کلوزآپ؛ مردمما امروز بیش از همیشه، نیازمند روایتهایی هستیم که از دل مردم برآمده باشند. قهرمانهایی که بیادعا زیستند، مقاومت کردند و تاریخ ساختند. سینمای ما، اگر رسالتی بر دوش دارد، باید این چهرهها را به تصویر بکشد.
سینمای ایران و تصاویری که میتواند از جنگ ۱۲ روزه بسازد

جنگ ۱۲ روزه به پایان رسیده و قابهای بزرگ از چهره شهدا و تیترهای پررنگ رسانهای، فضای شهر و خبرها را پر کردهاند. حالا به روزهای روایتگری رسیدهایم؛ روایت آنچه بر مردم گذشت، در جنگی ناگهانی که بیرحمانه آغاز شد و جان بسیاری از هموطنانمان را گرفت. بدیهی است که در ساخت آثار سینمایی، تلویزیونی یا مستند، نگاهها پیش از هر چیز به سمت فرماندهان نظامی و شهدای هستهای میرود؛ چهرههایی که نماد ایستادگی و افتخار ملیاند و پرداختن به آنها ضروری و ارزشمند است. گفتن از فرماندهان نظامی و شهدای هستهای، بخشی مهم از روایت ملی ماست و باید با دقت و احترام ادامه یابد، اما بیتردید گفتن از مردم هم ضرورت دارد؛ از آنهایی که بدون لباس رسمی و بیعنوان مشخص، اما با تمام وجود در کنار وطن ایستادند.
اگر قرار است تصویری واقعی از این ایستادگی 12 روزه در حافظه جمعی ثبت شود، باید مردم را هم به قاب بیاوریم. همان مردمی که قهرمانهای واقعی این جنگ بودند. عزیزانشان را از دست دادند، در شرایط اضطرار جانشان به خطر افتاد اما در کنار وطن ایستادند. تصویر آنها شاید کمتر روی بیلبوردها آمد و در ویدئوهای تدوینشده خیلی جایی نداشتند. اما روایتهایشان هنوز زنده است؛ اگر سینما و تلویزیون میخواهند مسئولانه عمل کنند، باید تمرکزشان را بر بازنمایی عمیق این انسانها معطوف کنند.
ما امروز بیش از همیشه، نیازمند روایتهایی هستیم که از دل مردم برآمده باشند. قهرمانهایی که بیادعا زیستند، مقاومت کردند و تاریخ ساختند. سینمای ما، اگر رسالتی بر دوش دارد، باید این چهرهها را به تصویر بکشد. مادری که بعد از شهادت فرزندش، با وجود همه غمی که داشت؛ هر روز برای همسایههایش غذا میپخت. جوانی که بیسروصدا، وسط بحران امداد کرد، خودش یک قهرمان سینمایی است. وقتی فیلمها و سریالهای ما از مردم و همه داستانهایی که در این جنگ داشتند، شکل بگیرد؛ نهتنها همذاتپنداری در مخاطب ایجاد میکنند، بلکه باعث ماندگاری حس غرور و همبستگی در حافظه جمعی میشود. سینما و سریال نباید تنها محلی برای بازسازی صحنههای بزرگ باشند، بلکه باید بستری برای روایت زندگیهای کوچک اما الهامبخش نیز فراهم کنند. مردم، با همان سادگی، صداقت و ایستادگی بیادعایشان، شایستهاند که در مرکز روایتهای این جنگ قرار بگیرند؛ قهرمانانی که نه برای دیده شدن، بلکه بهخاطر حضور واقعی و بیواسطهشان در دل ماجرا، میتوانند بازگوکننده رنجها و جنایاتی باشند که از سوی رژیم صهیونیستی بر ما تحمیل شد.
خانوادهای که تنها یک بازماندۀ 5 ساله دارد
جمعه، 23خرداد، ساعات نخست شروعی جنگ، نیمهشب. خانهای در تهران که پر از زندگی بود. جایی که دکتر زهره رسولی، مهندس بهنام قاسمیان، نوزاد دو ماههشان رایان و کیان ۵ ساله، میزبان پدر و مادر زهره و دو خواهرش بودند. آنها که احتمالاً شام خوبی را دور هم خورده بودند، تصور میکردند که میتوانند برای روز جمعه، سبد پیک نیکشان را بردارند و برای تفریح، به یکی از پارکهای تهران بروند. شاید همان شب، کیان با شور و شوق، دفتر نقاشیاش را آورده بود تا به مادرش نشان دهد که چطور یک خورشید خندان و خانوادهای شاد کشیده است. شاید زهره، در حالی که رایان را آرام در آغوش گرفته بود، به شوخی به همسرش گفته بود: «تا فردا نوبت پوشک با توئه!» و همه با هم خندیده بودند. پدر خانواده شاید تلویزیون را روی اخبار گذاشته بود و مادر، سینی چای را میگرداند.
