
والرشتاین میگوید پارادایمهای قرن نوزدهمی را رها کنید ممکن است آرای والرشتاین در خدمت سرمایهداری یا در خیانت به سرمایهداری قرار بگیرد.
پیشنهاد والرشتاین انحلالِ پارادایمهای علومانسانیِ موجود است

به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، امانوئل والرشتاین، نظریهپرداز معروف روابط بینالملل روز آخر ماه آگوست (9شهریور98) در ۸۹سالگی درگذشت. والرشتاین جامعهشناس و از بزرگترین متفکران سوسیالیست قرن ۲۱ و واضع نظریه «نظام جهانی» بود. وی در نیویورک متولد شد و تمام تحصیلات خود را در دانشگاه کلمبیا طی کرد و استاد دانشگاه ییل آمریکا بود. والرشتاین در 1393 نیز سفری به ایران داشت.
به اعتقاد بسیاری از صاحبنظران، نظریه والرشتاین بهتر از دو دیدگاه «نوسازی» و «وابستگی» میتواند «توسعه اقتصادی» و «نیمهتوسعهیافتگی» را در کشورهای نیمهپیرامونی و پیرامونی ساختار اقتصاد جهانی سرمایهداری توضیح دهد. والرشتاین نقش تام و تمام برای دولتها قائل نبود و مبارزه طبقاتی را در اندیشههایش نادیده میگرفت. به اعتقاد وی جهان هرگز نمیتواند استوار بر برابریطلبی باشد، ولی میتوان جهانی را سازماندهی کرد که جهتش برابریطلبی باشد. با وجود تاثیرگذاری غیرقابلانکار نظریات والرشتاین، وی منتقدان سرسختی نیز داشته است. نئولیبرالها، محافظهکاران و برخی تاریخدانان از منتقدان او هستند. برخی دیگر نیز معتقدند والرشتاین ابعاد فرهنگی نظام جهانی مدرن را در نظریات خود نادیده گرفته است.
احمد نادری استادیار مردمشناسی در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران و رئیس کنونی موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران است. او در دانشگاههای تهران و فرایه برلین تحصیل کرده و دکتری خود را در انسانشناسی سیاسی از دانشگاه فرایه برلین دریافت کرده است. پژوهشهای او مباحث نظری و کاربردیِ انسانشناسی سیاسی، روابط بینالملل، انسانشناسی غرب آسیا و شمال آفریقا، مطالعات جوامع مسلمان و ژئوکالچر و ژئوپلیتیک را در بر میگیرد. وی از سال ۱۳۸۶ تا ۱۳۸۷ مدیریت خانه نشریات وزارت علوم؛ از سال ۱۳۹۲ تا ۱۳۹۳ ریاست جهاد دانشگاهی واحد تهران و از سال ۱۳۹۴ تا ۱۳۹۸ مدیریت گروه مردمشناسی در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران را برعهده داشته است.
در گفتوگو با دکتر احمد نادری، عضو هیاتعلمی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران و مترجم کتابی از والرشتاین با عنوان «علوم اجتماعی نیندیشیدنی»، به بررسی آرا، مبانی نظری و میراث والرشتاین پرداختهایم که از نظر میگذرانید.
«اسطوره بنیادین مدرن» که والرشتاین بر آن تاکید دارد، چیست و چگونه متولد شده است؟
بحثهایی که من میکنم عمدتا دیدگاههای والرشتاین، منتها با تفسیر من خواهد بود. بحثی که والرشتاین در تبارشناسی علوم مدرن دارد، به خلق مفهومی به نام «اسطوره بنیادین مدرن» میرسد. او معتقد است جهان مدرن بر پایه این «اسطوره» پایهریزی شده است. اما چه فرآیندهایی باعث شده این اسطوره بنیادین خلق شود؟ این مطلب نیاز به یک مقدمه تاریخی دارد. والرشتاین خودش را «جامعهشناس تاریخ درازمدت» میداند. او «تاریخ بلندمدت» را از مکتب آنال و برودل وام میگیرد و معتقد است در دورههای مختلف تاریخی، نظامهایی در جهان حکمفرما بودهاند. او در این تقسیمبندی به سه نوع نظام اشاره میکند و تاریخ بلندمدت دنیا را در این سه مرحله میبیند؛ «نظامهای کوچک»، «امپراتوری» و «نظام جهانی». با نظامهای کوچک خیلی کاری نداریم. در مورد نظامهای امپراتوری چون متاخرتر هستند، بیشتر صحبت میکنم تا برسیم به نظام جهانی مدرن و بعد توضیح اسطوره بنیادین مدرن. به عقیده والرشتاین نظامهای امپراتوری نظامهایی است که در آنها یک «واحد سیاسی