

چنانچه گفته شد اشعار باباچاهی از«عقل عذابم میدهد» راهی دیگر میروند. او خودش گفته «در این وضعیت اما «شاید»ها به جای «باید»ها، احتمالات به جای ایقان و قطعیت، چندمرکزیتی به جای تک مرکزیتی، طنز به جای جد، آنتیفرم به جای فرم، افشانش (گسسته نمایی صوری) به جای وحدت ارگانیک، پایانهای باز به جای پایانبندیهای بسته، طفره رفتن به جای پاسخهای قطعی، سربهسر پدیدهها و موضوعات مسلم گذاشتن به جای ستایش از آن، زمانهای روانشناختی به زمانهای تقویمی مینشیند، گروتسک و نوعی اورتیسم(که اورتیسم محوری را دست میاندازد) و قدری هجو و هزل نیز در این میان وظیفهشان را فراموش نمیکنند»(ص23) و این رویه هر چه پیش میرود شدت میگیرد. او به جدیت متنهای قدیمی میخندد «خواب که بودم از طرف ضحاک آمده پاشیده دانه/ دانه و دانه و مشت مشت هرچه هر که/ روی شانه شانه من/ جوانه زدند زود رشد کردند و مار به مار/ گرزه مار هرزه مار/ خال خالی و دوست داشتنی هم هستند» (ص226) این فاصلهها که بیمعنی هستند در کنار شوخی نهچندان بامزهای که با ضحاک شده تقابل دو نوع خوانش را نشان میدهد. اما تنها حتی در تقابل باقی میماند. مثلا وقتی مینویسد «دریچه را باز کردم هوا منطقالطیری شد»(ص211) کاری با عطار ندارد حتی اگر نوشته باشد «قی میکردم سنگریزه و از تذکرهالاولیا فرار؟» همانجا در ادامه نوشته است: «اغراق مکتوبش آدم را زودتر غرق میکند... .» این کار در واقع ایجاد نوعی نابهنگامی است. اما نه نابهنگامی شکوه یا ظرافت یا عمقی که کمتر دیده میشود و شاعر کشف میکند. بلکه آدم جا میخورد از اینکه ببیند نوشتهاند «لولهها فشنگیها میکردند صدآفرینیها/ دشمن دشمن است چه زنبور چه گل شیپوری...» کل این ماجرا نشان دهنده صورتی از شعر نوشتن است که به آن پستمدرن میگوید. ولی آدم نمیتواند چنین چیزی را ادامه خلاقانه آثار شاعرانی چون یدالله رویایی یا رضا براهنی بداند. خاصه اینکه شعر رویایی و کلافگی و جنگندگی شعر براهنی را ندارد. انداختن نگاهی به سیر نوشتن باباچاهی به ما میگوید او هیچ وقت شاعر خوبی نبوده و احتمالا روزبهروز بدتر هم شده است. نمیتوان در اشعار پیش از دهه 60 و 70 او رگهای از درخشش رمانتیک یا نگرشی همراه با جهانبینی، یافت. از این رو او هرگز از هیچ نوع نوشتاری استعفا نداده است. فقط شعرهای بیرمق قدیمیاش را کنار گذاشته و شعرهای بیرمق جدیدی، نوشته است.
به همین خاطر احتمالا این کتاب مهم باشد زیرا نشاندهنده این است که چطور شاعری نهچندان موفق سیر نزولی خود را با اشتیاق و از روشی به روشی دیگر پیگیری میکند. مقاله ابتدایی کتاب، شامل مدعیات ایشان است. وی طی آن افلاطون و دکارت را واضع نوعی نظریه دوگانهانگار میداند. سپس به یاری دریدا و وشک و شبههایی که هنرمندان جدید علیه دوگانه خیر و شر مطلق فرض کردند، جانب تردید اساسی را میگیرد. این بررسی شتابزده، جدیت فلسفی ندارد اما مهم نیست زیرا وی مصائبی که قرن بیستم به واسطه اطمینانها و ایدئولوژیها بر سر مردم آورده را شاهد میگیرد.
لحن روشنفکرانه باباچاهی در این بخش قانعکنندهتر است؛ اما توجهی ندارد که نمیتوان از آن نتیجه گرفت که باید شعر را از هر نوع سوگیری و حتی سوگیری فرمی رها ساخت. اگر ساختار و فرم و احکام شاعرانه نویسندگان قدیم نشانه خودکامگی مولفان است، این مشکل هرگز با مرکزیتزدایی، ساختارزدایی و هر زدودنی از شعر، قابل انحلال نیست. زیرا چنانچه وی میگوید موضوع در واقع اقتداری است که زبان به هر حال اعمال میکند و نویسندگان فقط حامل آن هستند. اگر شاعری دست به تخریب فرم بزند باز دست به عملی یکسویه زده و اقتدار زبان را نمیکاهد؛ چه اینکه اقتدار زبان، از آوردن معنایی در مقابل معنای دیگر خلل میپذیرد و نه از طریق تزریق مصنوعی بیمعنایی. استفاده وسواسآمیز باباچاهی از فاصلهگذاری و علائمی چون کوچک و بزرگ کردن فونت، در پرانتز گذاشتن بعضی عبارات، تقطیع و سایر علایم به خودی خود تلقین نوعی از قرائت شعر است. دیگر نگوییم که در اینجا هنوز دوگانههای دیگری داریم: دوگانه شعر قدیم و جدید، بیمعنایی و معنامندی، فرمداشتن و فرمزدایی و... .
کل این توهم از آنجا برخاسته که برخی از شاعران جدید در ایران گمان میکنند نظریهای وجود دارد که نظریه پست مدرن است و با رعایت قواعدش میتوان به نوشتهای پست مدرن رسید. در حالی که پست مدرنیسم در حاق خود نه بنیاد کردن روشی خاص بلکه برابر دانستن روشهای مختلف است. چنین چیزی حاکی از «وضعیت» پستمدرن است که همه ما به یک اندازه در آن قرار گرفتهایم. چه شعر نو بنویسیم و چه قصیدههای خراسانی بسازیم یا دلمشغول معنازدایی شویم. برای قرار گرفتن در این وضع لازم نیست زحمتی بکشیم زیرا خود به خود در آن افتادهایم.
* نویسنده : علیرضا سمیعی نویسنده
