به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، اشاره: آرای نخبگان در هر زمان به دو دلیل اهمیت دارد؛ یکی به دلیل فهم تازهای که از پدیدهها و موضوعات ارائه میدهند و دیگری به خاطر تصویری که بهطور غیرمستقیم از زمانه خویش بازنمایی میکنند. مطالعه آرای رضا داوریاردکانی نیز از این دو منظر اهمیت دارد و سخنان او را باید بازنمایی مسائل روزگار کنونی ایران دانست. اگرچه جریانهای سیاسی به فراخور زمان، سعی در بهرهگیری از شخصیت و آرای داوری اردکانی به نفع خود داشتهاند، اما حقیقتا نمیتوان وی را در چارچوب سیاست محدود یا به نفع جریانی خاص مصادره کرد. روزهای گذشته متن سخنرانی داوری در هشتمین نشست هماندیشی علم دینی منتشر شد که در بخشی از آن به موضوع تمدن اسلامی پرداخته بود. اگرچه این سخنرانی با واکنشهای متفاوتی همراه بود، اما متاسفانه بیش از آن که اصل صحبتها مورد توجه قرار گیرد، پای حواشی سیاسی و شخصی به میان کشیده شد. نوشتار حاضر بر آن است با طرح پرسشهایی به اصل موضوع موردنظر داوری یعنی «تمدن نوین اسلامی» و امکان تحقق آن بپردازد و از این منظر به دقیقتر شدن موضوع کمک کند.
خیلی دور؛ خیلی نزدیک
اولین پرسش این است که وقتی از «تمدن» سخن به میان میآید، چه مفهومی از آن مدنظر است؟ به نظر میرسد بیشتر از این که اختلافنظرها در بین متفکران ایرانی بر سر تحقق یا عدم تحقق تمدن نوین اسلامی باشد، اختلاف بر سر تعریف مقوله تمدن است. از این رهگذر، حتی شاید بتوان گفت انتقاداتی هم که به تمدن نوین اسلامی وارد میشود، قبل از آن که به صفتهای «نوین» و «اسلامی» اشاره داشته باشد، با چیستی تمدن مرتبط است. بنابراین پیش از آن که قرار باشد درباره تعینی به نام تمدن نوین اسلامی صحبت کنیم، ضروری است درک مشخصی از مقوله تمدن داشته باشیم. باید بتوان توضیح داد که مواجهه ما با تمدن بهمثابه چه چیزی است؟ آیا تمدن را باید بهمثابه میراثی در نظر گرفت که قرار است در آینده به دست مردم برسد یا اینکه فرآیندی است که در عین زیستن در آن، میتوان هدایتش کرد و به سمت دلخواه آن را به پیش برد؟ آیا میتوان تمدن را پدیده فیزیکی قاعدهمندی بهحساب آورد که بعد از طی مراحلی حاصل میشود یا اینکه باید آن را فرآیندی سیال دانست که مدام در حال زایش است؟ اساسا استفاده از عباراتی نظیر «ساختن»، «تمدنسازی»، «دوری از» یا «نزدیکی به» در ارتباط با تحقق تمدن، چه اندازه درست است و چه میزان با حقیقت آن سنخیت دارد؟ (استفاده از چنین اصطلاحاتی در بخشهای دیگر یادداشت صرفا به خاطر مصطلح بودن آنهاست و نه به رسمیت شناختن تلقی متداول از آنها) آیا تمدن، بنایی است که برای ساخت آن باید آجر روی آجر نهاد و با گذاشتن آجر پایانی، حیات آن آغاز میشود یا گیاهی است که در رشد فرآیندیِ مستمر خود، بهتدریج از آغازین مراحل به پیش میرود و در زایش مدام، از نهالی ظریف به درختی تنومند تبدیل میشود؟ استعاره درست برای توضیح مفهوم تمدن که وجوه انتزاعی پررنگی دارد، کدام است؟ به نظر میرسد عدم ارائه طرح مشخصی از تمدن، متفکران را ناچار به استفاده از استعارهها یا ادات تشبیه کرده است؛ استعارههایی که چندان دقیق نیستند و در بعضی موارد حتی تعارضاتی با اصل موضوع دارند. اگر تمدن ساختنی است، سازههای آن چه هستند و چه زمانی روح حیات در آن دمیده میشود و اگر چونان گیاهی پیوسته در حال رشد است، عناصر حیاتبخش آن چیست و رشد آن در چه نشانههایی هویدا میشود؟