در همان لحظهها، شاید کیان برای رفتن به پارک در روز جمعه، پافشاری میکرده و همه داشتند در مورد اینکه «کجا بهتره بریم؟» بحث میکردند. هیچکس نمیدانست که تا چند ساعت دیگر، خانهشان مهمان ناخوشی مثل موشک دارد، بااینکه هدف آن موشک مرگبار، فرد بیگناه دیگری بود، اما چند خانواده و خانه دیگر را هم ویران کرد. اگر این جنگ شروع نمیشد، زهره رسولی، در آزمون تخصصی فلوشیپ پریناتولوژی یعنی طب مادر و جنین شرکت کرده بود، رایان دوماهه حالا بیش از سه ماهش شده بود و کیان 5ساله به فکر پیشدبستانیاش بود. اما یک موشک، زندگی چند خانواده را به قبل و بعد از آن تقسیم کرد. بهطوریکه در حال حاضر از این خانواده، تنها کیان 5ساله میان کلی باند سفید مانده و کلی سوختگی که حتی احتمال دارد ناتوانیهایی برای این کودک بیاورد.
از او موهایش باقی ماند
جمعه، 23 خرداد، روز اول جنگ، نیمهشب. موشکی درست به مجتمع ارکیده واقع در خیابان ستارخان اصابت کرد؛ به خانهای که پرنیا عباسی در آن زندگی میکرد. همان پرنیایی که تصویر موهای خونآلود و آوار نشستهاش روی تشک صورتی، یکی از ماندگارترین و در عینحال دردناکترین تصاویر این جنگ شد. دختر جوانی که فقط ده روز بعد، تولد ۲۴ سالگیاش بود. شاید اگر آن روز اتفاقی نمیافتاد، حالا پرنیا زنده بود و کلی خاطرههای جدید ساخته بود، تولد کوچک و صمیمی کنار خانوادهاش، با شمعهای عدد ۲۴، با خندههای برادرش پرهام و صدای خوشحالی پدر و مادر. شاید تا الان، مجموعه شعر تازهاش منتشر شده بود یا در خیابانهای انقلاب به دنبال کتابهای ارشد میگشت. او کارمند بانک بود، معلم زبان، شاعر،و یکی از پذیرفتهشدگان کارشناسیارشد مدیریت. دختر پرانرژیای که احتمالاً صبحها با مقنعه سورمهای میرفت سر کار و عصرها با شال رنگی به کلاس زبان شاگردانش میرسید.
شهادت مادر و دختری
دوشنبه، ۲۶ خرداد، روز چهارم جنگ، حوالی ظهر. خانهای در تهرانپارس که شاید پر از صدای بازیهای کودکانه و گفتوگوی مادر و دختری بود، با اصابت یک موشک، به سکوتی آزاردهنده بدل شد. حدیث فخاری، کارشناس منابع انسانی ادارهکل تأمین اجتماعی غرب تهران، به همراه دختر هشتسالهاش در خانهای باصفا و امن نشسته بودند. شاید حدیث، برای آنکه حواس دخترکش را از جنگ و اخبارش پرت کند، روی کاناپه کنار او نشسته بود و با صدای نرم و مهربانش برایش قصه میگفت. شاید دخترک، با چشمانی که تا لحظاتی پیش پر از نگرانی بود اما حالا از امنیت لبریز شده بود، گوش میداد. حتماً حدیث برای دخترک آرزوهای بلندی داشت؛ و خیالبافیهای کودک، آنقدر قشنگ بود که اطرافیانش از شیرینزبانیاش تعجب میکردند.
دوچرخۀ بیراکب
جمعه، 23 خرداد، روز اول جنگ، نیمهشب. خیابانهای تهران در سکوت و آرامش بودند که لحظهای بعد، انفجاری مهیب یکی از خانههای شهر را لرزاند. انفجاری که نه فقط دیوارها، بلکه زندگیها را به بیرون پرتاب کرد. یکی از آن زندگیها، نجمه شمس بود. دختری ۳۴ ساله، پر از انرژی، فارغالتحصیل علوم اجتماعی از دانشگاه تهران که عاشق دوچرخهسواری، طبیعت، کتاب و انسانها بود. همان دختری که حالا میدانیم نام واقعیاش زهرا شمسبخش است؛ کارمند معاونت علمی ریاستجمهوری، فرزند یکی از چهرههای علمی کشور و از فعالان سابق مؤسسه فرهنگی امام موسی صدر. شاید آن روز صبح، زهرا مثل همیشه با کیسه نان تازه به خانه برگشته بود. شاید بعد از کمی نرمش و مرتب کردن وسایل دوچرخهاش، برای پایاننامه دوستی وقت گذاشته بود یا مشغول کارهای مرتبط به محل کارش بوده. شاید به آخر هفته فکر میکرده؛ کوه با دوستان قدیمیاش یا یک برنامه دوچرخهسواری بین شهری، اما ناگهان همهچیز در یک لحظه تمام شد. موج انفجار او را از همان پنجرهای که رو به بیرون بود و او دوست داشت کنار آن چایش را بنوشد، به بیرون پرتاب کرد و زهرا، یکی دیگر از دختران این سرزمین، در سکوت به شهادت رسید.
