روایت میدانی خبرنگار «فرهیختگان» از صف‌های طولانی دریافت ویزای اربعین
اینجا خیابان ولیعصر است که این روزها پر از داستان و روایت و یک کلام عشق است. آدم‌هایی که از جاهای دور خودشون رو رسوندن به خیابان ولیعصر تا مهر تاییدی بگیرند برای رفتن به‌جایی که به قول خودشون بهشت روی زمینه.
  • ۱۳۹۷-۰۷-۱۹ - ۰۳:۱۷
  • 00
روایت میدانی خبرنگار «فرهیختگان» از صف‌های طولانی دریافت ویزای اربعین
پیاده‌روی از تهران شروع شد
پیاده‌روی از تهران شروع شد
به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، این روزها پیاده‌روی از میدان ولیعصر به سمت چهارراه ولیعصر، شما رو با آدم‌ها و زندگی‌هایی آشنا می‌کنه که براتون باورنکردنی می‌شه که اصلا واقعی هستن یا نه؛ آدم‌هایی که از جاهای دور خودشون رو رسوندن به خیابان ولیعصر تا مهر تاییدی بگیرند برای رفتن به‌جایی که به قول خودشون بهشت روی زمینه. اینجا خیابان ولیعصر است که این روزها پر از داستان و روایت و یک کلام عشق است.

 

قدم اول

پنج نفرند، دو نفرشان که مسن‌تر هستند روی نیمکت نشسته‌اند و با هم حرف می‌زنند، نزدیک می‌شوم و می‌پرسم برای گرفتن ویزا اینجا هستید؟

زن که با روسری و چادر مشکی صورتش را قاب گرفته، می‌گوید: «بله. اومدیم کارهامون رو انجام بدیم برای اربعین. دوتا از دخترهام، عروسم و خواهرم، با هم عازم هستیم.»

حرف که می‌زند، صدایش از شوق می‌لرزد، می‌پرسم چندمین‌بار است که برای زیارت می‌روید؟

جایی کنار خودش برایم باز می‌کند و می‌گوید: «هفت‌باری رفته‌ام اما چهارسال است که زیارتم را به اربعین محدود کرده‌ام، می‌خواهم اربعین آنجا باشم، لطف زیارت اربعین چیز دیگه‌ایه. فقط باید بری تا حرفم رو بفهمی.»

رو به خواهرش که از خودش مسن‌تر است، می‌کند و می‌گوید: «برای خواهرم راه رفتن خیلی سخته، اما دراین چهار سالی که برای اربعین رفتم آمده، سال آخر یعنی پارسال، با ویلچر او را بردیم. سخت بود اما به قول خودش اگه تو تهران بمونه براش سخت‌تره. برای همین امسال هم باهامون میاد.»

می‌گم: «خیلی‌ها شاید این همه ذوق و شوق رو درک نکنن، یکی از همین خیلی‌ها هم خودمم که تا حالا نرفتم کربلا. چه‌جوری این همه سختی می‌کشید تا برسید اونجا؟»

حرفم که تموم می‌شه، دستم رو می‌گیره تو دستش و با مهربونی که تو چشم‌هاش و صورتش وجود داره، نگاهم می‌کنه و میگه: «دخترم، هروقت زمانش برسه، دعوتت می‌کنه، وقتی هم که دعوتت کنه دیگه نمی‌تونی چیزی بگی، آنقدر شوق تو دلت میاد که با پا نه، با سر راهی حرمش می‌شی، سختی هم داره، مسیر راحتی نیست، اما میشه همه سختی‌هاش رو به جون خرید و رفت.»

 

قدم دوم

حدودا 60 ساله بود، پسری 30 ساله هم همراهش؛ بلندبلند با پسر همراهش حرف می‌زد و می‌گفت: «من باید زودتر از این می‌رفتم، چقدر گفتم زود کارهای من رو انجام بده پسر.»

پسر به حرف‌های مرد جوابی نمی‌دهد و فقط سرش را با حسرت تکان می‌دهد.

