یوونتوس که ادواردو مدتی مدیر آن بود، قصد پیگیری سرنوشت امام موسی صدر را داشت. در کنار این فعالیت‌ها یکی از دوستان نزدیکش به نام کنت لوکا گائتانی لاواتلی که او نیز از خاندان سرشناس ایتالیایی و صاحب کارخانه‌های تولید مشروب بودند را به اسلام دعوت کرد که او نیز با سفر به تهران به نزد آیت‌الله سید‌علی گلپایگانی‌(ره) رفت و شهادتین گفت و رسما مسلمان شد. با این حال خانواده ادواردو که از اقداماتش ناراضی بودند به‌شدت او را تحت فشار گذاشتند و از نظر اقتصادی در مضیقه قرار دادند و به‌نوعی به انزوا کشاندند و حتی کار را به‌جایی رساندند که او را در تیمارستان بستری کردند. درنهایت ادواردو از ارث محروم شد و به‌جای او جان الکان خواهرزاده صهیونیستش وارث ثروت خانوادگی آنیلی معرفی شد. سرانجام در تاریخ ۱۵ ژوئن ۲۰۰۰ میلادی جسم بی‌جان ادواردو آنیلی زیر پل ژنرال فرانکو رومانو پیدا شد. مرگ او را خودکشی قلمداد کردند و بدون هیچ‌گونه تشریفاتی جسدش را در مقبره خانوادگی به خاک سپردند. این در‌حالی بود که اغلب دوستانش معتقد بودند او هیچ‌وقت خودکشی نکرده، بلکه به خاطر ایمان و عقیده‌اش به شهادت رسیده است. بعد از مدتی یکی از خبرنگاران ایتالیایی به نام جوزپه پوپو، کتابی نوشت و در آن با دلایل گوناگون اثبات کرد که ادواردو به قتل رسیده است. سال‌ها بعد کنت لوکا گائتانی لاواتلی هم سرنوشتی همانند ادواردو پیدا کرد و مثل او با مرگی مشکوک که آن را خودکشی اعلام کردند، او را به شهادت رساندند. و این بود زندگی پر ماجرای مردی که به‌خاطر عقیده و ایمانش، به هیچ مصالحه‌ای تن نداد و شاید این شعر قآانی مصداق او باشد که گفت:
گر بداند لذت جان باختن در راه عشق
هیچ عاقل زنده نگذارد به عالم خویش را
عشق داند تا چه آسایش بود در ترک جان
ذوق این معنی نباشد عقل دوراندیش را

* نویسنده: عاطفه جعفری، روزنامه‌نگار و فهیمه قاسمی‌نیاسر، خبرنگار

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