رانندهای که به مقصد نرسید
یکشنبه، 25 خرداد، روز سوم جنگ، حوالی بعدازظهر. موشکی به قلب زندگی مردم برخورد کرد. ویدئوی معروف چراغ قرمز تجریش را حتماً دیدهاید؛ همان ویدئویی که با دو انفجار پیاپی، نفس را در سینه حبس کرده، قلب را به تپش انداخته و جریان خون را کندتر میکند. هر بار که این صحنه را میبینی و دقیقتر نگاه میکنی، بیشتر در بهت فرو میروی و با خودت تکرار میکنی: در این ۱۲ روز مردم شاهد چه جنایاتی از سوی اسرائیل بودند.
موشکی که آن روز به ساختمانی در میدان قدس اصابت کرد، تنها یک بنا را ویران نکرد؛ بلکه لحظاتی همهچیز را در ابهام و شُک فرو برد. جانهای زیادی در یک لحظه گرفته شدند؛ ماشینهایی که به هوا پرتاب شدند، قطعات قطور آسفالتی که از زمین کنده شد، لولههای آبی که ترکیدند و خیابانهای اطراف را درگیر کردند و در نهایت، انسانهایی که بیهیچ مجالی برای خداحافظی، رفتند.
سه روایت از پرستاران میدان تجریش
یکشنبه، 25خرداد، روز سوم جنگ، ساعت 3:20 دقیقه ظهر. صدای انفجار سهمگین ساعت ۳ و ۲۰ دقیقه بعدازظهر، ناگهان سکوت شهر را شکست و شعلههای آتش و دود غلیظی آسمان را پوشاند. پرستاران و پزشکان بیمارستان شهدا، بیدرنگ خود را به میدان قدس رساندند؛ جایی که سیلابی از خون، آب و آوار با هم مخلوط شده بود و هر لحظه جنازههای بیجان و مجروحان نالهکنان از دل این آب فوران کرده از زیر زمین، بیرون کشیده میشدند. بنفشه سامگیس، پرستار آیسییو، با چشمانی که در آن نگرانی و حیرت موج میزد، سعی میکرد نفس عمیق بکشد و دردِ ناتوانی در نجات جان همه این انسانهای بیگناه را پنهان کند. او ساعتها بیوقفه و بدون خواب، در میان صحنههایی حضور داشت که حتی تصورش هم دشوار بود. شاید فکر میکرد غوغایی که در وسط آن قرار گرفته، چشمانی که تنها برق امیدشان بابت حضور اوست و تمام صداها و اتفاقات همگی یک کابوس تمامشدنی است. اما او وسط جنایتی قرار گرفته بود که اسرائیل آن را ساخته بود.
قهرمان روزهای بعد از جنگ
محمدرضا عظیمی، اپراتور ماشینآلات سنگین شهرداری تهران، هیچوقت قصد نداشت قهرمان باشد. شاید او فکر میکرد قهرمانها نهایتاً در کارتونهایی حضور داشته باشند که بچههایش تماشا میکنند. او صرفاً کارش را بلد بود و وظیفهاش را به خوبی انجام میداد. محمدرضا هر روز پشت فرمان ماشینش مینشست و بهدور از شلوغی روزگار، کارش را انجام میداد. اما بعضی روزها خاص و ماندگارند. ۱۲ روز جنگ ایران و اسرائیل، یکی از متفاوتترین روزهای کاری برای برخی افراد بود. آقای عظیمی در این مدت، بیشتر وقتش را صرف جمعآوری آوار ساختمانها کرد؛ آوارهایی که روزی خانه و زندگی هموطنانمان بودند، اما حالا فقط خرابههایی بودند که باید پاک میشدند. کاری سخت و پرفشار، که علاوه بر استرس و فشار جسمی، از نظر روانی هم بسیار دشوار بود. او روی خرابههایی قدم میزد که روزی محل آرامش و زندگی خانوادههای زیادی بود؛ جاهایی که حالا پر از وسایل آشپزخانه، عروسکهای خاکی و حتی خونین، اعضای بدن و... شده بود. اما یکی از این روزها، درست وسط میدان، جایی که همه از یک پرتابه عمل نکرده فاصله گرفته بودند، آقای عظیمی، همراه با ماشیناش که یار روزهای سختش بود به میان آمد. اطرافش پر بود از مردم و نیروهای امدادی. به گفته کارشناسان کسی نزدیک آن جا نمیشد. اما محمدرضا جلو آمد. شاید فکر کرد: «اگر من نروم، چه میشود؟» شاید هم اصلاً فکر نکرد، فقط دل داد به خطر. فقط گوش داد به صدای وجدانش و یاد قسمی که خورده بود افتاد.
مطالب پیشنهادی