نمی‌دانم جلو بروم یا نه؛ اما بر تردیدم غلبه می‌کنم و به سمت‌شان می‌روم و خودم را معرفی می‌کنم و می‌پرسم، چرا اینجا هستند؟ مرد مسن که آن همه عصبانی بود، با یک آرامش خاصی به سمتم برمی‌گردد و می‌گوید: «ما موکب‌داریم، در مسیر نجف تا کربلا، نذر کرده بودم برای سلامتی همین پسرم. دو سال پیش تصادف کرد و حالش خیلی بد بود، نذر کردم که امام‌حسین(ع) پسرم را برگرداند و من هم در همان مسیر به مردم خدمت کنم. البته قبل از اینکه پسرم تصادف کند، با هم کربلا و مخصوصا پیاده‌روی اربعین می‌رفتیم، اما بعد از آن تصادف دیگر برای من، همسرم و پسرم این مساله واجب شده است و حتما می‌رویم.»

پسر که حرف‌های پدرش نم اشکی به چشمش آورده است، می‌گوید: «قبل از اینکه تصادف کنم، هرکس که از پیاده‌روی اربعین و این چیزها حرف می‌زد، می‌گفتم آخه چه کاریه این همه راه بریم، خب راحت سوار هواپیما بشید و برید کربلا، چرا خودتون رو اذیت می‌کنید؟ اما حالا تو این دو سال با نذری که بابا کردن می‌رم و خیلی هم عاشقانه این مسیر و پیاده می‌رم.» میگم: «یعنی فقط برای نذر پدرتون این مسیر رو می‌رید؟» سریع در جوابم می‌گه: «نه، اصلا. سال اول بعد از اون تصادف خیلی راغب به رفتن نبودم و فقط به‌خاطر نذر پدر رفتم، یادم میاد اوایل مسیر خیلی سختم بود، اما یه زمانی به خودم اومدم که اصلا از خانواده جدا شدم و دارم میرم به سمت کربلا، یک‌جوری انگار آقا خودش آدم رو دعوت می‌کنه و تو اون مسیر که قرار می‌گیری انگار یک حال و هوای دیگه است. سال دوم که قرار بود بریم، از اول محرم بی‌قرار بودم و اگه دانشگاه نداشتم، از همون اول محرم می‌رفتم.»

 

قدم سوم

بچه داخل کالسکه بی‌قراری می‌کنه. زن یک دستش به کالسکه است و یک دستش هم در حال لقمه‌گرفتن برای دختر چهارساله‌اش. نزدیک می‌شوم و کمک می‌کنم راحت‌تر بتواند به بچه داخل کالسکه رسیدگی کند؛ تشکری می‌کند و بچه را که بی‌قراری می‌کند در آغوش می‌گیرد و لقمه دیگری به دست دختر کوچکش می‌دهد. می‌پرسم: «با بچه‌هایتان پیاده‌روی می‌روید؟»

لبخندی می‌زند و می‌گوید: «بله. الان پنج سال است که با همسرم پیاده‌روی می‌رویم. الان اگر می‌خواهی بپرسی، سخت است یا نه؟ در جواب می‌گویم سخته اما آنقدر شیرینی زیارت برایمان زیاد است که سختی‌ها را اصلا نمی‌بینیم.»

فقط نگاهش می‌کنم، می‌گوید: «آره. همه به ظاهرم که نگاه می‌کنند، می‌گویند به من نمیاد که کربلا برم، من و همسرم همدیگه رو توی دانشگاه دیدیم. خیلی هم با هم فرق داشتیم، مخالفت‌ها برای ازدواج‌مون هم زیاد بود، اما من عاشق همسرم، رفتارش و اعتقاداتش شدم، برای همین حرف دیگران برام مهم نبود.

سال اول ازدواج‌مون وقتی برام از پیاده‌روی اربعین و این چیزها گفت، اولش تعجب کردم، برام خیلی عجیب بود که این هم جمعیت برن برای زیارت اون هم پیاده، خیلی برام صحبت کرد. راستش سال اول رفتم فقط برای کنجکاوی که ببینم چه خبره. شاید باورتون نشه، اون سال هرچی که می‌دیدم برام عجیب بود و باورنکردنی، وقتی که تموم شد و برگشتیم، هنوز توی شوک بودم.

 اما سال دوم برام شیرین‌تر شد و تازه دارم درک می‌کنم که چه اتفاقی داره می‌افته و حالا هم که دوتا بچه داریم و خانواده‌ام همش می‌گن نرو، سخته اما قراری که با همسرم گذاشتیم این بوده که بریم تا زمانی که می‌تونیم و روی پا هستیم و زنده‌ایم این مسیر رو بریم. سخته اما خود آقا کمک‌مون می‌کنه.»

