روایت خبرنگار «فرهیختگان» از جشن آخر سال کودکان آسیب‌دیده از کارتن‌خوابی و اعتیاد
برنامه‌شان تا شب ادامه داشت. بعد از اینجا و خرید کردن‌شان، به سرای نور برمی‌گشتند و آنجا هم جشن و پایکوبی و خوشحالی و در انتها هم تحویل بسته‌های ارزاق به خود و خانواده‌هایشان. جمعیت طلوع بی‌نشان‌ها حسابی برنامه چیده بود و حسابی حال‌شان را خوش کرده بود
  • ۱۳۹۷-۱۲-۲۶ - ۱۸:۳۱
  • 00
روایت خبرنگار «فرهیختگان» از جشن آخر سال کودکان آسیب‌دیده از کارتن‌خوابی و اعتیاد
با طلوع بی‌نشان‌ها
با طلوع بی‌نشان‌ها
به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، برای من که دفعه اولم نبود که جمع‌شان را تجربه می‌کردم نوشتن کار سختی نیست، سخت از این جهت که می‌دانم باید از چه چیزهایی بنویسم اما در عین حال سخت است نوشتن از جمعی که دفعه اولم نیست در کنارشان بودن را تجربه می‌کنم و وضعیت سخت زندگی‌شان آزاردهنده است.

مثل قرار هرسال‌شان؛ همانند 9 سال گذشته‌ که در ایام نزدیک عید جمع می‌شوند و به همراه همراهان‌شان خرید عید می‌کنند، دیروز هم از صبح کنار هم جمع شده بودند. مربیان و یاورها تماس گرفته بودند، البته از کمی قبل‌تر و ماجرای دورهمی دیروزشان را اطلاع‌رسانی کرده بودند. من هم به سبب همین نوشتن و گزارش‌گرفتن و رفاقت قدیمی با اعضای گروه در جمع‌شان بودم و نگاه می‌کردم و می‌پرسیدم تا بنویسم.

شروع حرکت از سرای نور بود، همه آنجا جمع شده بودند. قرار هفت صبح و جمعیت 350 نفره از بچه‌هایی که آسیب‌دیده از کارتن‌خوابی و اعتیاد بودند. همین‌جا کمی تامل کنیم، 350 بچه قد و نیم‌قد، نوجوان، کودک، جوان یا هر بازه سنی دیگری، کارتن‌خواب بودند و از این کارتن‌خوابی آسیب‌دیده، بعضی‌شان معتاد شده بودند و بعضی دیگر هم، بگذریم.

جمع‌شان جمع شده بود، تر و تمیز بودند، یعنی اگر من و ما و همه آنهایی که آنجا بودند نمی‌دانستند که این بچه‌ها برای چه اینجا هستند و اینجا کجاست و چه اتفاقی قرار است که بیفتد، مثل همه عابران و مردم خیابان‌ها تنها چیزی که جلب‌توجه می‌کرد، تعداد زیاد و گعده‌هایی بود که می‌گرفتند، هیچ‌جوره نمی‌شد فهمید که اینها کارتن‌خوابند یا درگیر اعتیاد و هر چیز دیگری. البته اینها همه‌اش از دور بود، حرف‌زدن و ارتباط نزدیک‌تر با خود بچه‌ها و مربیان‌شان کمی موضوع را روشن می‌کرد. تا هفت و نیم و کمی بعد‌ترش همه منتظر ماندند تا این 350 نفر جمع‌شان جمع بشود. حول و حش هفت‌و‌نیم به بعد بود که به سمت شهربازی حرکت کردیم. برنامه اول بازی بود. مقصد شهربازی مجتمع تیراژه، همه مجتمع را قرق کرده بودند تا این بچه‌ها هرچه می‌خواهند بازی کنند و سروکله هم بزنند و جیغ و فریاد بکشند. تا ساعت 11 برنامه همین بود. بچه‌ها حسابی انرژی‌هایشان را خالی کرده بودند و تا می‌توانستند بازی کردند. حالا حسابی گرسنه‌شان بود. همین گرسنگی کافی بود تا همراهان و مسئولان‌شان به فکر ناهارشان باشند. ناهار هم ساندویچ‌های چاق و چله بود. ناهار را خوردند و نوبت به یکی از جذاب‌ترین بخش‌های برنامه رسید.