یکپارچه» میبینیم که در آن اقتصادهای مختلف وجود دارد. اقتصادهایی که لزوما به هم ربطی ندارند و جدای از هم هستند. البته در ذیل همین واحد سیاسی یکپارچه با هم در تبادلند اما هویت مستقلی دارند. همه امپراتوریهایی که در طول تاریخ سراغ داریم، جزء این نظامها طبقهبندی میشوند؛ از هخامنشیانی که در حوزه ایران بودهاند و قبل از آن تا امپراتوریهایی مثل عثمانی. اینها واحدهای سیاسی مشترک و واحدهای اقتصادی مجزا دارند. والرشتاین معتقد است از قرن شانزدهم به بعد برای نظامهای امپراتوری یک رقیب درست میشود؛ رقیبی که در حوزه اروپای غربی و شمالی است. والرشتاین اسم این رقیب را «نظام جهانی مدرن» میگذارد و بعدا به آن «نظام سرمایهداری مدرن» اطلاق میکند. او معتقد است در امپراتوریها ما یک نظام سیاسی یکپارچه با نظام اقتصادی مختلف داشتیم اما در نظام جهانی مدرن، یک نظام اقتصادی یکپارچه با نظامهای سیاسی متفاوت داریم. خود او به این مقوله، نظام بینالدولی یا در جاهایی نظام بینالمللی میگوید. والرشتاین میگوید روی کار آمدن دولتهای ملی و دولت-ملتها هم مرحلهای از تکمیل همین پروسه «نظام جهانی مدرن» است که در آن میبینیم یکسری واحدهای سیاسی –اصطلاحا- مجزا و مستقل داریم که با مرزهای دولت-ملت مشخص میشوند. همه این کشورهایی که میبینیم مستقلند و مرزهای مشخص و مستقل دارند. والرشتاین معتقد است اینها به یک نظام اقتصادی واحد وابستهاند. درواقع تفاوت نظامهای امپراتوری و جهانی در اینجا مشخص میشود. او میگوید از قرن شانزدهم این نظام خود را تشکیل داد، مفصلبندی کرد و به شکلدهی رسید وآهستهآهسته در موجهای مختلف، خودش را به کل دنیا فرافکنی کرد. او معتقد است –از نظر من به درستی هم معتقد است- که تقریبا کل دنیا عرصه این نظام اقتصادی جهانی است؛ جاهایی کمتر و جاهایی بیشتر. کشور ما با انقلاب اسلامی ایران سعی کرد یک مقدار متفاوت باشد منتها در دهه 70 و بعد از جنگ، کسانی بودند که عملا اقتصاد ایران را در ذیل همان اقتصاد جهانی بردند. الان هم داریم میبینیم این دولتی که وجود دارد تالی تلو همان دولت بعد از جنگ با همان رویکردهای وابسته به اقتصاد جهانی است. والرشتاین معتقد است در حال حاضر کل دنیا عرصه این اقتصاد جهانی است و [این] نظم در سیری تکمیلی خودش را در همه نقاط جهان فرافکنی کرده است. ایشان معتقد است این پروسه آهستهآهسته به قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم رسید، یعنی زمانی که در اروپا انقلابها در حال حدوث بود.
در قرون هجدهم و نوزدهم به یک اعتبار، سه و به یک اعتبار دو انقلاب در اروپا حادث شد و به همین دلیل آن را عصر انقلابها میگویند. در این عصر، یک تیپ انقلاب سیاسی-اجتماعی از یکسو در فرانسه (1789) و از سوی دیگر یک تیپ انقلاب دیگر که انقلاب فناورانه یا تکنیکال یا همان انقلاب صنعتی بود در انگلیس (1786) اتفاق افتاد. در عصر انقلابها، این دو انقلاب اتفاق افتاد و تغییراتی در صحنه جهانی به وجود آمد، یعنی نظام جهانی از یکسو خودش را با این انقلابها وفق داد و از سوی دیگر البته خودش هم در ایجاد این انقلابها سهیم بود، منتها نظام جهانی بیشتر سعی کرد که این انقلابها را مدیریت کند. به باور والرشتاین، نظام جهانی برای مدیریت این تغییرات و به تعبیر او، عادی کردن آنها، دست به ابداعاتی زد. این ابداعات در سه حوزه است؛ یکی از آنها «ایدئولوژیها» ست که والرشتاین سه نوع ایدئولوژی را نام میبرد؛ ایدئولوژی محافظهکاری، ایدئولوژی کمونیستی یا مارکسیستی و ایدئولوژی لیبرال. دومین نهادی که سرمایهداری مدرن خلق میکند تا بتواند این تغییرات را مدیریت کند، «جنبشهای اجتماعی» است. سومین نهادی که نظام جهانی مدرن خلق میکند هم «علوم» است. زایش اسطوره مدرن نیز از همینجا آغاز میشود. این