آنقدر خوب حرف می‌زنه که من ساکت می‌مونم و فقط نگاهش می‌کنم، همین‌جور که داره صحبت می‌کنه، یه‌دفعه می‌بینیم دختربچه به سمت در سفارت می‌ره و خودش رو می‌اندازه تو بغل یه مرد. زن، همسرش نشونم می‌ده و می‌گه: «اون مردی که باعث شده من هر سال همین موقع‌ها بیام اینجا جلوی سفارت عراق و عاشقانه منتظر بمونم تا ویزا بهمون بدن، همین آقاست.»

 

قدم چهارم

دست همسرش رو گرفته و همراهی‌اش می‌کنه و قدم‌زنون با هم راه می‌رن. فکر کردم دارن پیاده‌روی می‌کنن و از جلوی سفارت رد می‌شن؛ اما تا به سفارت رسیدن وایسادن. مرد، همسرش رو روی نیمکت نشوند و خودش به سمت در سفارت رفت؛ به زن نزدیک شدم و کنارش نشستم، با روسری سفیدی که سرش کرده، مهربونی صورتش، بیشتر نمایان شده، می‌گم: «می‌خواهید بروید کربلا.» می‌خنده و در جوابم می‌گه: «می‌خوایم بریم پیاده‌روی اربعین.»

گفتم: «بهتون نمیاد.» گفت: «ظاهر آدم‌ها رو نگاه نکن دخترکم. امام‌حسین(ع) آنقدر به من و بچه‌هام و همسرم لطف داشته که هر سال همه‌مون با هم می‌ریم برای پیاده‌روی.» می‌گم: «یعنی بچه‌هاتون هم میان؟» بازهم با خنده می‌گه: «بله. هم بچه‌هام. هم نوه‌هام. همه با هم.» تعجب می‌کنم و می‌گم: «یعنی از اینجا همه با هم می‌رید؟»

نگاهی به همسرش می‌اندازه که جلوی سفارت وایساده و می‌گه: «جریانش مفصله. دختر و پسرم ایران زندگی نمی‌کنند، دخترم و همسرش آلمان هستند و پسرم هم کانادا زندگی می‌کنه؛ اما هر سال زمان پیاده‌روی اربعین همه‌مون با هم قرار می‌ذاریم نجف و بعد پیاده تا کربلا می‌ریم.» قیافه متعجبم رو که می‌بینه، بازهم با همون صورت خندون و مهربون می‌گه: «تازه، بذار بگم که دامادم و عروسم هم ایرانی نیستن اما با شوق و ذوق زیادی این پیاده‌روی رو میان. از نوه‌هام هم بگم که سال گذشته توی چند تا موکب کمک می‌کردن. پسرم پزشکه و توی مسیری که پیاده می‌ریم، به مردم و کسایی که نیاز داشته باشن، کمک می‌کنه.»

می‌گم: «خب چرا این کار رو می‌کنید؟» در جوابم می‌گه: «این تسبیح توی دستم رو ببین، این از مادرم به من ارث رسیده، اون موقع‌ها کربلارفتن سخت بود، پدر و مادرم وقتی برای اولین‌بار رفتن کربلا، مادرم این تسبیح رو گرفت و یادم میاد وقتی تسبیح رو بهم داد گفت، مسیر سختی بود تا رسیدن به حرم امام‌حسین(ع)؛ اما ارزشش رو داشت که همه سختی این مسیر رو به جون بخرم و برم. حالا که راحت می‌شه به کربلا رفت چرا این کار رو نکنیم. من و همسرم بچه‌هامون رو جوری تربیت کردیم که این اعتقادات رو همیشه داشته باشند و بهش افتخار کنن، حالا هم که ازدواج کردن و همسران‌شون ایرانی نیستن، اما همیشه برای پیاده‌روی اربعین با هم می‌ریم. خانواده ما یک اصل داره و اون هم اینه که نباید یادمون بره از کجا به این جای زندگی رسیدیم. رفتن به پیاده‌روی هرساله هم این اصل رو برامون زنده می‌کنه که اگه کنار هم هستیم به‌خاطر اعتقادمون به امام‌حسین (ع) بوده.»

 

* نویسنده : عاطفه جعفری روزنامه‌نگار

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران