از زخم تا التیام

شب در خیابان شوش تصویری واضح از مشکلات اجتماعی پیچیده‌ای است که نیازمند توجه و اقدام فوری هستند. طرح‌های ضربتی و پاک‌سازی مقطعی، اگرچه ممکن است به‌طور موقت وضعیت را بهبود بخشند، اما راه‌حل نهایی نیستند.

  • ۱۴۰۴-۰۳-۰۵ - ۰۹:۴۵
  • 00
از زخم تا التیام

روایت «فرهیختگان» از طرح ساماندهی آسیب‌های اجتماعی

روایت «فرهیختگان» از طرح ساماندهی آسیب‌های اجتماعی

یاسمین بخشی: «ابتدای خیابان شوش، وضعیت سفید. میدان راه‌آهن، سفید!» این جملات که از بی‌سیم راننده ون شنیده می‌شود، سرآغاز گزارشی است از آخرین شب طرح ساماندهی آسیب‌های اجتماعی. بنا به این طرح، قرار است محدوده میدان راه‌آهن تا خیابان شوش از حضور معتادان متجاهر، کودکان کار، متکدیان و... پاک‌سازی شود. این گزارش به بررسی مشاهدات و تجربیات یک شب از این طرح می‌پردازد و راهکار‌هایی برای بهبود وضعیت این افراد و منطقه ارائه می‌دهد. 

شب در خیابان شوش صحنه‌ای از زندگی در حاشیه

حدود ساعت 23، نیرو‌های انتظامی، ضابط قضایی، مددکاران اجتماعی (خانم و آقا) و پنج ون گشت حامی شهر برای انتقال مددجویان در خیابان‌ها مستقر شدند. مسئول گشت‌های حامی شهر که کوچه‌پس‌کوچه‌های منطقه را به‌خوبی می‌شناسد، پیشتاز کاروانی است که در مناطق 12 و 16 فعالیت می‌کند. 

پیرمرد و کیسه‌های رازآلود قصه‌ای از بی‌خانمانی 

روی اولین صندلی ون، کنار پنجره، نشسته‌ام تا بتوانم پیش از توقف خودرو و پیاده‌شدن، به آنچه در قاب پنجره می‌گذرد اشراف داشته باشم. در خیابان مولوی، ون در مقابل ایستگاه اتوبوس توقف می‌کند. پیرمردی حدوداً ۷۰ساله با کلاه لبه‌دار مشکی روی نیمکت فلزی نشسته است. دو کیسه که محتویات آن مشخص نیست، از مچ دستانش آویزان است. مددکار آقا به او نزدیک می‌شود. از دور فقط تصاویر را می‌بینم و تاریکی مانع لب‌خوانی می‌شود. پیرمرد بدون امتناع کیسه‌ها را به دست مددکار می‌دهد و همراه او به سمت ون می‌رود. جملاتی نه دقیق، اما شبیه به این شنیده می‌شود: «می‌خواهیم کمکت کنیم. دوش می‌گیری. غذای گرم می‌خوری.» پیرمرد پاسخ می‌دهد: «من کمک نمی‌خواهم.» سپس سوار ون می‌شود. 