مقدمه را گفتیم که به بحث اسطوره مدرن برسیم. بحث ایدئولوژیها و بحث جنبشها مفصل است که در حال حاضر به آن نمیپردازیم ولی درخصوص بحث علوم -که بحث خیلی مهمی است- والرشتاین معتقد است علوم نظام معرفتی و معنایی این نظام مدرن را از آن زمان شکل دادهاند و مستمرا در حال بازتولید آن هستند. او معتقد است سرمایهداری مدرن برای شناخت خودش، یعنی شناخت جوامع غربی، سه علم را خلق میکند و برای شناخت جوامع اصطلاحا «دیگری» یا غیرغربی هم دو علم را خلق کرده است. در تقسیمبندی اول در مورد جوامع غربی، از سه حوزه علم، یکی مربوط به حوزه عمومی اعمال قدرت است که علم «سیاست» است. در حوزه نیمهعمومی یا نیمهخصوصی تولید، علم «اقتصاد» خلق میشود و در حوزه خصوصی هم جامعهشناسی به وجود میآید. این سه با یک روششناسی پوزیتیویستی یونیورسال ماموریت پیدا میکنند که عرصه جامعه غربی را بشناسند و تغییراتی را که مورد نظر سرمایهداری است، انجام دهند که در دگرگونیها در روبنا اتفاق بیفتد و در زیربنا آسیبی به نظام سرمایهداری نرساند. دو علم دیگر هم برای شناخت دیگر غیرغربی است که سرمایهداری مدرن آفریده است. اولین آن برای شناختن جوامعی است که سنت مکتوب دارند و البته سامان سیاسی مشخص نیز دارند، اما غیرغربی هستند. برای شناخت این جوامع «شرقشناسی» خلق میشود و برای شناخت جوامعی که سنت مکتوب و سامان سیاسی مشخصی نداشتند «مردمشناسی» بهوجود میآید که بعدا به «انسانشناسی» تبدیل میشود. والرشتاین معتقد است این علوم در ابتدا با همان متدولوژی مشخص تاسیس شدهاند، سپس انجمنهای ملی و بعد از آن انجمنهای بینالمللی آنها تشکیل شده است، یعنی همان مواردی که در حال حاضر هم آنها را مشاهده میکنیم، مثلا انجمن ملی جامعهشناسی در هر کشوری وجود دارد و انجمن بینالمللی آن هم دایر است. والرشتاین میگوید در کنار این دپارتمانها و دیسیپلینها، مجلاتشان هم شروع بهکار شد تا حرفهایشان را منتقل کنند. این علوم کمکم خودشان را مستقر کردند و همه اینها هم در خدمت استعمار غرب بودهاند. دوره، دورهای بود که استعمارگران غرب داشتند خودشان را بیش از پیش در دنیا بسط میدادند. مخصوصا آن دو علم متاخر (شرقشناسی و مردمشناسی) اساسا ماموریتشان شناخت حوزههای استعماری بوده است و کاملا با این دستورکار نظام جهانی مدرن و سرمایهداری همصدا و یکسان بودهاند.
بهنظر والرشتاین این علوم «اسطوره مدرن سرمایهداری» را خلق کرده است. اسطوره مدرن سرمایهداری چیست؟ یک کانسپت (concept) مبتنیبر ایدئولوژی تکاملگرایانه است. ایدئولوژی تکاملگرایانه قرن نوزدهمی که به قرن بیستم و بیستمویکم هم رسیده است. این اتفاق به یک معنا مقولهای کلاسیک و به معنایی دیگر مقولهای مدرن است که داریم آن را میبینیم. در بستر یک ایدئولوژی تکاملگرایانه، برخی کشورها در یک تاریخی، توسعهیافته شدهاند. کلمه «توسعه» در اینجا معنادار است. این کشورها، کشورهای مرکزی حوزه سرمایهداری هستند، یعنی کشورهای اروپای غربی، شمالی و بعدا آمریکا. والرشتاین میگوید این جریان بعد از اروپای غربی به آمریکا مهاجرت کرده است. آنان در یک پروسه تاریخی مشخص توسعهیافته شدهاند و الان هم توسعهیافته هستند. این «توسعه» همان اسطوره مدرن است. در کنار اینها برخی جوامع دیده میشوند که «توسعهنیافته» هستند و نتوانستهاند این پروسه توسعه را به دلایل تاریخی طی کنند. بنابراین اینها اگر میخواهند خوشبخت و سعادتمند شوند، محکومند که این راه توسعه را طی کنند. این به یک معنا همان ایدئولوژی است که از «روشنگری» منشعب شده و از افکار کانت استمرار پیدا کرده است؛ همان سعادتی که معتقدند بشر در انتها به آن خواهد رسید یا رو بهسوی آن دارد. این یک پیشفرض قرن هجدهمی است که به قرن نوزدهم و بیستم هم کشیده شده و فجایع بسیار زیادی