شهید محرابی؛ یک ژنرال اطلاعاتی واقعیمن هیچوقت برای شهادت محرابی غصه نخوردم. حس میکنم بهترین نوع زندگی همین است که مبارزه کنی، بجنگی و بعد از چهل و خردهای سال شهید شوی! دلم اما برای مرد لاغری تنگ میشود که عاشق فوتبال بود، حتی در زمان جنگ تحمیلی وسط میدان جنگ! حتی زمانی که پای مجروحش را نمیتوانست درست تکان بدهد و از اجبار توی دروازه میایستاد، با آن لهجه منحصربهفرد که مربوط به هیچکجا نبود.
برای یک افسر اطلاعاتی که در یک لیگ دیگر بود

1- «ناقوس مرگ کمکم دارد در گوش نسل ما صدا میکند...» بهمنماه 14 سال پیش، درست در صبح روز تشییع پیکر احمد سیافزاده، علی شمخانی این جمله را در مسجد خوزستانیها گفت. حاج احمد فرمانده عملیات قرارگاه کربلا در جنگ بود و با بردن نام عملیات، اولین نامی که در کنار آن میآید، اطلاعات است. غلامرضا محرابی فرمانده اطلاعات قرارگاه کربلا بود. اولین چیزی که به ذهنم میرسد این است که اینجور آدمها در مرز پیری و زمانی که به قول شمخانی ناقوس مرگ توی گوششان صدا میکند به چه چیزی فکر میکنند؟!
به روزهایی که در یک قدمی شهادت ایستاده بودند و توپ 120 عراقی کنار دستشان عمل نکرد؟! به گشتزنیهای اطلاعاتی فکر میکنند که لو رفته بود؛ ولی سالم برگشتند یا بهپای مجروحی که میتوانست مثل خیلی پاها قطع شود یا جان صاحبش را بگیرد ولی نگرفت؟! به برادر شهیدش که پیش از او این راه را رفته بود؟! محرابی به کدامشان فکر میکرد؟!
2- یکبار مشغول مصاحبه بودیم که پرسید فلان ماجرا را میدانی؟ گفتم میدانم. مصاحبه را قطع کرد و گفت: «برو!» علت را پرسیدم. گفت: «من با این رده اطلاعاتی وقتی یک نفر از چیزی میگوید، نمیگویم میدانم تا بفهمم او چه میداند، بعد تو میگویی میدانم؟! برو! تو اینکاره نیستی!»
راست میگفت! من «اینکاره» نبودم! محرابی اما یک ژنرال اطلاعاتی واقعی بود، یک فرمانده که حتی بعد از شهادت هم اطلاعات کمی از او در دسترس است، عکسهایش اصلاً شبیه خودش نیست و اگر او را از نزدیک نمیشناختید هیچ خبری در دوردست از او وجود نداشت. اگر اطلاعات نظامی از او میخواهید حتماً باید در جای دیگری پیدا کنید. ما که اینکاره نیستیم که از محرابی بگوییم. ما هرچه که میدانیم از خود اوست، نه از کارهایی که انجام میداد.
مردی که همیشه در سایه زندگی کرد و اگر هم تصویری از او منتشر میشد حتی برخی افرادی که در نزدیکی او بودند هم خبری از شخص در تصویر نداشتند.
همیشه از تصویر و گفتوگو دوری میکرد و همین دلیل باعث شده بود تا همین اواخر در پایینترین پروتکلها و در میان مردم زندگی کند و در سالهای اخیر بود که مجبور شد منزل شخصیاش را ترک کند و به منطقهای حفاظتشده برود.
بعضیها که او را میشناختند میگفتند او «حسن باقری دوم» بود، اما از دید همرزمانش، او بدون شک «محرابی اول» بود، یک فرمانده اطلاعاتی که به قول امروزیها توی یک لیگ دیگر بازی میکرد. این را وقتی میفهمیدی که یک مسئله را واقعاً میخواست توضیح بدهد یا آدرسهای بیتالمقدس در سرزمینهای اشغالی را با نام کوچه میداد.
محرابی روز واقعه در اتاق عملیات بود. همانطور که انتظار میرفت، همانطور که دوست داشت، همانطور که باید اتفاق میافتاد و دست آخر هم پای میز عملیات شهید میشد.
3- بین همه آدمها موشک او را انتخاب کرده بود، با نام و نشانی! جوری که شناسایی پیکرش چند روز طول کشید.
معمولش این است که یکی از اعضای خانواده را صدا میکنند تا پیکر را ببیند و شناسایی کند، پیکری اما در کار نبود، پس به خانوادهاش گفتند بیایید و پدرتان را تحویل بگیرید.
یک جعبه چوبی سبک روبهرویشان گذاشتند که پرچم مقدس ایران رویش بود، پدر شوخ و سرحالشان را توی کفن و پنبه آورده بودند، گفتند این همانی است که شبها وقتی خسته از سرکار میآمد همیشه برای بازیکردن با نوهاش وقت میگذاشت. همانی که هر دیدار غیرضروری را لغو میکرد تا به خانوادهاش برسد. گفتند این همانی است که عاشقتان بود، همانی است که عاشقش بودید.
گفتند: فقط کفن را باز نکنید، ما خودمان شناسایی کردهایم! و این یعنی خداحافظی در کار نیست. میخواستند با چه چیزی خداحافظی کنند؟! چیز خاصی توی کفن نبود. کدام پیشانی را ببوسند وقتی صورتی در کار نیست؟! سر روی کدام شانه بگذارند؟! کدام سینه را بو کنند؟! موشک که نمیفهمد دختر بدون بوی پدر نفسش بند میآید. نمیفهمد که همسر بدون خداحافظی برود یعنی چه، کدام یکی از ما میداند که آخرین لباسی که میپوشیم کدام است؟! آخرین باری که همدیگر را میبینیم، آخرین باری که همدیگر را میبوسیم کدام است؟!
همسرش میگوید به آرزویش رسید و این یعنی ناقوس مرگ را جوری تربیت کرد که مرگش مثل دیگران نباشد. یعنی هرکاری که باید انجام میداد را انجام داد و دست آخر همانطوری که دلش میخواست، رفت.
من هیچوقت برای شهادت محرابی غصه نخوردم. حس میکنم بهترین نوع زندگی همین است که مبارزه کنی، بجنگی و بعد از چهل و خردهای سال شهید شوی! دلم اما برای مرد لاغری تنگ میشود که عاشق فوتبال بود، حتی در زمان جنگ تحمیلی وسط میدان جنگ! حتی زمانی که پای مجروحش را نمیتوانست درست تکان بدهد و از اجبار توی دروازه میایستاد، با آن لهجه منحصربهفرد که مربوط به هیچکجا نبود.
هیچکس را با شوخیهایش ناراحت نمیکرد و همیشه دوستداشتنی بود، با چهرهای آرام که حالا چهل روز است تصویرش را بیشتر از چهل سال گذشته میبینیم.
یاد حرفهای شمخانی میافتم. ناقوس مرگ کمکم دارد در گوش آن نسل صدا میکند و امروز قهرمانهای ما، آدمهایی که دوستشان داریم و یک عمر را با قصههای شیرینشان سپری کردیم بیشتر در بهشت زهرا سلام الله علیها هستند تا در خود تهران! اما خاصیت رودخانه این است که همیشه جریان دارد و نسل جدید با قهرمانهای خودش زندگی میکند که از هم دفاع میکنند.
مطالب پیشنهادی












.jpg?v=)
