
آنروز، خانخانها، منصورخان پورحیدری، خان مونقرهای و چشم سرخ را بهتر شناختیم. مردی که کاریزمایش، یک مشت جوان آشفته و عزادار و پیراهن سیاه را طوری میگرداند و حالی به حالی میکرد که انگار در مسجد یا حسینیهای نشسته باشی و مداح روضهای بخواند که تا عمق جگرت را بسوزاند.
جای خالی پدر در استقلال

آنروز، خانخانها، منصورخان پورحیدری، خان مونقرهای و چشم سرخ را بهتر شناختیم. مردی که کاریزمایش، یک مشت جوان آشفته و عزادار و پیراهن سیاه را طوری میگرداند و حالی به حالی میکرد که انگار در مسجد یا حسینیهای نشسته باشی و مداح روضهای بخواند که تا عمق جگرت را بسوزاند.
در دل هزاردردش، هزاردرنای خاموش لانه داشتند که خوراکشان غصههای تیم بود. اگر ضحاک مغز جوانها را خوراک مارها میکرد، منصور پورحیدری برای توکاییهای داخل دلش از غصههای استقلال سفره پهن میکرد تا بخورند و سکوت کنند و دردهای استقلال جایی بازگو نشود. اینگونه مردی بود و اینگونه خانی بود و حالا که دیگر نیست، بیش از هر زمان دیگری جای خالیاش را احساس میکنیم خاصه در این روزگار. در این روزگار که استقلال شده بازیچه دست فرزند و دوست جانجانی آقای شفر و هوادار کنار زمین باید سکته کند یا خون به جگرش شود تا آقایان سفارش شده و گرانقیمت و سفره پهنکن خارجی، در ترکیب استقلال باشند و نان برسانند به آورندهها.
حکایت استقلال بدون منصور پورحیدری احتمالا همین است. حکایت قوم بنیاسرائیل که دیگر موسایی ندارند که دریا را برایشان شکاف دهد، از میانه سختیها عبورشان دهد، سهم شیرخشک فرزندانش را بفروشد تا برای بازیکنان استقلال پول جور کند، سینه سپر کند تا تاریخ یک باشگاه را از تاراج نجات دهد و تیم ملی در اوج را رها کند تا بیاید روی نیمکت بنشیند و باخت دربی را به نام خودش رقم بزند اما شریک تنهایی تیمش باقی بماند. این روزها تنها کسی که حاضر است تیم ملی را رها کند تا به تیم باشگاهیاش خدمت کند، همین لوپتگی است که بازنده بزرگ دوران لقبش دادند بیآنکه بدانند پیش از او منصورخان پورحیدری نامی هم بود که تیم ملی فولآپشن و پرامکانات صفاییفراهانی را رها کرد تا استقلالش را نجات دهد. عصایت را هم اگر موریانهها بخورند، نامت در تاریخ جاودانه میماند والا بلندبالا پدر!