هم به بار آورده، ولی همچنان در حال کار است. اسطوره بنیادین مدرنیته، همان «توسعه» است که برخی به آن دست پیدا کردهاند و برخی دیگر اگر میخواهند خوشبخت و سعادتمند شوند باید به آن دست پیدا کنند. برای دیگرانی هم که توسعهنیافتهاند هیچراهی وجود ندارد جز اینکه از همین راهی که غربیها رفتهاند، طی طریق کنند. لذا غربیها هم با سخاوتمندی زیاد ابزارهای توسعه را در اختیار کشورهای توسعهنیافته قرار میدهند! اگر این توسعهنیافتهها هم اصطلاحا Good Boy یا بچههای خوبی باشند و همه نسخههایی را که غربیها در اختیارشان قرار میدهند عملی کنند، شاید به آنجا برسند. به تعبیر والرشتاین، همه اینها، با کمک علوم خودش را نهادینه کرده و جا انداخته است و این علوم هستند که این اسطوره مدرن را به لحاظ زبانشناختی آفریدهاند و آن را تقویت و تثبیت کردهاند و الان یک پیشفرض مسلم در ذهن تمام دنیاست. همین الان که در قرن بیستویکم هستیم، این اسطوره بهرغم ورود بحثهای پستمدرن به آکادمیها از دهه 70 و 80 قرن بیستم، در اذهان عمومی همه مردم دنیا هم حک شده است؛ هم در ذهن غربیهای اصطلاحا توسعهیافته و هم در ذهن مایی که کمتر توسعهیافتهایم که این مورد نقد والرشتاین هم هست.
از نظر شما تصویری که والرشتاین از نظام بینالمللی برای ما میسازد، چقدر با «سرمایهداری واقعا موجود» تطابق دارد؟
تطابقهای زیادی وجود دارد و بحثهای والرشتاین بحثهای در خلئی نیست، اگرچه برای اینکه بتواند کانسپت (concept) خودش را خلق و آن را تثبیت کند، شاید نوعی از بازنماییهای خیلی بزرگ را از واقعیتها ارائه بدهد ولی بیربط به واقعیت نیست. همین مفهومی که خلق کرده است و همین سیری که ایشان دارد توضیح میدهد، به نظر من اولا سیری واقعی است و ثانیا در حال حاضر هم در کشورهای توسعهیافته و توسعهنیافته موجود است.
منظور شما همان تئوری مرکز-پیرامون است؟
بله، بهتعبیر والرشتاین، نظام جهانی مدرن یک «مرکز»، یک حوزه «نیمهپیرامونی» و یک حوزه «پیرامونی» دارد که درواقع در فلشی از حوزه پیرامونی به نیمهپیرامونی حرکت صورت میگیرد. این حوزه نیمهپیرامونی و پیرامونی، در استعمار حوزه مرکز است و در حال حاضر هم داریم این را مشاهده میکنیم. رویکرد استعماری هم به لحاظ اقتصادی، هم به لحاظ ذهنی و ادراکی و هم به لحاظ اجتماعی و فرهنگی وجود دارد. این روند «از پیرامون به مرکز» که از نیمهپیرامون عبور میکند، در حال حاضر وجود دارد. همین الان کشورهای نیمهپیرامونی و پیرامونی -نه همه مردمشان، برخی از آنها- و دولتمردان آنها بهجد معتقدند که ما باید همان راه غرب را برویم. چرا راه دور برویم؟ نمونه آن هم، کشور خودمان است. اتفاقی که بعد از جنگ و در دوره سازندگی افتاد، این بود که ورود به اقتصاد جهانی توسط رئیس دولت سازندگی کلید خورد. وی معتقد بود ما راه پیشرفتی نداریم مگر اینکه همان راه غرب را طی کنیم و برای این مهم باید در حاشیه غرب تعریف شویم. تمام صحبتش همین بود. وی عملا کشور ایران بعد از جنگ را در حاشیه نهادها و نظامهای جهانی تعریف کرد. واقعا طنز و تراژدی روزگار با هم در همینجاست که این کشور 10 سال قبل از آن انقلاب کرده بود تا دقیقا از آن ساختار فاصله بگیرد. اگر قرار بود ما وارد نظام جهانی شویم، شاه که بهتر کشور را در حوزه آمریکا برده بود. شاه کشور را به یک کشور نیمهپیرامون تبدیل کرده بود و ما یک کشور نیمهپیرامون شده بودیم. تازه بعد از 10 سال آقای رفسنجانی معتقد بود که ما به پیرامون برویم؛ یعنی یک پله سقوط! جریان لیبرال و نئولیبرالی که در ایران در دولت بعد از جنگ مستقر شد، که عمده کارگزاران آن فارغالتحصیلان مکاتب غربی اعم از آمریکایی و انگلیسی بودند و در آنجا درس خوانده بودند و وارد کشور شده بودند، همین راه و روش را تعریف کردند.
