علی مرادخانی استاد گروه فلسفه دانشگاه علوم و تحقیقات در گفت و گو با «فرهیختگان»:
درباره نظریه «پایان تاریخ» و به بهانه انتشار کتاب جدید فوکویاما با دکتر علی مرادخانی، عضو هیات‌علمی دانشگاه علوم‌ و تحقیقات به گفت‌وگو نشستیم.
  • ۱۳۹۷-۰۹-۱۲ - ۱۵:۳۷
  • 00
علی مرادخانی استاد گروه فلسفه دانشگاه علوم و تحقیقات در گفت و گو با «فرهیختگان»:
با نظریه سریع‌القلم جهان انسانی و فرهنگی اداره نمی‌شود
با نظریه سریع‌القلم جهان انسانی و فرهنگی اداره نمی‌شود
به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، فرانسیس فوکویاما، استراتژیست ژاپنی‌تبار اهل آمریکاست که به خاطر ارائه نظریه «پایان تاریخ» در کتابی با همین نام مشهور شد. او پس از فروپاشی شوروی در پایان جنگ سرد، در سال 1992، در کتاب «پایان تاریخ و آخرین بازمانده»، «لیبرال دموکراسی» را صورت نهایی حکومت انسان و نقطه پایان تکامل ایدئولوژیک بشریت دانسته بود. سوسیالیسم که با تلقی خطی از تاریخ، سرانجام آن را رسیدن به جامعه بی‌طبقه یا کمونیسم می‌دانست در عمل نتوانست بیش از 70 سال در قالب نظام سیاسی شوروی پابرجا بماند. شکست این ایده در کارزار عمل، این فرصت را برای تحلیلگرانی چون فوکویاما فراهم کرد که با همان تلقی خطی از تاریخ و با مصادره به مطلوب همان ایده، سرانجام و پایان تاریخ را در قالب نظام‌های لیبرال‌دموکراتیک صورت‌بندی کند. اما نزدیک به دو دهه پس از تز معروف «پایان تاریخ»؛ تزی که در آن فرانسیس فوکویاما لیبرال‌دموکراسی را پیروز نبرد ایدئولوژی‌ها اعلام کرد و از فرجام تاریخ گفت، حالا برای او هم مشخص شده که داستان جوامع پیچیدگی‌های بیشتری دارد و اوضاع آن‌گونه هم که او پیش‌بینی می‌کرد، پیش نرفته است. کتاب اخیرش «نظم و زوال سیاسی»  از زمان انتشار در سال ۲۰۱۴ بسیار مجادله‌برانگیز بوده و در آن استدلال می‌کند که لیبرال‌دموکراسی‌های غربی به‌ویژه در آمریکا با مساله «ویژه‌پروری مجدد» روبه‌رو شده‌اند و درحال تجربه نوعی زوال نهادی‌ هستند. کتاب فوکویاما را باید در چارچوب سنت استادش، ساموئل هانتینگتون تحلیل کرد؛ سنتی که می‌توان آن را «قدرت‌محور» نامید. درباره نظریه «پایان تاریخ» و به بهانه انتشار کتاب جدید فوکویاما با دکتر علی مرادخانی، عضو هیات‌علمی دانشگاه علوم‌ و تحقیقات به گفت‌وگو نشستیم. نام دکتر علی مرادخانی برای بسیاری از دانشجویان و دانش‌آموختگان فلسفه آشنا و شناخته شده است. ایشان یکی از استادان فلسفه هگل در دانشگاه‌های ایران است که درباره ماهیت فرهنگ و اندیشه در جامعه ایران نیز صاحب دغدغه و دیدگاه است. متن گفت‌وگوی ما با این استاد فلسفه را درادامه می‌خوانید.

 

اخیرا بحث از فوکومایا و ایده «پایان تاریخ» او دوباره مطرح شده است. «پایان تاریخ» به این معنی چطور پیدا شده است و به نظر شما تاکید بر آن چه وجهی دارد؟

واقعیت مساله این است که پایان تاریخ به یک معنا حاصل تقریر تاریخ پیوسته‌ای بود که غرب در دوره جدید به‌خصوص در دوره روشنگری به آن پرداخت و درصدد این بود که دیگر غرب متمایز از خود غرب نباشد. در واقع می‌خواستند که «دیگری» آیینه غرب باشد و نقش غرب را داشته باشد. به همین جهت اینها ناچار بودند یک گزارش پیوسته از تاریخ بشر به دست دهند.

