دلنوشته همکار خانم امامی برای اوروزی تلفن همراهم زنگ خورد. شمارهای ناشناس روی صفحه افتاده بود. تماس را پاسخ دادم و صدایی گرم از آن سوی خط گفت: «سلام سحرم، سحر امامی.» زنگ زده بود تا برای مراسمی دعوتم کند. همان تماس، نقطه آغاز دوستی تازهای بود. ارتباطمان کمکم بیشتر و عمیقتر شد.
صدای سحر امامی؛ پدافندی برای موشکهای دشمن بود

در روزهایی که رسانهها، خود در میانه آتش و التهاباند، گاهی صداهایی پیدا میشوند که تنها صدا نیستند؛ ستوناند. نوری هستند در دل تاریکی و تکیهگاهی برای چشمها و دلهایی که به حقیقت پناه آوردهاند. سحر امامی یکی از همان صداها بود. صدایی از دل مردم، برای مردم.
روایت پیشرو، فقط یک خاطره نیست؛ تکهایست از واقعیتی بزرگتر. روایت ایستادگی رسانهای که در خط مقدم جنگ روایتها، زیر آتش مستقیم دشمن، تسلیم نشد. و روایتیست از زنی به نام سحر، که در تاریکترین ساعتها، با صدایی استوار ایستاد و نوری شد که خاموش نشد.
از همان نخستینبار که در قاب تلویزیون دیدمش، چیزی در نوع بیانش، در نگاهش، و در صداقت کلامش بود که نمیشد نادیده گرفت. بعدتر که خودم هم وارد کار خبر شدم، او شد نه فقط همکار که همراه. کسی که حضورش پشت میز اجرا، پشتوانهای بود برای آنچه ما در اتاقهای خبر فراهم میکردیم.
وقتی خبرنگار خبرگزاری شدم، آشناییمان از قاب تلویزیون فراتر رفت. حالا سلام و علیکی میانمان بود؛ سلامهایی همراه با احوالپرسیهای کوتاه و خسته نباشیدهای همکارانه.
روزی تلفن همراهم زنگ خورد. شمارهای ناشناس روی صفحه افتاده بود. تماس را پاسخ دادم و صدایی گرم از آن سوی خط گفت: «سلام سحرم، سحر امامی.»
زنگ زده بود تا برای مراسمی دعوتم کند. همان تماس، نقطه آغاز دوستی تازهای بود. ارتباطمان کمکم بیشتر و عمیقتر شد.
مدتی بعد، با انتقالم به گروهی دیگر، حالا دیگر نه فقط دوست، بلکه همکار مستقیم هم شده بودیم. همکاریمان هر روز نزدیکتر میشد و دوستیمان محکمتر از قبل.
جمعهای بود که رژیم اشغالگر، تجاوز گستردهاش را به کشورمان آغاز کرد. همان روز، بیدرنگ خودم را به محل کار رساندم. هنوز ساعتی از تجاوز دشمن نگذشته بود که ویژه برنامهها آغاز شد.
سحر هم آمد. آرام و مقتدر، پشت میز اجرا نشست. خبرها را لحظهبهلحظه به او میرساندیم، و او با تسلط کامل، آنها را روی آنتن میبرد؛ روایت میکرد، تحلیل میکرد، گفتگو میکرد.
رسیدیم به دوشنبه. مثل روزهای قبل، صبح زود هر دو در استودیو حاضر شدیم. با هم سلام و علیک کردیم. او به سمت میز اجرا رفت و من پشت میز تحریریه نشستم.
نزدیک ظهر نوبت اجرای من رسید. اجراهای مشترکی دیگری هم با سحر داشتیم که هربار برایم لذتی خاص داشت. اجرای دیروز اما، چیزی بیشتر بود؛ تجربهای از جنس همراهی عمیق و حرفهای.
برنامه که به پایان رسید، از استودیو بیرون آمدیم. خسته نباشیدی رد و بدل شد. من آماده رفتن به خانه بودم و او قرار بود بماند. در لحظه خداحافظی، محکم هم را در آغوش کشیدیم؛ شاید محکمتر از همیشه... انگار دلهامان چیزی را از پیش میدانستند.
چند ساعت بعد، در خانه بوذم، برق قطع بود و اینترنت هم. با تماسهای نگران اطرافیان که میخواستند مطمئن شوند زندهام، تازه متوجه عمق ماجرا شدم.
اولین کاری که کردم، تماس با سحر بود. بارها شمارهاش را گرفتم، اما نه بوقی خورد، نه پاسخی آمد. سکوتی سنگین از پشت خطوط خاموش، دلم را فشرد.
با سایر همکاران تماس گرفتم، اما بینتیجه. هیچکس پاسخ نمیداد. تا بالاخره یکی جواب داد و خبری هرچند ناقص داد. پرسوجو کردم، اما هنوز از سحر خبری نبود.
اشکهایم بند نمیآمد تا آن لحظهای که، ناگهان، تصویرش را روی آنتن زنده شبکه خبر دیدم...
همان نگاه آشنا، همان صلابت همیشگی. در دل تاریکی، او نوری بود که روشن مانده بود. دیدن چهرهاش برایم به معنای بازگشت زندگی بود. انگار جهان دوباره شکل گرفته بود.
رژیم جعلی و منحوس صهیونیستی، طی ۲۰ ماه گذشته، بیش از ۲۰۰ خبرنگار را در غزه به شهادت رساند تا صدای جنایتهایش به گوش جهانیان نرسد.
حالا هم، در تلاشی ناکام برای خاموشکردن صدای حقیقت، رسانه ملت ایران را هدف گرفت. اما سحر امامی، ایستاده و استوار، پشت میز اجرا ماند و صدایش شد پدافندی برای موشکهای دشمن.
و همانگونه که خداوند در قرآن فرموده:
«و مکروا و مکر الله، و الله خیر الماکرین»
و صدای حقیقت، خاموش شدنی نیست.
مطالب پیشنهادی