مرجان، زنی با انگشتر‌های سنگی تصویری از بقا در میان زباله‌ها و ضایعات 

خیام، نزدیکی بازار دروازه نو، صدای چرخ‌های گاری که رویش کیسه‌های مشکی بزرگی قرار دارد، از عمق کوچه‌ای تاریک شنیده می‌شود. زنی لاغراندام و نحیف که به راست خمیده شده است، گاری را همراه خود می‌آورد. مو‌های به‌هم‌چسبیده‌اش از زیر کلاه مردانه، گوش‌ها و چشم‌هایش را پوشانده است. ناگهان گام بلندی برمی‌دارد، پشت چرخ گاری قرار می‌گیرد و دست‌هایش را روی میله گاری حائل می‌کند. انگشتر‌های مردانه با نگین‌های سبز و قرمز و دستبند‌هایی با مهره‌های رنگی دور انگشتان زمخت و مچ باریکش هیچ‌جلوه‌ای ندارند. نامش مرجان است، 50 سال دارد و به گفته خودش «روی شیشه» است. بیمار است و گلویش به اندازه یک پرتقال برآمده شده. شاید وقتی گریه می‌کند، دندان‌های خرگوشی که اطرافش خالی است، روی لب پایینی‌اش سوار می‌شوند و چهره درهم‌رفته‌اش را نامتوازن‌تر می‌کنند. برای سوار شدن به ون امتناع می‌کند و نگاهش به سمت نایلون‌های مشکی پرشده از ضایعاتی است که روی گاری چیده است. 

سایه‌هایی در تعقیب؛ وقتی چراغ گردون پرده از یک فرار برمی‌دارد

چراغ گردون روی ماشین انتظامی بدون صدا می‌چرخد و قرمزی آن کف خیابان پهن شده است. از پشت قاب پنجره، نگاهم به پسر جوانی است که در امتداد پیاده‌رو سراسیمه می‌دود و پلیس حاضر در طرح هم به سویش شتاب می‌گیرد. درختان، پسر جوان و مرد پلیس در یک پلک‌زدن از مقابل چشمانم ناپدید می‌شوند. راننده ون که زیروبم آدم‌های خاکسترنشین را خوب می‌داند و در طرح‌های متعدد همراهی کرده است، می‌گوید: «ساقی بود.»

عودلاجان، آرامشی شکننده روایتی از طناز، دختری که مهندس بود

عودلاجان، جایی که در یک سال گذشته بیش از 80 مددجو جمع‌آوری شده است، اکنون «وضعیت سفید» دارد. هیچ کلونی‌ای وجود ندارد و کمتر از انگشتان یک دست آسیب‌دیده در آنجا حضور دارند. دختری جوان روی سنگفرش ورودی بازار زانو‌هایش را بغل کرده است. گل‌های ریز قرمزرنگی در تاروپود پیراهن آبی‌رنگش فرورفته و توت‌فرنگی کوچکی درون زنجیر روی گردن ظریفش می‌درخشد. برای مددکاران طرح آشناست. طناز صدایش می‌کنند. خنده‌روست. درحالی‌که دست در حلقه‌های تودرتو گوشواره‌اش می‌برد، لبخندی عاقل اندر سفیه به جمع ما می‌زند. صدایی زیر و تیز دارد و مدام تأکید می‌کند مهندس راه و شهرسازی است، در دانشگاه سمنان درس‌خوانده و از حقوق بازنشستگی پدرش ارتزاق می‌کند. از سوار شدن به ون حامی شهر امتناع می‌کند؛ چراکه معتقد است وقتی خودش خانه دارد، چرا باید به گرم‌خانه برود. حالا که روی پا‌هایش ایستاده است، متوجه لرزش بدنش می‌شوم. او هم «روی مواد» است، سورچه‌زده و مشکل اعصاب و روان دارد. 

مردی با قدرتی از جنس دود

در دل شب، گرم گفت‌و‌گو با طناز هستم که ناگهان صدایی گوش‌خراش فضای خیابان را می‌شکافد. فریاد‌های پشت‌سر‌هم، صدای برخورد جسمی به زمین، و تکرار جمله‌ «دستم را ول کن» ریتمی خشونت‌آمیز به خیابان آرام می‌دهد. حدود 100 متر پایین‌تر، گروهی از نیرو‌های گشت درگیر مردی جوانند. صدای فریادشان درهم می‌پیچد: «چاقو رو ول کن!»