در دوره روشنگری تلقی‌ای از انسان پیدا کردند که آن تلقی را به انسان ‌بماه و انسان اطلاق کردند. به عبارتی انسان دوره روشنگری را انسان ماهوی دیدند، فارغ از تلقی‌های دیگری که از انسان وجود داشت. این تاریخ پیوسته بیان احوال این انسان بود همانند کانت که تاریخ جهانی را مطرح ‌کرد و همین‌طور هگل که شرایط تحقق تاریخ جهانی کانت را پیش کشید. معلوم می‌شود این بحث از آن زمینه برمی‌خیزد و حکایت از این دارد که اگر تاریخ‌های دیگری هم مطرح است، این تاریخ‌ها ذیل تلقی روشنگری از تاریخ غرب قرار می‌گیرد؛ یعنی ماده تاریخ غرب تلقی شود.

تاریخ پیوسته که اکنون صحبت از پایان آن با نگاه‌های مختلف می‌شود، همین است. به یک معنا بحث این بود که انسان و تاریخ غربی آن و نیز فلسفه آن مطلق است. این برای آنها اهمیت داشت و سنت‌ها و فلسفه‌های دیگر نیز حسب قرب و بعد به تلقی وجهی پیدا می‌کنند. هگل شرایط تحقق این مساله را که کانت بدان پرداخته بود، تقریر کرد. عمدتا هم بحث پایان تاریخ ناظر به تثبیت غرب بود؛ غرب به‌عنوان یک پیوستار فرهنگی که مبدا آن یونان و منتهای آن تجدد متقدم و متاخر قرن نوزدهم است.

البته هگل از پایان‌های دیگر هم در آثار خود صحبت می‌کند که باید در جای خود بدان اشاره شود. همانند پایان هنر و پایان تئولوژی که در آثار هگل آمده است.

وجه دیگر پایان تاریخ دایر به این است که فرهنگ‌ها و جهان‌ها غربی فهمیده شود. غرب را باید نام دیگر تجدد یا مدرنیته و آگاهی به معنای جدید آن فهمید؛ یعنی اگر به زبان هگل صحبت کنیم، باید غرب را عین فلسفه و فلسفه را عین غرب و تجدد درنظر بگیریم، بنابراین قرار است تمام فرهنگ‌ها غربی و فلسفی فهمیده شود. در واقع با هگل تکلیف و جایگاه تاریخ‌ها روشن شد. حسب مراتب معهود غربی صدر و ذیل تاریخ چنین است: چین، هند، ایران، یونان، دوره رومی، جهان ژرمنی، مسیحیت، رنسانس، اصلاح دینی، روشنگری و انقلاب فرانسه...؛ روایتی پیوسته براساس آگاهی از آزادی.

یعنی جایی از تاریخ و جغرافیا نماند که غربی روایت نشود و ماجرای غربی و غربی شدن در همه جا راه پیدا کرد. مساله پایان تاریخ نه در نظر فوکویاما بلکه در نظر پست‌مدرن‌ها پایان این روایت است. البته داعیه‌های کلامی دیگری هم دارند؛ مثلا اینکه وارد هزاره سوم شدیم... . این روایت پیوسته حاکی از حیث هژمونیک غرب بود. همان چیزی که باعث شد اورینتالیسم (شرق‌شناسی) به معنای مصطلح کلمه شکل بگیرد، که ما به اشتباه گمان می‌کنیم آنها شرق را شناختند، در حالی که آنها شرق خود را ساختند؛ یعنی اطلاق نگاه خود بر آنچه اورینتالیسم و شرق‌شناسی‌اش می‌خواندند. تقریبا در چنین فضایی بحث پایان تاریخ هم پیش آمد.

چقدر این بحث دوام آورد؟ وقتی از پایان تاریخ بحث می‌کنیم، کنار این، هزار پایان دیگر مثل «پایان فلسفه» هم مطرح می‌شود.

بله، البته بحث از پایان فلسفه فرع بر پایان تجدد و تزلزل در ارکان آن بود که در قرن بیستم توسط هایدگر از منظر دیگری طرح شد، اما در دوره تجدد در سایه پایان‌های هگل کسی به «پایان فلسفه» نمی‌اندیشید. برای اینکه هگل فلسفه را عالی‌ترین مرتبه علم می‌دید که حقیقت سایر حوزه‌های آگاهی از جمله هنر و دین به یک معنا در خود فلسفه ظاهر و آشکار می‌شد، ولی در قرن بیستم چون پرسش از قائمه تجدد یعنی راسیونالیسم قوت گرفت از پایان آورده‌های آن هم صحبت شد؛ به تعبیر شما «پایان ایدئولوژی» و «پایان جهان» و «پایان فلسفه» و ... هم مطرح شد. البته این معنی از پایان منظور نظر فوکویاما نیست.

تلقی بنده این بود که این بحث تا چه زمانی اعتبار یافت؟

به نظر من اگر کسی به اصالت تجدد، مدرنیته و غرب توجه داشته باشد، ما همچنان در دوره پایان تاریخ به معنای هگلی – کوژوی هستیم؛ یعنی به اصطلاح ساختار تاریخ دگرگونی بنیادی نخواهد پذیرفت، اما اگر کسی در قول به تجدد، مدرنیته و همه آنچه دوره جدید را می‌سازد تردید کند و به این سمت برود که ترکی در این بنا افتاده، بحث از پایان تاریخ منتفی است و البته به یک معنای دیگری از پایان تاریخ می‌توان پرداخت. همان‌طور که شما اشاره کردید، به نظر من هم هنوز پایان تاریخ وضع محقق نیست. اگر چنین بحثی هم مطرح باشد، بحث نظری است. این‌طور نیست که اکنون وضع محققی باشد.
 
و درنهایت هم افقی را آشکار می‌کند...

بله. در اینجا باید حوزه‌ها را از هم تفکیک کرد و زبان حوزه‌های صحبت باید مشخص شود. ممکن است شما با زبان سیاست صحبت کنید، چون همیشه نیمه پر لیوان در سیاست دیده می‌شود. ممکن است اساسا بگویند این‌طور نیست، ولی به زبان فلسفه و فرهنگ و هنر صحبت کنید و وضع غالب را وضع تجدد بدانید. اینها ان‌قلت‌هایی است که درصدد انداختن ترک بر دیوار و ستونی است که هنوز پابرجا است و عالم عمل با آن می‌چرخد و برای همین است که وضع هژمونی غربی همچنان وجود دارد.

 همان‌طور که در مورد کتاب اخیر فوکویاما یعنی «نظم و زوال سیاسی» گفته‌اند که بیشتر به «مارکس» نظر داشته است تا «هگل» و به واسطه توالی‌ای که این بحث در سیاست پیدا می‌کند، تلقی و برداشت اینچنین است که بحث از «پایان تاریخ» در سیاست بیشتر ناظر بر دستورالعمل سیاسی یا توجیه سیاسی و امثال اینهاست...

کاملا ایدئولوژیک است. کتاب «پایان تاریخ و آخرین انسان» فوکویاما تا فصل 17 و 18 خواندنی است و کتاب بدی نیست؛ چنانکه در جای دیگری بدان اشاره کردم. برای اینکه تامل کرده است و درباره آنچه صحبت می‌کند سعی کرده مبانی فلسفی آن را بیابد و از این جهت قابل‌توجه است. گرچه سخن سیاسی را به زبان فلسفه سعی کرده بگوید، اما از فصل 17 و 18 به بعد است که فوکویاما خیلی عجولانه به این سمت می‌رود که پایان تاریخ را در کجا ببیند. درنهایت هم پایان تاریخ را در فروپاشیدن یکی از دو نماد از نظام‌های سیاسی رقیب می‌بیند؛ یعنی در فروپاشیدن نظام سوسیالیستی و سلطه‌ پیدا کردن نظام‌های لیبرال.

او فرض را بر این می‌گذارد که گویی وضع سیاسی جهان در دو قسم یا دو نماد از نظام‌های سیاسی خلاصه می‌شود؛ از یک سو کمونیسم و سوسیالیسم و از سوی دیگر لیبرال دموکراسی. حالا که آن رقیب از میدان رفته و دیالکتیک تعارض به جایی رسیده که قرار و آرام گرفته است، بنا بر منطق هگلی دیگر تعارضی نخواهد بود که تاریخ را پیش ببرد، بنابراین لیبرال دموکراسی خاتم نظام‌های سیاسی خواهد بود.