میبینیم که بعد از آن دهه این موج آغاز شد. دولتی هم که در سال 1392 روی کار آمد، اساسا با همان رویکردهای دولت سازندگی، معتقد است که ما راهی جز پیوستن به حوزه پیرامونی غرب نداریم و این یک واقعیت است. توسعهیافتگی در واژگان تکتک مشاوران و معاونان آقای رئیسجمهور مطرح میشود هم همین است. مشاور و معاونی که میآید و میگوید ما توان تولید نداریم و نمیتوانیم به غرب برسیم و فقط در تولید آبگوشت بزباش در دنیا مطرح هستیم. حتی مواردی که از خود رئیسجمهور شنیدهایم، همه آنها تقدیس و ستایش غرب و اصطلاحا همین «توسعهیافتگی» است. پس این concept والرشتاین در کشور ما وجود و در کشورهای دیگر دنیا از جمله کشورهای منطقه ما، همه درگیر این concept هستند. کشورهای شرق آسیا هم بهرغم توسعهیافتگی بیشتر (مثل مالزی) هم همین concept را دارند. خود کشورهای غربی هم که من به آنها مرتبا رفت و آمد دارم، همین نگاه را دارند که ما توسعه یافتهایم و اینها هم یک مشت عقبافتاده هستند که دارند به جایی میرسند. بحثی که والرشتاین دارد و بحث درستی هم هست، این است که نظام دانشی خلق شده توسط سرمایهداری مدرن، این اسطوره را در ذهن تمام مردم دنیا نهادینه کرده است. کجاست که دانشگاه وجود نداشته باشد؟ و کجاست که دانشگاه غربی نباشد؟ تقریبا در هیچ جای دنیا! همین نظام دانشگاه و همین دیسیپلین -که والرشتاین دارد به درستی پایه و ریشه آن را میزند - سبب شده است که ذهن همه ما استعماری به بار بیاید و تحت تاثیر نظام استعماری مدرن باشد.
برای «اسطورهزدایی» از اسطوره مدرن، والرشتاین چه طرحی را در کتاب «علوم اجتماعی نیندیشیدنی» پیش میبرد و چه راهی در پیش مینهد؟ چه تاثیری از نیچه، فوکو و مارکس پذیرفته است؟
من در مقدمهای که بر ترجمه کتاب نوشتهام، گفتهام که والرشتاین از فوکو متاثر است ولی در کتاب هیچ ارجاعی به فوکو نیست. نام نیچه را هم در کتاب نمیبینید. منتها پروژه والرشتاین پروژهای است که فوکو و نیچه به طریق دیگری داشتند آن را دنبال میکردند. بحثی که نیچه دارد این است که در «تبارشناسی اخلاق» یا «اراده معطوف به قدرت» و بقیه کتابهایی که دارد، این است که چیزی بهصورت ازلی وجود نداشته است و همه امور تاریخی هستند. البته این نوعی از نسبیتگرایی است که نیچه آن را در قرن نوزدهم مطرح کرد. این نوعی از episteme و معرفت را بهوجود آورد که توسط برخی از متفکران بعدی بهصورت روشمندتر دنبال شد. فوکو این پروژه را بهصورت ویژه دنبال کرد و بحثش همین است که امور تاریخی است. ولی فوکو میآید و با همان تفکر نیچهای، توجهش را بر یک سری از نهادها متمرکز میکند. البته نیچه اخلاق را و برخی conceptهای مشابه را مورد توجه قرار میدهد، اما تمرکز فوکو روی نهادهایی مثل نهاد قدرت، علم و دانش، تیمارستان، بیمارستان و زندان است. فوکو تاریخ این نهادها را با همان روششناسیای که نیچه پیشنهاد میدهد، بررسی میکند و در یک سیر تاریخی نشان میدهد اینها «برساخته» هستند. درواقع نشان میدهد مدرنیته چگونه به یک انسان میگوید تو دیوانهای و متناسب با آن تیمارستان را خلق میکند و میگوید تو باید در جایی به اسم تیمارستان بستری شوی. فوکو معتقد است این برچسبی است که مدرنیته میزند. درمورد زندان هم همین است؛ اینکه نظامهای مجازاتی و تنبیهی در طول تاریخ، بهخصوص تاریخ مدرن، چگونه ساخته و آفریده شدهاند. والرشتاین تکمیل پروژه نیچه و فوکو در ریشهشناسی علوم انسانی است. او دقیقا یک ارجاع تاریخی میدهد و میگوید ببینید که این علوم توسط قدرت سرمایهداری مدرن برساخته شده و این تا هژمونی سرمایهداری مدرن ادامه پیدا میکند. از این منظر، من معتقد هستم والرشتاین بهشدت تحت تاثیر فوکو و نیچه قرار دارد [گرچه] بهنظرم والرشتاین را باید بیشتر متمایل به نیچه بدانیم. اما از مارکس چه استفادهای میبرد؟ مارکس، شالوده اصلی افکار والرشتاین است، اما او یک خوانش «چپ جدید» از مارکس دارد نه یک خوانش کلاسیک که متفکران ارتدوکسی مارکسیستی مانند لنین و امثالهم ارائه دادهاند و کاملا ارتدوکسی و راستاندیشانه به مارکس نگاه میکردند. به این معنا که آن آموزههای مارکس را، تمام و کمال قبول داشتند و سعی میکردند در دوره خودشان آنها را بهصورت مفصل، پیادهسازی کنند. به یک معنا والرشتاین در حوزه «چپ جدید» قرار میگیرد و به معنای دیگر، والرشتاین ارتدوکس هست، به این دلیل که مثل او روی اقتصاد دست میگذارد و آن را زیربنا قرار میدهد. تمایز چپ جدید از چپ کلاسیک این است که چپ جدید فرهنگ را زیربنا و اقتصاد را روبنا قرار میدهد یا فرهنگ را در کنار اقتصاد در زیربنا قرار میدهد و درخصوص آن صحبت میکند. والرشتاین همچنان که چپ جدید هست، چپ ارتدوکس هم هست. به این معنا خیلی فرهنگ را در موضوعیت قرار نمیدهد و باز به اقتصاد بازمیگردد. لذا تمام conceptسازیهای والرشتاین تحت تاثیر خوانشی است که از مارکس دارد. او چپ و مارکسیست متاخر است.
اما استفادهای که از مکتب آنال و بهطور خاص برودل میکند، یک استفاده کاملا تاریخی است. مکتب آنال اواخر دهه 20 و اوایل دهه 30 قرن بیستم و بهطور خاص در سال 1929 توسط دو، سه متفکر مشهور فرانسوی پایهگذاری شد. حرف جدید این مکتب در تاریخنگاری و حوزه تاریخنگاری اجتماعی این بود که این تاریخنگاری و وقایعنگاری کرنولوژیکی که تا الان ادامه پیدا کرده یا از ابتدا بوده است، ناقص است و ما باید به سمتی برویم که تاریخ اجتماعی را با فرآیندهای مشخصتر و طبق دورههای تاریخی ببینیم نه این وقایعنگاریها -اینکه امروز این اتفاق افتاد، فردا این اتفاق میافتد و... تاریخها نیز باید به دورههای کوتاهمدت، میانمدت، بلندمدت و خیلی بلندمدت، یا بهقول برودل تاریخ ساختاری، تقسیمبندی شود. طبق ادعای مکتب آنال، اینجاست که تاریخ اجتماعی بنا میشود که تحلیل اجتماعی هم درون تاریخ اتفاق میافتد. بنابراین علمتاریخ همان علماجتماعی است و بهنوعی امتزاج علمتاریخ و علماجتماعی توسط مکتب آنال بهوجود میآید که تا قبل از آن وجود نداشته است؛ یعنی تحلیل اجتماعی و دورهشناسیها به این معنا در تاریخ نبود. والرشتاین برای اینکه بتواند دستگاه نظریاش را با بحثهایی که از مارکس میگیرد، سازماندهی کند، واژه «تاریخ بلندمدت» را از مکتب آنال و برودل وام میگیرد و بر دستگاه نظری خودش سوار میکند و در مقیاس تاریخهای بلندمدت میگوید قبل از قرن شانزدهم این «دستگاههای نظری نظام جهانی مدرن» بنیان نهاده شده است و البته قبل از آن را هم -که مربوط به نظامهای امپراتوری بوده- مورد بحث قرار داده است. والرشتاین، تاریخهای چرخهای را -که آنالیها درخصوص آن بحث میکنند- استخدام میکند و این ترکیب را رقم میزند تا بتواند وضعیت تاریخی دنیا را توضیح دهد تا اینکه به وضعیت کنونی برسد. اما همه اینها برای این است که سرمایهداری مدرن را رسوا کند. یعنی این دستگاه نظری ترکیبی میخواهد که سرمایهداری مدرن را رسوا کند و برساخته بودن و تاریخی بودن آن را نشان دهد. همزمان یک طرح اسطورهزدا هم پیشنهاد میکند. والرشتاین باز هم از مفاهیمی در فیزیک و از مکتب پراگ و پیریگوژین (یا پریگوگین) وام میگیرد و به تحلیل بحران در سیستمهای عظیم میپردازد و تلاش میکند توضیح دهد این سیستمها چگونه سعی میکنند نظم خودشان را مجددا شکل دهند. والرشتاین با همین بهرهای که از مکتب پراگ میگیرد، معتقد است سیستم سرمایهداری مدرن درحالحاضر در بحران است.
بحران در سرمایهداری مدرن و نظام سرمایهداری مدرن شروع شده است و این بحران بهخصوص در مناسبات اقتصادی در حال پیشروی است و سیستم را در آیندهای -که ممکن است 100 سال باشد یا کمتر - دچار فروپاشی میکند. اینجا والرشتاین طرح جایگزینش را ارائه میدهد. طرح جایگزین والرشتاین در یک سیستم سیاسی مشخص ارائه نمیشود. او نوعی از سوسیالیسم سیاسی در ذهن دارد که خودش هم نمیداند چیست و بحث شفاف و منقحی درباره جایگزین این سیستم سرمایهداری -که فرومیپاشد- ندارد. والرشتاین اگرچه در حوزه سیاسی طرح خاصی ندارد، اما در حوزه معرفتی، در حوزه شناختی و در حوزه علمی، طرح جایگزین پیشنهاد میکند. طرح جایگزین معرفتی و علمی والرشتاین این است که میگوید ما باید این حوزههایی که مدرنیته و سرمایهداری مدرن در علوم از هم جدا کرده است را دوباره بههم پیوند دهیم. میگوید سرمایهداری مدرن حوزه سیاست، حوزه اقتصاد و حوزه فرهنگ-جامعه را از هم جدا کرد و آن را برای مطالعه به دیسیپلینها سپرد. بعد از آن خیلی هم لطف کرد و بینرشتهایها و چندرشتهایها را هم در کنار تکرشتهایها ایجاد کرد. ولی والرشتاین همچنان این سه حوزه را در جامعه مدرن جدا میپندارد چون مدرنیته و نظام جهانی مدرن، آن را در همان اسطوره خواسته است. والرشتاین معتقد است ما باید این فاصلهها را بشکنیم؛ فاصلههای بین conceptهای اقتصاد، سیاست و فرهنگ-جامعه را بشکنیم و این سه را با هم ترکیب کنیم و در یک بستر تاریخی آن را مورد مطالعه قرار دهیم. در اینجا طرح جایگزین او این میشود که رشتههای فعلی و دیسیپلینهای کنونی، جامعهشناسی، اقتصاد، علوم سیاسی، روانشناسی، تاریخ و جغرافیای فعلی و انسانشناسی موجود منحل شده و همه اینها در یک دپارتمانی ذیل علماجتماعیتاریخی یا علوماجتماعیتاریخی جمع شوند و در بستری از تاریخ این علم مورد توجه و مطالعه قرار گیرد. طرح جایگزین او در حوزه علمی این است، ولی در حوزه سیاسی نمیتواند طرح شفافی ارائه دهد. والرشتاین در حوزه علمی معتقد است باید اسطوره قرن نوزدهمی ساخته شده توسط علوم را شکست و به اصطلاح میگوید به پارادایمهای قرن نوزدهمی نیندیشید. اسم کتاب هم unthinking social science یعنی «علوم اجتماعی نیندیشیدنی» است و معتقد است این پارادایمها دیگر نیندیشیدنی هستند و در طرح جایگزین باید آنها را به زبالهدان تاریخ بریزند.
ایشان در مقدمه اشاره میکند من نمیخواهم پارادایم جدیدی ارائه دهم و صرفا میخواهم مشوقی در این راه باشم. بهنظر شما، چرا خود والرشتاین نمیتواند از این مواردی که میگوید جلوتر برود؟
در یک سیر تاریخی از قرون هجدهم و نوزدهم به بعد، در ارتباط و تماس با قدرت، این پارادایم مدرن در تکتک انسانها نهادینه شده است. والرشتاین هم از این قاعده مستثنی نیست و اسیر آنهاست هر چند به آنها دید انتقادی دارد. ایشان میگوید من فقط میخواهم سرآغاز بحثی باشم که این بحث هم بهنوعی بحثی منفعلانه است چراکه ایشان معتقد است بحران در سیستم آغاز شده است و من دارم درخصوص آن بحران صحبت میکنم. نمیگوید ما باید در سیستم بحران ایجاد کنیم چراکه اساسا سیستم آنقدر قدرتمند است که شخصی مثل والرشتاین نمیتواند در آن بحران ایجاد کند و به یک معنا، منفعلانه صحبت میکند. میگوید بحران در سیستم آغاز شده است و من آن را شرح میدهم. منتها همانطور که گفتم در طرح جایگزین در حوزه نظر، به انحلال پارادایمها میرسد، ولی نمیتواند آن را بهخوبی منقح کند. چون علم اجتماعی تاریخی چیزی است که نمیدانیم چیست و والرشتاین صرفا میگوید علوم را منحل کنیم. به یک معنا هم زمان آن نرسیده است چون ممکن است 100 سال دیگر، 200 سال دیگر طول بکشد تا این بحران این سیستم را فروبپاشد؛ منتها افول آغاز شده است. برای همین هم هست که والرشتاین را یکی از آغازگران بحث افول آمریکا میدانند. ایشان معتقد است افول آمریکا آغاز شده و بحث بحثی کاملا درست است.
