
«استاکر» فیلمی است که در بین کارهای تارکوفسکی قدرنادانسته فراموش شد. شاید اگر تارکوفسکی و کارگردانانی که از شیوه فیلمسازی او میآموختند، بیشتر روی استاکر تمرکز میکردند، اتفاقات بهتری در سینمای روشنفکری رخ میداد.
استاکر، راهنمای سلوک در جهان تارکوفسکی

اما استاکر چنین نیست، استاکر موفق میشود سخن خود را بیان کند. این سخن البته بیان یک جهان فانتزی یا یک جهان روزمره مشابه دیگری نیست و بنابراین واقعا انتظار مخاطب عام را نباید از این فیلم داشت و برای این مخاطب هم ساخته نشده است. اما مخاطبی که دغدغه توجه به تفکر و معنویت داشته باشد، میتواند گفتوگو درباره این دغدغه را در عالم اندیشمندانه این فیلم تارکوفسکی بیابد.
به نظر میرسد در بسیاری از آثار تارکوفسکی که شاید شاخصترین و طبعا بدترین آنها نوستالگیا باشد، هر چند ایدههای محتوایی آنها مهم هم باشند، عالم سینمایی به وجود نمیآید. استاکر اما چنین نیست. استاکر از همان آغاز ما را با حس استاکر، یعنی حس سلوکی ظریف، تدریجی، محتاطانه، دوپهلو، درونگرایانه و خطیر درگیر میسازد. استاکر، چیزی نیست که بخواهد ناگهان مانند صحنه پایانی فیلم سولاریس، همهچیز را روشن کند. (چه روشن کردنی وقتی وقایع کل داستان، وقایعی بیسر و ته بهنظر میرسند؟) استاکر در مقابل، از همان آغاز، در همان وقایع تمثیلی فیلم، شما را با خود رنج سلوک و معرفت حقیقی، معرفتی که متوجه منطقهای باز است که از آسمان به ما موهبت شده است، آشنا میسازد. این البته به آن معنا نیست که استاکر یک فیلم غیرنمادین است. استاکر هم مانند دیگر کارهای تارکوفسکی نمادین سخن میگوید، اما نمادهای این فیلم، بهویژه با کمک بازی هنرمندانه نقش اول آن در نقش استاکر، به خوبی مخاطب اهل اندیشه را متأثر میسازد و هم اصلا به او درباره سلوک و حقیقت میآموزاند. «پروفسور عینیت طلب علمزده» و «نویسنده ذهنیتطلب به بنبست رسیده»، نمادهایی هستند که خیلی رسا خود را در حس، افشا میکنند. استاکر، هم محسوس است ولی به تدریج. او همه جا استاکر است و هیچگاه ما را دچار تضاد در جریان داستان نمیکند. تکلیف این شخصیت در فیلم، در عین ابهام ذاتی چنین رویهای، یعنی ابهام ذاتی سلوک و پرسش از حقیقت وجود، روشن است. او به جلو میرود و خطرات را روشن و راه را معرفی و دو شخصیت محروم از این سلوک را برملا میسازد؛ دو شخصیتی که کسی نیستند جز برآمدهای از ما انسانهای جهان مدرن در دو تیپ مختلف، یکی علمگرا و دیگری ذهنگرا.
فیلم استاکر هر چند نه مکان واقعی دارد و نه زمان واقعی و درست به همین خاطر به هیچ معنایی یک فیلم واقعگرا نیست اما جهان دارد. در این جهان مخیل، چیزها «واقعی» هستند ولی تنها نیستند. ظرفها در آغاز فیلم تحت تاثیر حرکت قطار تکان میخورند (و ما را که اول حرکت آنها را نمیفهمیم، غافلگیر میکنند) ظرفی هم در پایان از روی میز تکان میخورد، این بار هم غافلگیر میشویم وقتی میبینیم هیچ عامل طبیعی آن را تکان نمیدهد. این پایان هر چند شاید بهترین پایان ممکن برای این فیلم نبود، اما در پایان سلوک رخ میدهد، سلوکی که نشان میدهد سفر انسان در جهان، سفری است مرتبط با آسمان، پیشبینیناپذیر و از همه مهمتر، مربوط به خود انسان، چراکه آرزوهای انسان، بیرون از خود انسان نیستند و آن واقعیت اصلی اوست که برای او محقق خواهد شد و نه قیل و قالهایش.
«استاکر» فیلمی است که در بین کارهای تارکوفسکی قدرنادانسته فراموش شد. شاید اگر تارکوفسکی و کارگردانانی که از شیوه فیلمسازی او میآموختند، بیشتر روی استاکر تمرکز میکردند، اتفاقات بهتری در سینمای روشنفکری رخ میداد. استاکر هم به معنویت میپردازد و هم به فلسفه. این فیلم ما را درگیر پرسشهای اصلی انسان در عصر حاضر میسازد و در عین اینکه پاسخهایی برای این پرسشها دارد، از طرح سادهانگارانه و ریاکارانه آنها پرهیز میکند. استاکر بهترین اثر تارکوفسکی و یک فیلم فلسفی ماندگار و جدی است.
* نویسنده : سیدمهدی ناظمیقرهباغ پژوهشگر فلسفه