با کنجکاوی قدم تند می‌کنم. روی پیاده‌رو، گونی سفیدی پر از ضایعات افتاده، دو سرش با فشار و زور به هم گره‌خورده. نزدیک‌تر که می‌شوم، مردی حدوداً 30 ساله یا شاید هم جوان‌تر را می‌بینم که روی زمین افتاده، اما وا نداده. لگد می‌زند، ناسزا می‌گوید و تقلا می‌کند. مچ دستش در دستان یکی از نیرو‌های موتورسوار است و با تمام توان کف دستش را بسته نگه داشته، طوری که انگشتانش در هم قفل شده‌اند. نوک چاقو، زیر نور چراغ‌های ضعیف خیابان، برق می‌زند. 

تلاشش برای حمله ادامه دارد. چشمانش بی‌قرار، فکش منقبض و دهانش پر از فریاد. نزدیک می‌شوم، اما هشدار تندی می‌شنوم: «نزدیک نشو! حمله می‌کنه!»

درگیری ادامه دارد. بالاخره با زحمت زیاد چاقو را از دستش می‌گیرند اما مقاومتش تمام‌شدنی نیست. با حرکتی غیرقابل‌پیش‌بینی، خودش را مثل مار به دور درخت کنار پیاده‌رو می‌پیچد؛ دست‌وپایش چنان حلقه ‌زده‌اند که دو نفر هم نمی‌توانند از درخت جدایش کنند. مخدر، به او قدرتی عجیب داده. برای لحظه‌ای می‌گریزد، خودش را به درختی دیگر می‌پیچد و چمباتمه می‌زند. این صحنه، میان واقعیت و کابوس در نوسان است. 

با همه‌ داد و فریاد‌هایش، بالاخره او را از درخت جدا می‌کنند. چندنفره بلندش می‌کنند، زور بازویشان را یکی می‌کنند و درنهایت با تمام فریاد‌ها و تقلا‌هایش سوار ون می‌شود. 

کوچه‌های پامنار در محاصره ترس

پامنار، کوچه‌های بی‌انتهای کم‌نور و کم‌عرض. صدای پارس و زوزه سگ‌هایی که به‌عمد ر‌ها شده‌اند و خودشان را به در‌های فلزی زنگ‌زده می‌کوبند تا رعب و وحشت ایجاد کنند. خانه‌های پلاک قرمزی که توسط چندین دوربین احاطه شده‌اند. شاید دلیل خلوتی کوچه‌ها از معتادان متجاهر علاوه بر اجرای طرح جمع‌آوری یک هفته اخیر، همین رصد دوربین‌هایی باشد که زاویه ثبت تصویرشان سرتاسر کوچه‌ها را پوشش می‌دهد. انتهای یکی از کوچه‌ها با دیوار‌های بلند سیمانی به بن‌بستی می‌رسد که از چپ و راست به دو کوچه باریک‌تر راه دارد. دو دسته شدیم و در دو جانب معابر به راه افتادیم. 

قلب تاریکی و پناهگاهی از جنس ناامیدی

خرابه‌ای حدوداً 200 متری مقصدی بود که هر دو گروه با هم به آنجا رسیدیم. مددکاران آقا و نیرو‌های انتظامی از دیوار‌های نیمه‌ریخته آجری به آن سوی آوار پریدند. همچنان صدای پارس سگ‌ها گوش‌هایمان را می‌خراشد و همهمه می‌شود. صدای جیغ زنان و نعره مردانی که با زیستن در میان ضایعات، زباله‌ها، سرنگ‌ها و پایپ‌ها خرد شده و به مصرف انواع مخدر خوگرفته‌اند. ر‌هایی از این منجلاب و باتلاقی که روزبه‌روز در آن بیشتر فرومی‌روند و پاک‌سازی جسم و روح برایشان عذاب‌آور است و دلیل همه خشم‌ها و نفرت‌ها چیزی ورای این نخواهد بود. 