 ولی در کتاب اشاره شده بازار آزاد یا مثل آن را هم خالی از تعارض نمی‌بیند؟   

آنجا وقتی است که فوکویاما می‌خواهد لیبرال دموکراسی و لیبرالیسم کلاسیک را نقد کند. در آنجا تفسیر و درواقع توسل او به هگل کوژو عیان می‌شود و البته در این توجه فوکویاما تنها نیست. دیگران هم از هگل در این نقد کمک گرفته‌اند که وزن سنگین‌تری نسبت به فوکویاما دارند.

فوکویاما استراتژیست است و استراتژیست‌ها در قرن بیستم به جهت غلبه و نفوذ سیاست جای جریان روشنفکری قرن هجدهم را گرفته‌اند. درآنجا دعوا بر سر این است که برخی گمان می‌کنند لیبرالیسم به معنایی که فوکویاما می‌فهمد، مثلا در حوزه اقتصاد با رسیدن به توسعه اقتصادی کارها را بسامان خواهد کرد. به‌زعم منتقدان، این افراد غافلند از اینکه شیوع لیبرال-دموکراسی فقط به مساله اقتصاد بسته نیست. یعنی تعارض‌هایی در لیبرال دموکراسی پیدا می‌شود که خاستگاه آنها مساله اقتصادی و توسعه اقتصادی نیست.

خاستگاه این انتقادات چیزی است که هگل بدان توجه کرده و آن بحث فنی «recognition» یا بازشناسی در فلسفه اوست. او می‌گوید لیبرال-دموکراسی باید به جنبه‌هایی جز مسائل اقتصادی هم توجه کند، درست است که «آدمی اول اسیر نان بود» اما وقتی از اسارت نان درآمد یا گاهی در نیامده سوداهای دیگری دارد.

خطای فوکویاما و استراتژیست‌های لیبرال-دموکراسی این است که مسائل را «در وضعیت» نمی‌بینند، مسائل را در «کانتکست» نمی‌توانند ببینند. ندیدن مسائل در «کانتکست» عیب فهم قشری است. اینها نمی‌توانند این موضوع را ببینند و البته به یک معنا هم نمی‌خواهند که ببینند.

 شاید به یک معنا پست‌مدرنیته یا متفکران پست‌مدرن... .

درست است. متفکران پست‌مدرن که به نظر می‌رسد نه دوره است و نه وضع محقق، بلکه یک وضع است چنان‌که لیوتار می‌گوید، برآنند که حواشی را هم در متن آورند. این جریان در مواجهه غرب و شرق به جز پست‌مدرن‌ها می‌تواند جریان‌های فرهنگی دیگری را هم شامل شود؛ البته با حفظ تفاوت‌ها.

مثلا جریان پست کلونی درحقیقت همین قصه را دنبال می‌کند یا جریان آنتی‌اورنتالیست‌ها. اینها البته وجه هویتی و ملی هم دارند و قدری هم دنبال این هستند که هویتی پیدا کنند. مثلا همین بحث بازگشت به خویشتن که روشنفکران ما طرح می‌کردند درواقع از این منظر بود، یا بحثی که سنت‌گراها طرح می‌کنند، قدری به این بحث برمی‌گردد.

از یک جهت امثال ساموئل هانتینگتون به حوزه‌های تمدنی دیگر نگاه کردند و قائل به این شدند که تمدن کنفوسیوسی می‌تواند با لیبرال-دموکراسی مبارزه کند یا مثلا تمدن اسلامی هم می‌تواند مبارزه کند. چند حوزه می‌شمارد و قائل به درگیری تمدن‌ها یا نزاع تمدن‌ها می‌شود. این نوع نگاه مصادره‌کردن و مثل غرب دیدن تمدن‌هاست؟

قطعا این‌طور است. فکر این استراتژیست‌ها بر یک تز اساسی استوار است و آن تز در اصل فلسفه‌های نظری تاریخ است، که از ویکو و هردر و کانت شروع می‌شود و در هگل و مارکس به اوج می‌رسد. شاید خود فوکویاما اگر فیلسوف بود کمک می‌کرد فلسفه‌های نظری تاریخ احیا شود. خاصیت فلسفه‌های نظری تاریخ این است که برای تاریخ اصالت قائل هستند و حوادث را مظروف تاریخ می‌بینند.

در این نوع نگاه به تاریخ، واحد مطالعاتی حوزه‌های مختلفی دارد. مثلا واحد مطالعاتی در کانت «هیومنیته» است. در «توینبی» تمدن است که واحد مطالعاتی هانتینگتون از این منظر به‌عنوان استراتژیست همان تمدن توینبی است، اما در جهت مصادره و در جهت اینکه آن تمدن‌ها هم نهایتا ذیل تمدن غربی قرار می‌گیرند، گرچه در ظاهر رقیب می‌نمایند.
 