حالا وقتش رسیده بود که آنها هم داخل بازار قدم بزنند، مکث کنند و از ویترین‌های پررنگ و لعاب مغازه‌ها لذت ببرند و مقهور رنگ‌ها و طرح‌ها باشند. از اینها مهم‌تر اینکه هرچه می‌خواستند هم می‌خریدند. دیگر قرار نبود فقط نگاه کنند و حسرت بخورند، دیگر فقط آن سرمایه‌دارتر‌ها نبودند که با دستان پر از مغازه‌ها خارج می‌شدند، این بچه‌ها هم نگاه می‌کردند، بهترین‌ها را انتخاب می‌کردند و برای انتخاب‌شان هم وسواس داشتند و بعد هم پول‌شان را خودشان می‌دادند و مایحتاج بعدشان را تهیه می‌کردند. به قول یکی‌شان ما هم مثل آدم‌بزرگ‌ها شدیم، خودمان بازار آمدیم، خودمان انتخاب کردیم و خودمان همان را که دوست داشتیم، خریدیم. به هر نفر از بچه‌ها یک کارت بانکی می‌دادند که چند صد‌تومانی داخلش پول بود و آنها می‌توانستند خرید کنند. دوئل جالبی بود بین بچه‌ها و مربی‌ها یا همان یاورها، هر دونفر یک یاور داشتند که حواسش به بچه‌ها بود. نه اینکه اذیتی باشد و... نه، فقط کنارشان بود تا کمک کند و همراهی، اما دوئل جالبی شده بود، وقتی که کارت بانکی‌ها را به بچه‌ها دادند گفتند هم می‌توانید دست خودتان نگه دارید و خرید کنید و هم می‌توانید به مربی‌ها بسپارید و آنها حساب و کتاب کنند. اینجا انگار جنگ استقلال و وابستگی بود، یک عده از بچه‌ها جوری مقاومت می‌کردند در نگه‌داشتن کارت‌ها و خرید شخصی که انگار آن کارت بخشی از جان و ناموس‌شان شده بود. هرچه بود می‌خواستند لذت این خرید‌های سالی به سالی را از دست ندهند، دفعه بعدی در کار باشد یا نه و اینجور فکر‌ها حتما آنقدر در سرشان می‌گذشت که به همه‌چیز به چشم آخرین‌بار نگاه می‌کردند. یک به یک مغازه‌ها را می‌گشتند و می‌گذشتند، به دنبال ارزان‌ترین‌ها بودند، بهترین جنس ارزان بازار سنتی ستارخان را جست‌وجو می‌کردند. به هرحال هرچقدر هم که پول داخل آن کارت‌ها بود، این بچه‌ها آنقدر‌ خواسته در ذهن‌ داشتند و در زندگی‌شان نداشتند که کفاف خریدش را نمی‌داد، برای همین مهم‌ترین‌ها را انتخاب می‌کردند، اگر هم جایی حواس‌شان از اولویت‌ها پرت می‌شد، مربی‌ها یادآوری می‌کردند که یک پیراهن و یک شلوار کفایت می‌کند، به فکر خرید کفش هم باشند. محدوده زمانی برایشان درنظر داشتند اما خب اجباری هم نبود، لذت یک روز خرید چیزی نبود که با فلان ساعت و فلان‌جا بودن بخواهند خرابش کنند، همه به دنبال خرید کردن بودند و لذت می‌بردند.

این اما پایان عیش امروزشان نبود. برنامه‌شان تا شب ادامه داشت. بعد از اینجا و خرید کردن‌شان، به سرای نور برمی‌گشتند و آنجا هم جشن و پایکوبی و خوشحالی و در انتها هم تحویل بسته‌های ارزاق به خود و خانواده‌هایشان. جمعیت طلوع بی‌نشان‌ها حسابی برنامه چیده بود و حسابی حال‌شان را خوش کرده بود. کار من هم تمام شد، مثل امروز و احتمالا مثل حال خوش این بچه‌ها و خیلی‌های دیگر که در این جمعیت 350نفره نبودند و معلوم نیست کجای این شهر کارتن‌خوابی می‌کنند و بی‌نام و نشان نفس می‌کشند.

 

   گفت‌وگو با مدیرعامل جمعیت طلوع بی‌نشان‌ها

گفت‌وگو با اکبر رجبی‌مشهود، مدیرعامل جمعیت طلوع بی‌نشان‌ها با اینکه سرمشغولی‌های فراوانی هم داشت خالی از لطف نبود، حتی اگر از جزئیات مطلع بودیم. رجبی‌مشهود ابتدا به اتفاق روز گذشته اشاره کرد و به «فرهیختگان» گفت: «از دیروز ساعت هفت‌صبح، 350 بچه آسیب‌دیده از کارتن‌خوابی اعتیاد دورهم در سرای نور جمع شدند و بعد از آن به شهربازی تیراژه که چندساعتی فقط در اختیار ما بود، رفتند و بازی کردند. بعد هم بعد از صرف ناهار به بازار سنتی ستارخان آمدند و به همراه یاورها با کارت‌هایی که در اختیارشان گذاشتیم هرچه می‌خواستند خرید کردند. برای خیلی از این بچه‌ها تجربه خرید با ما تنها تجربه خریدی است که در زندگی‌شان داشتند و دارند. بعد از خرید هم به سرای نور برگشتیم و بسته‌های ارزاق برنج و روغن و نخود و لوبیا و... را به خانواده‌های آنها تحویل دادیم. بسیاری از این بچه‌ها فرزندان پدر و مادرهایی هستند که در سرای نور پاک شدند و اعتیاد را کنار گذاشتند.»

 

* نویسنده : ابوالقاسم رحمانی روزنامه‌نگار

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