یک کتاب، یک دنیا کافیستدر همه این سالها یاد گرفتم که دنیای کتاب فقط در شناسنامه و فهرست مطالب خلاصه نمیشود؛ هر کتاب پیش از رسیدن به دست خواننده، از دل صدها دغدغه و لبخند و خستگی عبور میکند.
میان جوهرو جان؛ قصه عاشقی در دنیای کتاب

خبرنگاری کتاب، همان معجون معجزه آسایی است که من را بعد از سالها خبرنگاری در حوزههایاجتماعی، ورزشی و هنری به آرامش رساند، گپ و گفت با آدمهای فرهیخته، ناشران درجه یک، کتابفروشان عاشق، چاپخانهدارهای باصفا، صحافهای هنرمند و همه آنهایی که میراثدار عشق و عاشقی در میان صفحات کتابها و واژهها بودند و هستند. قشنگترین خاطرههای من از دنیای روزنامهنگاری و خبرنگاری حوزه کتاب همکلامی با آدمهای بزرگ و درجه یک ادبیات و چاپ و نشر این کشور است. مردان و زنانی که عشق، چاشنی روزگارشان است و عطر کاغذ کاهی برایشان حرف اول را میزند.
هر بار که پای صحبتشان مینشینم، حس میکنم وارد جهان دیگری شدهام؛ جهانی که در آن واژهها نفس میکشند، کاغذ صدا دارد و جوهر، خاطره برایم نقش جدیدی حک میکند. آدمهایی که روبهرویم مینشینند،فقط مصاحبهشوندگان من نیستند؛ هرکدام فصلی از یک رمان نانوشتهاند که من افتخار ورق زدن آن را داشتم. بعضیهایشان از روزگاری میگویند که چاپخانهها با صدای تقتق دستگاهها جان میگرفتندو شبهایی که برای آماده شدن یک کتاب تا صبح کنار چراغ زرد و خسته کارگاه میماندند. بعضی دیگر از عشق خاموش اما عمیقشان به کتابفروشیهای کوچکِ تهکوچهها میگویند؛ همانجاهایی که میان قفسههای چوبیشان هزاران زندگی پنهان شده بود؛ از بازار شاهآباد تا کریمخان.
و من هر بار با خودم فکر میکنم چطور ممکن است این اندازه عشق، اینقدر بیادعا باشد؟ چطور ممکن است آدمهایی که زندگیشان را پای کلمات گذاشتهاند، اینقدر به من آرامش میدهند؟ و خبرنگاری کتاب برایم شد پناهگاه؛ جایی که نه خبری از شلوغی خبرهای سیاسی است نه رنگ و لعاب بازیگرها و نه رباط صلیبی ورزشکاران، فقط واژه است و آدمهایی که برای واژهها زندگی میکنند.
حالا که به همه این سالها نگاه میکنم، میبینم زیباترین هدیه این مسیر، آموختن «دیدن» بود؛ دیدن لایههای پنهان یک کتاب، دیدن پشتصحنه زحمتها، دیدن عشقهای بیصدا و همین دیدن، آرامشی به من بخشید که هیچ حوزه خبری دیگری نمیتوانست.
در همه این سالها یاد گرفتم که دنیای کتاب فقط در شناسنامه و فهرست مطالب خلاصه نمیشود؛ هر کتاب پیش از رسیدن به دست خواننده، از دل صدها دغدغه و لبخند و خستگی عبور میکند و چه افتخاری بالاتر از اینکه من شاهد بخشی از این سفر باشم و همسفر شوم در هزار توی خاطرات مردان و زنانی که روزگار پرفراز و نشیب خود را در تلاش برای چاپ کتابهای جدید؟
دیدار با نویسندگانی که سالها با یک ایده زندگی کرده بودند، همیشه برایم نوعی مکاشفه بود. وقتی از رنجها و وسواسهای نوشتن میگفتند،انگار پردهای از جهانشان کنار میرفت و من برای لحظهای کوتاه قدم به ذهن و جانشان میگذاشتم. ناشرانی را میدیدم که با وجود تمام سختیها،هنوز با برق خاصی در چشمهایشان از کشف یک نویسندهی تازهنفس حرف میزدند؛ چاپخانهدارهایی که با انگشتانی سیاهشده از جوهر، از ظرافتی حرف میزدند که شاید هیچکس جز خودشان نمیفهمید.
این آدمها به من یاد دادند که عشق، همیشه پرصدا نیست. گاهی آرام و پیوسته است؛ درست مثل بوی کاغذ تازهچاپشده که بیهیاهو حال آدم را خوب میکند. میان همین آدمهای ظاهراً آرام، من شجاعترین مبارزان را یافتم؛ کسانی که با تمام توانشان جنگیدند تا چراغ کتابفروشیشان روشن بماند، حتی وقتی بادهای تندِ بیتوجهی و بیمهری میوزید.
در دنیای روزنامهنگاری کتاب، اولین چیزی که در ذهنم جان میگیرد نه صدای ضبط خبرنگاری است و نه بوی مرکب دستگاههای چاپ؛ بلکه نگاه آرام آدمهاییست که وقتی درباره کتاب حرف میزدند، انگار جهان دورشان محو میشد. آدمهایی که میدانستند کتاب فقط کاغذ و جوهر نیست، جانِ آدمیست که از نسلی به نسل دیگر عبور میکند.
و این میان خاطره کم ندارم از کتابفروشیهای کوچکِ محلههایی که شاید دیگر نامشان هم شنیده نمیشود. جایی که مردی سالخورده با دستان لرزان، با شور و شوق از کتابهای قدیمی کتابفروشیاش را نشانم میداد یا جوانی که میراث سه نسل کتابفروش بود. در این میان اما معتقدم که خبرنگاریِ کتاب بیش از آنکه یک شغل باشد، نوعی زیست شریف فرهنگی در دنیا واژهها و خبرهاست و من، در میان همه این روایتهای پنهان و آشکار، آرام آرام فهمیدم که خبرنگارِ کتاب بودن یعنی سپردنِ دل به سفری که پایان ندارد.
میان هیاهوی دنیای امروز، چهره مردانی با موهای سپید و انگشتانی همیشه آغشته به ردّی از جوهر در خاطرم حک شده است، مردی که با ذوق اولین روز کار با حروف سربی و گارسه را برایم روایت کرد زمانی که صدای آرام حرکت دستگاههای چاپ مثل موسیقی پسزمینهای در فضا جریان داشت، آنها که هر کتابی که از چاپخانهشان بیرون رفت، قصه جدیدی شکل میگرفت، قصهای از نویسندهای که هیچوقت نامش روی جلد کتابها نمیرود اما رد انگشتهایشان روی کتابها و رد بند بند انگشتهایش برای ساختن یک کلمه، یک کتاب، یک دنیا کافیست...
مطالب پیشنهادی