با این اوصاف این موضوع از چند جهت قابل بررسی است، اولا اینها فیلسوف نیستند و ثانیا از این جهت که...

با اجازه من صحبت شما را قطع می‌کنم تا به این نکته هم اشاره کنم که توجه داشته باشید، در تمام مباحثی که در وضع پست‌مدرن به تطبیق می‌پردازند، سراغ فرهنگ‌هایی می‌روند که غیر فرهنگ غرب باشند. مثلا سراغ چین و هند می‌روند اما به ایران توجه ندارند و اینکه هانتینگتون از تمدن اسلامی می‌گوید بی‌توجه است که ما جهان اسلام داریم که خود مشمول تمدن‌هایی است که بحث دیگری است.

 برای آنها این موضوع از آن جهت مهم است که می‌تواند در حوزه قدرت با آنها معارضه داشته باشد نه اینکه ارزش ذاتی داشته باشد یا موضوع بازگشت و گذر از وضع غربی در کار باشد...

بله. چنین چیزی درنظر استراتژیست‌ها هست. اینها بیشتر «دیگری» را برای ترمیم خود می‌خواهند و به استخدام خود درمی‌آورند و دیگری، دیگری آنها می‌شود نه دیگری چنان‌که هست. درواقع آنها وضعیت چین، هند، کل جهان اسلام و تمدن اسلامی را نمی‌توانند چنان‌که هست، ببینند بلکه باید با عینک خود ببینند که بتوانند مصادره به رقیب کنند.

 اگر بخواهند چنان‌که هست ببینند نمی‌توانند مصادره کنند و قوت کار آنها در این است که مصادره کنند تا در مناسبات قدرت با او هماوردی داشته باشند...

بله. ماده خود کنند که صورتی به او بدهند.

مطلب دیگر اینکه مصادره کردن‌ها که فلسفه هم نیست و نمی‌دانم «علم استراتژی» را چطور باید در فارسی تعبیر کنم، اما درمجموع می‌توان گفت این نحوه‌ای از دانش نظری نیست و بیشتر یک دستورالعمل سیاسی است... .

بله. بیشتر یک موضع و یک راهبرد سیاسی است.

حتی دستورالعمل هم نیست... .

دستورالعمل که نیست. اصلا اینها در پراتیک سیاسی به صورت مستقیم دخالت نمی‌کنند. اینها مواد تغذیه برای پراتیک سیاسی مهیا می‌کنند. کار اینها تعیین راهبرد است و تقریبا کارها در پراتیک سیاسی روی افقی که اینها تعیین می‌کنند، می‌چرخد. درواقع استراتژیست‌ها هستند که دورنمای یک سیاست را مشخص می‌کنند. به همین دلیل اغلب این استراتژیست‌هایی که به حوزه‌های دیگر می‌پردازند گویی جای مستشرق‌های قدیم را گرفته‌اند. آنها با آموختن زبان این حوزه‌ها وارد منابع و متون می‌شوند و دانشی که به دست می‌آورند، دانشی است که می‌خواهند براساس آن تصمیم بگیرند.

 می‌توان این‌طور بیان کرد که پیشنهاد کسی همانند فوکویاما یا استراتژیست‌ها به ما پیشنهاد نظری نیست بلکه برای فهم افق سیاستی که متعلق به ما نیست، قدم برمی‌دارند... .

در واقع ما ابژه آنها هستیم.
 
 بنابراین دستورالعملی نیست که به کار ما بیاید و ما باید از موضع دیگری وارد شویم.

از قضا ما باید به این نکته توجه کنیم که راه تاریخ و سیاست و فرهنگ راهی نیست که به مدد دیگری بپیماییم. ما باید راه خود را پیدا کنیم، یعنی چه آنها به نقد خود بپردازند و چه نپردازند، راهی برای ما گشوده نمی‌شود و این مساله مهمی است. به نظر می‌رسد راه تاریخ و فرهنگ یک راه کولاکی است، یعنی این‌طور نیست راه رفته کسی را دیگری طی کند.

 ردپایی نمی‌ماند که بتوان پا در آن گذاشت، چنین چیزی در عالم انسانی رخ نخواهد داد. به‌خصوص برای فرهنگ‌هایی مثل ما که سنت، تاریخ، زبان و عالم داریم غیرممکن است که به این طریق بتوانیم قدم برداریم؛ کولاک بی‌درنگ راه را می‌پوشاند. این نکته چه از زبان فیلسوفان طراز اول و چه از زبان استراتژیست‌ها و دیگران باشد، نقد غرب به هر شکل آن، چه در فرهنگ و چه در سیاست به معنای این نیست که چاره درد نزد ماست.

 می‌توان گفت فلسفه به این معنایی که نزد ما در قدیم بوده یا در دوره قرون وسطی و قبل از قرن 17 مطرح بوده، الان مدخلی در سیاست آنها ندارد، بلکه ماجرا به ایدئولوژی سیاسی تبدیل شده و این ایدئولوژی سیاسی آنطور که من فهمیدم در نسبت با اغراض دولت و راهی که دولت می‌خواهد طی کند، تنظیم می‌شود... .

همین‌طور است که شما فرمودید. به این بازمی‌گردد که چه شأنی فلسفه در وضع فعلی جهان دارد. واقعیت این است که زبان سیاست همه زبان‌ها را بسته و سیاست و سیاست‌زدگی همه‌جا را فراگرفته است و فرهنگ‌های غیرغربی به مراتب گرفتار آنند و سعی می‌کنند مسائل تاریخی – فرهنگی خود را سیاسی ببینند و برانند با زبان سیاست حل و فصل کنند.

در غرب هم وضع به جایی رسیده که سیاست بی‌بنیاد شده است، یعنی ما در وضع فعلی عمل بی‌نظر داریم که در سیاست نمود پیدا می‌کند. در صدر دوره مدرن و از زمان دکارت به بعد فلسفه به نحوی از الهیات برید، یعنی عمل سیاسی بنیاد خود را نه در الهیات که در فلسفه جست ولی امروز خود را از فلسفه هم جدا کرده و موضوعیت پیدا کرده است. بنابراین عمل بی‌نظر در عالم امروز جاری و ساری است. رورتی مقاله‌ای می‌نویسد که در آن از تقدم یا اولویت «دموکراسی» بر «فلسفه» می‌گوید. بنابراین سیاست امروز از فلسفه هم کناره‌گیری کرده، یعنی یک عمل بی‌نظر در جریان است.

وقتی هم نظر در کار نباشد، غرض عمده می‌شود...

تماما سلطه و هژمونی است. به نظر می‌رسد برای ما فهم زبان سیاست مدرن دشوار است. سیاست مدرن مانند سیاست قدیم دائر بر اخلاق باطنی نیست. بعد از ماکیاولی خود سیاست موضوعیت دارد. ما فکر می‌کنیم همچنان اخلاق باطنی قدما مثل ارسطو مقدمه سیاست تلقی می‌شود.

وفای به عهد و ایستادگی بر پیمان و... .

دیگر هیچ‌کدام از اینها نیست. با ماکیاولی بساط اینها برچیده شد. در ماکیاولی تلقی از خیر عمومی نه بر مبنای آرمان‌ها که بر مبنای واقعیات رقم خورد. سیاست مدرن «آزادی» را به جای «فضیلت» نشاند؛ فضیلتی که رکن اخلاق است. کسانی جهد کردند این بحث‌ها را طرح و احیا کنند همانند لئواشتراوس و دیگران، یعنی به مساله خیر و اپیستمه در سیاست کلاسیک افلاطونی برگردند ولی اینها در اقلیت هستند. سخن‌شان گویی سخن زمان نیست یا به گوش زمان آشنا نیست.

به نظر می‌رسد یکی از مسائلی که باعث بحران می‌شود این است که وحدت نظری که در حوزه‌ها بود الان به کثرت عمل در حوزه‌های مختلف رسیده است.

بله، همین‌طور است.

 بسیاری معتقدند کتاب اخیر فوکویاما یعنی «نظم و زوال سیاسی» به نوعی تلاش برای بازسازی ایده «پایان تاریخ» است، از این جهت که لیبرال دموکراسی آن‌طور که انتظار می‌رفت، بی‌نقص نبود و امروز به تناقضاتی رسیده است. فوکویاما در این کتاب سه عنصر را به‌عنوان یک مسیر تاریخی برای توسعه سیاسی مطرح می‌کند، عنصر اول دولت است که وظیفه «تولید قدرت» را برعهده دارد و بعد هم مساله «حکومت دموکراتیک» و «حاکمیت قانون» به‌منظور محدودکردن قدرت دولت... .