در چه نقطهای ایستادهایم؟
به نظر میرسد با یافتن پاسخ برای پرسشهای مطرحشده در بالا و روشن شدن مفهوم تمدن، توافق اولیهای حاصل میشود. سپس نوبت به آن میرسد که بدانیم از چه منظری درباره تمدن میاندیشیم؛ آیا در حال ایستادهایم و با توجه به آنچه اکنون میگذرد، صورت تمدنی آینده را پیشبینی میکنیم یا اینکه خود را در آینده در جایگاه تمدن تحققیافته متصور کرده، از آنجا به گذشته نگاه میکنیم و درباره شیوههای تحقق میاندیشیم؟ در صورتی که از نقطه حال به آینده تمدنی بنگریم، امکانی را برای پیشبینی تحقق تمدن در نظر گرفتهایم که این امر به معنای قائل شدن سلسله روابط علت و معلولی در جهت تحقق تمدن است؛ اما الگوهای تحقق تمدن چه هستند و چگونه رقم میخورند؟ اغلب، تمدنها با یک منطقه جغرافیایی خاص شناخته میشوند؛ اگرچه لزوما محدود به آنها نیستند و گاه به فراسوی مرزهای جغرافیایی معینی گسترش پیدا میکنند، بر این اساس باید پرسید که آیا تمدن برای تحقق خود، لزوما به پهنه جغرافیایی مادی مشخصی نیاز دارد؟ در کنار الگوهای تحقق تمدن، باید به الگوهای گسترش تمدن نیز توجه کرد؛ اینکه آیا گسترش تمدن را لزوما باید مانند دایرهای در نظر گرفت که مرکز آن در کانون جغرافیایی خاصی قرار دارد و بهتدریج بر اندازه شعاع پیرامونی آن اضافه میشود؟ یا اینکه میتوان گسترش را به صورت فرآیندی متداخل در نظر گرفت که از کانونهای جغرافیایی پراکندهای آغاز شده و بهتدریج پس از همافزایی، به یک کل واحد تبدیل میشوند؟ به همین ترتیب الگوهای دیگری هم میتوان متصور شد. اگر قرار باشد روی این موضوع دقیقتر شویم، باید پرسید که اساسا آیا میتوان به تمدن همچون مقولهای واحد نگریست که در زمان و مکانی مشخص واقع شده است و ما باید به سمتش حرکت کنیم و به آن برسیم؟ به عبارت دیگر آیا تمدن را میتوان پدیدهای زمانمند و مکانمند بهحساب آورد و تا رسیدن به آن، مسیر یا مسیرهایی را ترسیم کرد یا خیر؟ آیا منظور از تمدن، سلسله اتفاقاتی تاریخی و دستهبندیشده است که در گستره جغرافیایی معینی رخ میدهند و مناسباتی را در خود و با خود به همراه دارند یا اینکه مفهوم انتزاعی آن، یعنی تجسمی از بایدها موردنظر است و صرف تلاش در راستای نیل به آنها اصالت دارد؟ چه اندازه درست است که تمدن بهمثابه نقطهای مشخص در جایی معین انگاشته شود که باید راه افتاد، حرکت کرد و به آن رسید؟ البته ممکن است گفته شود کلماتی نظیر رسیدن یا دوری و نزدیکی، صرفا بیانگر وجه فرآیندی موضوع هستند و تنها به صورت استعاری به کار میروند. در این صورت با توجه به پرسشهای مطرحشده ضرورت دارد منظور از تمدنسازی با دقت بیشتری تشریح شود. اگر بپذیریم که «اراده» با تمدن نسبتی دارد، آنگاه باید پرسید که بانیان تمدن چه کسانی هستند؟ آیا نظامهای سیاسی را باید متولیان تمدن دانست یا فرد فرد جامعه را؟ اگر قرار باشد هم نظامهای سیاسی و هم فرد فرد جامعه در تحقق تمدن نقشی ایفا کنند، ارتباط بین آنها چگونه باید باشد؟ اصلا در شکلگیری یک تمدن نوین، آیا یک دولت-ملت مسئول است یا دولت-ملتهای متعددی میتوانند نقش داشته باشند؟ در جهان کنونی، نسبت تمدنها با دولت-ملتها چیست؟ آیا وضعیت کنونی آموزشوپرورش، اقتصاد، سازمان اداری، روابط معاملات و وضعیت اخلاق در جامعه، در تحقق تمدن نوین اسلامی اثر علّی دارند؟ آیا در تحقق تمام تمدنهای تاریخی که در حال حاضر میشناسیم، این موارد اثر علّی داشتهاند؟ آیا در تمدنهای بزرگ بشری خواست فردفرد جامعه دخیل بوده یا تنها گروهی محدود نقش کارگزاران تمدن را ایفا کردهاند؟ حتی باید این پرسش را هم طرح کرد که آیا تمدن از خود اصالتی دارد یا صرفا صورتبندی پسینی از مجموعه تحولات و اتفاقاتی است که کسانی آن را روایت میکنند؟ به هرحال باید در نظر داشت که واژه تمدن به اندازه خود تمدن قدمت ندارد و برخی تمدنهای بشری بهواسطه متفکرانی که توانستهاند صورتبندی منسجمی از تاریخ تحولات در برهههای زمانی مشخص ارائه دهند، بعدها بهعنوان تمدن شناخته شدهاند؛ در نتیجه باید این سوال بنیادین را پرسید که اصالت تمدن به چیست و چگونه وجود آن پذیرفته میشود؟
آیا تمدن آرمانشهر است؟
در ذهن برخی متفکران تصویری از تمدنسازی وجود دارد که بر مبنای آن، تحقق تمدن را معادل تحقق تمام آرمانها، آرزوها و حتی اهداف مطلوب میدانند. چنین نگاهی به تمدن نوین اسلامی بهطور خاص موضوعیت دارد؛ زیرا تمدن نوین اسلامی یکی از رسالتهای مهم خود را تعیین جایگاه واقعی انسان و تحقق کرامت از دست رفته وی میداند. چنین متفکرانی اغلب از نقطه حال، به آینده تمدنی مینگرند و آن را ارزیابی میکنند. بر این اساس، آنها زمان حال را آینهای از آینده دانسته و در هر مشکل و معضلی که درحالحاضر وجود دارد، یک هدف تحقق نایافته تمدنی را تجسم میکنند. بهنظر میرسد که چنین نگاهی به تمدن نوین اسلامی چندان واقعبینانه نباشد. یکی از ریشههای این بحث را احتمالا باید در نسبت «هست» و «باید» جستوجو کرد. در این راستا ضروری است تا کارکرد «بایدها» را شناسایی کنیم؛ اینکه اساسا از بایدها چه میخواهیم، چرا از آنها سخن میگوییم یا حتی بر آنها پافشاری میکنیم. تاکید بر بایدها بهطور عام، لزوما به معنای مطلق دانستن آنها نیست؛ اما زیستن در فضای جهانی که هوای تمدن مسلط آن تا عمق روزنههای زندگی افراد نفوذ کرده، تاکید بر بایدها را از جهت مرزبندی و هضم نشدن در فضای موجود به یک ضرورت حیاتی تبدیل میکند. بهدشواری میتوان پذیرفت که بایدها از هستها نتیجه میشوند؛ زیرا اگر بایدها از دل هستها بیرون آیند، کارکردهای ذاتی خود را از دست داده و از هستها متمایز نخواهند بود. ضمن اینکه بایدها خودبهخود به وجود نمیآیند؛ بلکه بهطور ارادی تعیین میشوند؛ پس بهنوعی مستقل از فضای موجود نیز هستند. البته تاثیرپذیری آنها از هستها را نمیتوان انکار کرد، اما این تاثیرپذیری لزوما تعیینکننده نیست. همچنین سخن گفتن از بایدها، نباید در حکم ترسیم یک آرمانشهر موهوم قلمداد شود و افق بلند آنها نباید چشمها را بر وضعیت کنونی بپوشاند. نگاه از نقطه حال