سه پسر جوان، دو پیرمرد و یک دختر جوان با صورتی فرتوت با کمک مددکار از لبه دیوار نیمه‌ریخته به پایین می‌آیند. کنار دیوار تکیه می‌دهد و روی دو زانویش می‌نشیند، سرش را پایین می‌گیرد و شروع می‌کند به گریه‌کردن. آب‌دهانش از میان دندان‌های خردشده و زردرنگش به سمت زمین آویزان می‌شود. از میان شال آبی‌رنگش مو‌های مجعدی آبشارگونه ر‌ها شده است. پا‌های بدون جوراب فرورفته در دمپایی‌هایش هم به نسبت جایی که در آن بوده است تمیز به نظر می‌رسد. شاید تازه حمام کرده است؟ شاید تازه به این پاتوق آمده است؟ نمی‌دانم. 

هرکدام از این آسیب‌دیده‌های مصرف‌کننده با کمک مددکاران از دیوار‌های آجری پایین می‌آیند و به‌اجبار کنار دیوار ردیف می‌شوند. شب به پایان می‌رسد و ون حامی شهر، خیابان‌ها را ترک می‌کند. از قاب پنجره، چراغ‌های نارنجی خیابان، رقص نور بر آسفالت خیس‌خورده و سایه‌های لرزان عابران دیده می‌شوند. شهر، در سکوت پس از هیاهو، نفسی عمیق می‌کشد. اما در دل این آرامش ظاهری، قصه‌های ناگفته‌ای نهفته است؛ قصه‌های پیرمرد، مرجان، طناز و تمام کسانی که در این شب با آن‌ها همراه شدیم. قصه‌هایی که یادآور می‌شوند، برای التیام زخم‌های شهر، فراتر از پاک‌سازی‌های موقت، نیازمند همدلی، درک و تلاشی بی‌وقفه هستیم. 

و اما من در مسیر بازگشت بدون قاب پنجره به پیرمرد ایستگاه اتوبوس مولوی، چهره‌ای درهم‌شکسته با چین و چروک‌های عمیق بر پیشانی فکر می‌کنم که لباس‌های مندرس و کهنه او نشان از سال‌ها سرگردانی و بی‌خانمانی داشت. چشمانش که روزگاری شاید پر از امید و آرزو بودند، اکنون رنگی از ناامیدی و تسلیم به خود گرفته‌اند. به مرجان فکر می‌کنم، زن میان‌سالی که در خیام با گاری‌اش دیده شد، با وجود ظاهر آشفته و فرسوده‌اش، انگشتر‌های رنگارنگ و دستبند‌های مهره‌ای او نشان از زن درونش داشت که هنوز به زیبایی و زنانگی اهمیت می‌داد و گاری پر از ضایعاتی که تنها دارایی و منبع درآمدش بود و حاضر نبود آن را ر‌ها کند. 

و در آخر به طنازی که نمونه‌ای از جوانانی بود که به دلیل مشکلات روحی و روانی و اعتیاد، از مسیر زندگی عادی منحرف شده بودند. با وجود ادعا‌هایش مبنی بر تحصیلات عالیه و داشتن سرپناه، لرزش بدن و ظاهر آشفته‌اش نشان از واقعیت تلخ‌تری داشت. شاید در تلاش بود تا با انکار مشکلاتش، از پذیرش کمک و تغییر امتناع کند. 

این افراد تنها نمونه‌هایی از هزاران نفر آسیب‌دیده‌ای هستند که در خیابان‌های شهر زندگی می‌کنند. آن‌ها نیازمند کمک و حمایت ما هستند تا بتوانند زندگی بهتری داشته باشند. 

دگردیسی لازمه رشد شهر 

شب در خیابان شوش تصویری واضح از مشکلات اجتماعی پیچیده‌ای است که نیازمند توجه و اقدام فوری هستند. طرح‌های ضربتی و پاک‌سازی مقطعی، اگرچه ممکن است به‌طور موقت وضعیت را بهبود بخشند، اما راه‌حل نهایی نیستند. برای حل ریشه‌ای این مشکلات، نیاز به برنامه‌ریزی جامع و بلندمدت، همکاری بین سازمان‌های مختلف و مشارکت فعال جامعه مدنی است. 

نظرات کاربران