برای اینکه نظم سیاسی موجود که نظم غالب در سیاست غرب و تجدد است، حفظ شود.

بله. بعد از این مطرح می‌کند که اگر جامعه آمریکا به لحاظ ساختار سیاسی دچار زوال شده به این دلیل است که عنصر اول یعنی «تولید قدرت» با مشکل مواجه شده است. از نظر شما استدلالی برای این حرف وجود دارد؟ درواقع اشکال من در اینجا متوجه انسان‌شناختی فوکویاماست. او ادعا می‌کند که چون قدرت حاکمه آمریکا دچار زوال شد، درنتیجه فساد ایجاد شد. مصداقی هم که بیان می‌کند آمریکای نیمه‌اول قرن نوزدهم است که با همین فسادهای امروز جامعه آمریکا مواجه بود و دولت پروس را هم مصداق دولتی می‌داند که این مسیر تاریخی را به درستی طی کرده و بعد از تولید اول قدرت، حکومت دموکراتیک و حاکمیت قانون اتفاق افتاده است.

این موضوع را بیان می‌کند که بگوید اگر زوالی در آمریکای کنونی پیدا شده به این دلیل است که قدرت حکومت از بین رفته و درنتیجه نخبگانی سر کار هستند که منافع خود و اطرافیان خود را به هر چیزی ترجیح می‌دهند و این موجب زوال سیاسی شده است. از نظر شما آیا استدلالی برای این مساله وجود دارد؟

البته در ایران هم امثال آقای «سریع‌القلم» این بحث را مطرح کرده‌اند و بر مبنای همین مسیر تاریخی که فوکویاما ترسیم کرده ادعا می‌کنند که نیاز نیست مسیر مدرنیزاسیون در کشور سیر دموکراتیک باشد. می‌گویند توسعه اقتصادی و تولید ثروت تقدم بر دموکراتیک شدن دارد... .

به نظر من این مساله که مطرح کردید درباره ایران صدق نمی‌کند. دلیل هم این است که ایران نه سنگاپور و نه کره جنوبی است که ما با توسعه اقتصادی و تولید ثروت بتوانیم مسیری دموکراتیک را طی کنیم. ما تاریخ، زبان و سنت داریم و این‌بار تاریخی و فرهنگی اساسا به ما اجازه نخواهد داد که بتوانیم به راحتی مسیر توسعه اقتصادی را بپیماییم. از طرفی انقلاب اسلامی از یک منظر عکس‌العمل به توسعه اقتصادی بود. یعنی حیثیت درونی انسان و فرهنگ ایرانی به آسانی اجازه نمی‌دهد که هر بیرون مستقری را به رسمیت بشناسد. حتی اگر این بیرون مستقر توسعه اقتصادی باشد، یعنی اتفاقی که دهه 40 و اوایل دهه 50 رخ داد. به نظر می‌رسد این نظر، نظر تکنیکی در این بحث است و با نظر تکنیک جهان انسانی و فرهنگی اداره نمی‌شود. از قضا در فرهنگ ایرانی و در نسبت با انسان ایرانی نیاز به بازشناسی داریم و این مساله مهمی است. برخی گرفتاری‌های دهه‌های اخیر در ایران ناظر به این معنا بود که مساله بازشناسی جدی گرفته نشد. مساله اقناع که در سیاست امر مهمی است جدی گرفته ‌نشد. چون بار تاریخی - فرهنگی ما سنگین است و ما را سبکبار رها نخواهد کرد. انسان ایرانی به جهت تبار خود بیشتر نیاز به «بازشناسی» و تایید و تصدیق دارد. آن تایید و تصدیق باید زبان خود را پیدا کند و از عهده سیاست برنمی‌آید. شاید سازوکاری معقول که سیاست همراه با صبر و تدبیر و شرح صدر که علی‌الظاهر از وضع کنونی سیاست برنمی‌آید، از طریق نهادها که استقلال‌شان حفظ شود بتواند ایجاد ‌کند، راه هموار شود. اگر سیاست بدون واسطه نهادهای مستقل این کار را انجام دهد تفسیر ایدئولوژیک پیدا می‌کند و بلااثر می‌ماند.

 

* نویسنده : محمد علی بیگی،محمد حسین نظری روزنامه نگار

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