به آینده، البته ریشه در تفاوت درک از مفهوم تمدن نیز دارد. در این نگاه، تحقق تمدن در حکم تلاش برای یک اتفاق مثبت یا رخدادی ایجابی دنبال میشود؛ حال آنکه با استناد به تجربههای تاریخی میتوان تمدنها را نوعی واکنش بهشمار آورد؛ تلاشهایی در جهت نفی چیزهایی و بهتبع، جایگزینی چیزهای دیگری با آنها. شاید بههمینخاطر باشد که در طول تاریخ، تاثیر جنگها بهعنوان منشأ بحران، بر شکلگیری تمدنها قابل توجه است. چنین موضوعی در شکلگیری تمدن غرب نیز بهطور برجسته قابل مشاهده است؛ این سوال، قابل اعتنا است که غرب در کشاکش بحرانهایی که در آن قرار داشت، چگونه توانست تمدنش را آبستن شود، بعدها آن را به بلوغ نسبی برساند و به دنیا عرضه کند؟ آیا میتوان گفت که وقوع بحرانهای قرون وسطی و بحرانهای متأخر، در زایش تمدن غرب تاثیری نداشتهاند؟ کسانی که به این سوال پاسخ مثبت میدهند، باید روشن کنند که مرز تفکیک اتفاقات تاریخی از یکدیگر و جدا کردن تاثیر آنها از هم کجاست و آیا اصلا چنین تفکیکی امکانپذیر است؟ لازم به ذکر است که هدف نگارنده از بیان سطور بالا، توجیه هرگونه بحران در زمان کنونی یا تجویز بحرانآفرینی در راستای تحقق تمدن نوین اسلامی نیست، بلکه مقصود آن است که ارتباط بین بحران و امکان تمدنسازی مورد مداقه قرار گیرد. اینکه مدرنیته پوچ دانسته شود، اما رسیدن به تمدن نوین اسلامی را به عبور ناگزیر از آن منوط کرد، قدری مبهم است. بهخصوص اگر طرحی برای این عبور نیز مشخص نشده باشد. در یک حالت میتوان چنین موضوعی را متصور شد؛ اینکه مواجهه با مدرنیته بهمثابه منشأ بحران صورت گیرد؛ یعنی نگاهی که در آن مدرنیته نه دچار بحران که خود بحران دانسته شود.
نسبت علم و تمدن چیست؟
علم را هم در معنای عام آن یعنی دانایی و هم در معنای خاصش یعنی مجموعهای از اقدامات قاعدهمند در جهت مطالعه و شناخت پدیدهها میتوان به کار برد. نقش دانایی در شکلگیری تمدنها انکارناپذیر است. دانایی میتواند در نسبت با امور مختلف و حتی خویشتن نیز تعریف شود. با این حال هنوز نمیتوان با قاطعیت گفت علم در معنای خاص آن که عموما در محیطهای دانشگاهی دنبال میشود، چه میزان و چگونه در تحقق تمدن نقش دارد. آنسان که قبل از متصف کردن تمدن به دنباله «نوین اسلامی» شناخت حقیقت تمدن ضروری بود، بهنظر میرسد که قبل از متصف کردن علم به صفت «دینی» هم باید درباره ماهیت علم موردنظر به تعینی رسید. چنین تردیدی در نقش علم، بهواسطه مطالعه تمدن غرب و دقت در سیر شکلگیری آن قابل اعتناست؛ بهنظر میرسد آنچه در شکلگیری تمدن غرب نقش موثری داشته، دانایی بوده است و شاید بتوان علم در معنای خاص را محصول تمدن غرب درنتیجه انباشت دانایی بهحساب آورد، نه عامل شکلگیری آن. البته روشن است که نمیتوان مرز دقیقی میان حاصل بودن و عامل بودن درنظر گرفت و این هردو ممکن است در هم عجین و بههمپیوسته باشند؛ اما بههرحال از آنجا که در اندیشهورزی با واژگان سروکار داریم، ناچار از آنیم که یکی را برجسته سازیم؛ بنابراین قبل از آنکه بخواهیم بین علم دینی و جامعه دینی تقدم یا تأخری قائل شویم، ضروری است منظور از علم موردنظر خود را مشخص کنیم.
