روایتی از مراسم تدفین شهدای جنایت رژیم در بهشت زهرای تهران

قطعه ۴۲ را اختصاص داده‌اند به شهدای جنایت رژیم صهیونی؛ نزدیکی گلزار شهدای هشت سال دفاع مقدس. قبر‌ها هنوز خاکی هستند و سنگ‌ها موقت. یک اسم و یک شماره، همین. امروز اما جز غیرنظامی‌های مظلوم، شهید نظامی و شهید خدمت هم آورده‌اند.

  • ۱۴۰۴-۰۴-۰۷ - ۱۲:۱۲
  • 00
روایتی از مراسم تدفین شهدای جنایت رژیم در بهشت زهرای تهران

قطعه ۴۲ به بهشت اضافه شد

قطعه ۴۲ به بهشت اضافه شد
نعیمه موحدنعیمه موحددبیر سایت فرهیختگان

منِ جنگ‌ندیده از زبان جنگ‌دیده‌ها شنیده بودم که گاهی در گلزار شهدای یک شهر در یک روز چندین شهید را پشت‌سرهم تشییع و خاکسپاری می‌کردند. حالا سی‌واندی سال بعد؛ در اولین پنجشنبه بعد از تحمیل توقف جنگ به رژیم صهیونی و در بهشت‌زهرای تهران، من دیگر جنگ‌ندیده و شهید تشییع ‌نکرده نبودم. ایستاده‌ام زیر ریسه‌های انبوه یکی در میان پرچم ایران و پرچم مشکی و به مردمی نگاه می‌کنم که ثانیه‌ای بهت‌زده‌اند از اینکه عزیز بی‌گناهشان را زیر خاک می‌کنند و ثانیه‌ای خشم و نفرتند از آن دستی که موشک و بمب را روانه خانه امیدشان کرد. 

کاش می‌شد برای همه‌شان یک دل سیر گریه کرد

قطعه ۴۲ را اختصاص داده‌اند به شهدای جنایت رژیم صهیونی؛ نزدیکی گلزار شهدای هشت سال دفاع مقدس. قبر‌ها هنوز خاکی هستند و سنگ‌ها موقت. یک اسم و یک شماره، همین. امروز اما جز غیرنظامی‌های مظلوم، شهید نظامی و شهید خدمت هم آورده‌اند. سرباز و پاسدار و امدادگر؛ آن‌هایی که رفته بودند از همین مردم عادی محافظت و حمایت کنند، حالا یکی‌یکی می‌آیند و لابه‌لای خانه ابدی عزیزان همین مردم جا می‌گیرند. انگار این بار این مردم کوچه و خیابانند که دست به‌سوی آن‌ها دراز می‌کنند و آن‌ها را در آغوش می‌کشند. پاسداری بین دو مرد خانواده آرام می‌گیرد. سرباز کنار مادری که شاید پسری به همین سن‌وسال داشته و امدادگر جوان بین مردمی که چند روز قبل نگران جانشان بوده است. پیکر‌ها کنار هم دفن می‌شوند، مردم جمع  و متفرق می‌شوند و من فکر می‌کنم کاش می‌شد برای همه‌شان یک دل سیر گریه کرد. 

عکس‌هایی می‌گیرم که سوژه‌اش را در خواب هم نمی‌دیدم

در اطراف قطعه ۴۲ عده‌ای ایستاده یا نشسته‌اند و گاهی شانه‌هایشان می‌لرزد. از مرد مسنی می‌پرسم شهید دارید؟ می‌گوید نه، اما آمده‌ام تسلیت بگویم. دلم امروز اینجا بود. آخر ببینید چقدر جوان! همه را می‌گویند 23 ‌ساله، 25 ‌ساله، آدم جگرش خون می‌شود. این‌ها هم مثل بچه‌های من، خوش به حال آن‌هایی که با هم رفتند. داغ اولاد جوان سخت است خانم. 