فرمودید ایشان همچنان خودش دارد در همان پارادایم علومانسانی موجود از قبیل نیچه، فوکو و مارکس تفکر میکند و اینها همه ابزارهایی هستند که دارد برای نقد از آن استفاده میکند. از این طرف هم سیستم دچار بحران شده و اگر به نظر والرشتاین برگردیم، این سیستم نشان داده است که در زمان بحران و در یک بستر تاریخی میتواند خودش را با همین علومانسانی بازسازی کند. بهنظر میرسد در یک دور، بعید هم نیست همین پلهای که والرشتاین در آن ایستاده است به بازسازی و تکامل پیدا کردن سیستم سرمایهداری منتهی شود.
بحث درستی است و از این منظر هم میتوان به این موضوع نگاه کرد. ممکن است خود والرشتاین ابزاری برای بازسازی سیستم مدرن باشد. منظورم سیستم اقتصاد جهانی مدرن است که درحالحاضر در بحران است، ممکن است در اثر توجه به والرشتاین و امثال والرشتاین بازسازی شود و همچنان سرپا بایستد. جملهای را مرحوم علی شریعتی درخصوص مارکس دارد که «هیچکس به اندازه مارکس به سرمایهداری خدمت نکرد.» به این سبب که مارکس آمد و درخصوص تمام bugهای سرمایهداری و تمام خلأهای آن را مورد بحث قرار داد و درواقع اینها را عیان و عریان کرد. سرمایهداری مدرن هم به این فکر افتاد که این خلأها را بپوشاند. برای همین به سمتی رفت که سرمایهداری بازسازی شد. شما اگر concept دولتهای رفاه را -که بعد از جنگ جهانی دوم مطرح شد- نگاه کنید، بر مبنای همین صحبتهای متفکرانی بود که از مارکس تاثیر گرفته بودند. سوسیال-دموکراسیای که مارکسیستها مطرح میکردند، بعد از جنگ جهانی دوم در کشورهای اروپایی سوار بر سیستم سیاسی شد و دقیقا حاصل همین بحثها بود تا خلأهای سرمایهداری مدرن پوشش داده شود. بحث دولت رفاه چیست؟ بحث دولت رفاه این است که بعد از دو جنگ جهانی، سیاستمداران نشستند و فکر کردند چه شد که دو جنگ جهانی رقم خورد و در جنگ جهانی اول 10 میلیون کشته و در جنگ جهانی دوم 70 میلیون کشته شدند و اینکه چه باید کرد که سومین آن رقم نخورد. این بحث به سمتی رفت که دولت رفاه را آفرید. دولتی که برای اینکه انسان مدرن شورش نکند و به سمت جنگ نرود، اولیاتی را بهصورت رایگان در اختیارش قرار میدهد. مسکن، آموزش، بهداشت، حملونقل عمومی و... که در دولت رفاه موضوعیت دارد. البته دو، سه تای آنها بیشتر است و بعضی از آنها یک مقدار متفاوتتر است. اصطلاحا شکم شهروندان را سیر نگهدار که جامعه به سمت جنگ و طغیان نرود و اینها همان بحثهایی هست که در سوسیال-دموکراسی با الهام از مارکس بر سیستمهای پساجنگجهانی دوم سوار شد. این استفادهای بود که سرمایهداری مدرن از مارکس برد و ممکن هم است که سرمایهداری مدرن بتواند همین استفاده را از والرشتاین کند. استدلال شما درست است. بهرغم همه مخالفتخواهیهای والرشتاین، اساسا ایشان دارد در همان پارادایم مدرن فکر میکند. از مارکس، برودل، مکتب آنال و فضای مدرن کمک میگیرد، هرچند به نیچه بهطور غیر مستقیم ارجاع میدهد، منتها در همین بستر علوم مدرن فکر میکند. ممکن است آرای والرشتاین در خدمت سرمایهداری قرار بگیرد و ممکن است در خیانت به سرمایهداری باشد.
* نویسنده: محمدمحسن راحمی:روزنامهنگار