ماهیت تمدن نوین اسلامی چیست؟
سوال مهمی که برای درک درست از تمدن نوین اسلامی لازم است پرسیده شود، آن است که تفاوت تمدن نوین اسلامی با سایر تمدنها در چیست؟ سوال دیگر آن است که چنین تمدنی در نقطه مطلوب خود به چگونه عینیتی خواهد رسید تا با تمدن مسلمانان یکی دانسته نشود؟ بههرحال برای هر تمدنی میتوان اجزا یا عناصری را تعیین کرد؛ آیا چنین اجزا و عناصری را میتوان بهمثابه ظرفهایی درنظر گرفت که محتوای آنها در تمدنهای مختلف، آنها را از یکدیگر متمایز میسازد؟ یا اینکه اساسا تمدن اسلامی ممکن است حتی در ذات تمدن نیز با سایر تمدنها متفاوت باشد و ساختار متفاوتی را برای خود ترسیم کند؟ سوال دیگری که پاسخ به آن لازمه بحث در تحقق تمدن نوین اسلامی است، آن است که آیا تمدنها میتوانند براساس طرحی مشخص بهوجود بیایند؟ پاسخ به این پرسش شاید چندان دشوار نباشد؛ زیرا درحالحاضر تاریخ برای ما تمدنهای مختلفی را به ارث گذاشته که مطالعه آنها میتواند در درک فرآیندهای تمدنسازی و اسباب آن راهگشا باشد. دراینباره ممکن است نظریهپردازان علمی، الگوهایی را استخراج و حتی مدلهایی را نیز تجویز کرده باشند، اما باید دانست که اکثر تمدنهایی که امروزه میشناسیم، از آغاز، بنای تمدن شدن نداشتهاند و براساس طرحی آگاهانه صورت نگرفتهاند. حتی تمدن غرب و تشخص آن نیز در خلال نظریهپردازی، نقادی و اندیشهورزی پسینی بود که شکل گرفت. این درحالی است که تمدن نوین اسلامی قرار است بر مبنای طرحی مشخص دنبال شود؛ درحقیقت وجه ممیزه تمدن نوین اسلامی از سایر تمدنها (حتی تمدنهای اسلامی گذشته) مساله خودآگاهی تمدنی است که شاید بتوان ادعا کرد برای اولینبار در طول تاریخ به این شکل مطرح و دنبال میشود. تصویر نادرست دیگری که از تمدن نوین اسلامی در برخی اذهان شکل گرفته، ماهیت تکفرهنگی آن است؛ در چنین تصوری، نقطه مطلوب تمدن نوین اسلامی به «اسلامیسازی» تمام عرصهها میانجامد که درنتیجه، تمام فرهنگهای دیگر را از بین میبرد. این تصور نادرست نیز البته ریشه در فهم نادرست از مفهوم تمدن و چیستی آن دارد؛ چراکه اشاره تمدن نوین اسلامی به وضعی کلی است که فرهنگها و حتی تمدنهای دیگر نیز امکان زیست در آن را دارند. با توجه به آنچه درباره نسبت میان تمدن و بحران گفته شد، لازم است تا نظریهپردازان تمدن نوین اسلامی بر شناسایی بحرانهای کنونی بهعنوان الزامی برای تحقق مطلوب خویش، تمرکز کنند. بهنظر میرسد که تمدن نوین اسلامی حداقل در مقطع کنونی باید بیش از آنکه بهدنبال پدید آوردن وضعی خاص باشد، بر تعینبخشی به تمدن مسلط بر جهان بهعنوان یک بحران تاکید کند. همانطور که پیشتر نیز اشاره شد، در پایان باید تاکید کرد بحث اصلی میان متفکران و صاحبنظران بر سر چیستی و چگونگی مقوله تمدن است و این موضوع بین متفکران ایرانی هنوز صورتبندی مشخصی به خود نگرفته است؛ بنابراین بهنظر میرسد که بحث از شیوههای پیوند میان اراده و تمدن، یکی از لوازم مهم بحث درباره امکان تمدن نوین اسلامی و خصائص آن باشد.
* نویسنده: علی کاکا دزفولی، پژوهشگر