یک‌دفعه حس کردم کسی به بطری آب توی دستم ضربه می‌زند؛ مرد جوانی است با لباس خبرنگاری و دوربین توی دستش، حتی نای حرف‌زدن ندارد. بطری را می‌گیرد و از بالا توی دهانش می‌ریزد، می‌خواهد پس بدهد می‌گویم برای خودت، من دوباره می‌گیرم؛ خسته نباشی! می‌گوید آن روز که عکاس خبری شدم در خواب هم نمی‌دیدم یک روز از چنین مراسمی عکاسی کنم. می‌گویم کارت خیلی ارزش دارد. درحالی‌که حواسش به تابوت جدید شهیدی است که داخل قطعه می‌آید، می‌گوید: «خیلی کار‌ها دارم با ‌این عکس‌ها، خیلی.» عکاس لابه‌لای جمعیت تشییع‌کننده گم می‌شود و شانه‌های مرد مسنی که با او حرف می‌زدم دوباره می‌لرزد. 

کِل کشیدند و خنچه عقد آوردند

هاجر، دختر خیری بود که از طرف ستاد دیه، برای کمک به آزادشدن زندانیان به اوین رفته بود. وطن‌فروش‌های خرابکار در یکی از ورودی‌های اوین بمب منفجر کردند، هاجر را بعد از دو روز از لابه‌لای آوار بیرون کشیدند و حالا او در قطعه۴۲ است. 
 برایش خنچه عقد آورده‌اند. زن‌ها دور مزارش کل کشیدند و خواهرش فریاد زد: «فقط رفته بود کمک کند و حالا اینجا خوابیده است.» کنار مزار هاجر، زن و مرد جوانی با لباس‌های خاکی روی زمین نشسته‌اند، گل‌ها را پر‌پر و گریه می‌کنند. معلوم نیست برای شهید خودشان یا هاجر. 

بسیاری‌شان هنوز صورت عشق را به سینه نفشرده بودند

جوان دیگری آوردند. روضه‌خوان پرسید بچه‌هایش کجا هستند؟ گفتند تازه‌داماد بود، نامزدش اینجاست. روضه‌خوان هم دیگر اینجا را نکشید و سکوت کرد انگار روضه کم آورد برای حجم این غم. 
از جمعیت فاصله می‌گیرم و عقب‌تر می‌آیم. سر راه مرد و زنی با دختر کوچکشان، کنار مزاری نشسته‌اند و آرام و تلخ گریه می‌کنند. دختر کوچک گلبرگ‌های گل را از مادرش می‌گیرد و روی سنگ قبر شکل قلب درست می‌کند. از گوشه گل‌ها اسم را می‌خوانم؛ پرنیا عباسی؛ همان دختر شاعری که گیسوانش... یک‌لحظه از ذهنم می‌گذرد چقدر کنار مزارش خالی است. بعد بلافاصله یادم می‌آید پرنیا با خانواده‌اش رفت؛ با پدر و مادر و برادرش. گریه‌کنانش حتماً دوست و آشنایانی هستند که از صبح جمعه ۲۳ خرداد با دیدن آن عکس خون به جگرشان است. 

همچون عقابان تیزپرواز

هوا گرم است و جمعیت زیاد. روضه‌خوان می‌خواهد مردم دور مزار‌ها را خالی کنند تا بتوان شهدای دیگر را راحت‌تر خاکسپاری کرد. از کنار ماشینی رد می‌شوم که تابوت دیگری را پیچیده در پرچم الله‌نشان می‌آورد و از قطعه 42 بهشت بیرون می‌آیم. پارچه قرمزی در امتداد مسیر نصب کرده‌اند. روی پارچه نوشته شده است: «باشد که شبانگاهان بر سرشان بریزیم، همچون عقابان تیزپروازی که شب‌وروز برایشان معنا ندارد. حاج احمد متوسلیان، ۲۸خرداد ۱۳۶۱».

نظرات کاربران