چند خط از سالروز فتح خرمشهربا دل گفتم: «که ای دل از نادانی/ محروم ز خدمتِ کهای؟ میدانی؟» دل گفت: «مرا تخته، غلط میخوانی / من لازم خدمتم، تو سرگردانی»
لازمِ خدمت

هوشنگ جاوید؛ نویسنده: درست هشت سالم بود که از مستأجری خانه آن و این خلاص شدیم، مادر بزرگوارم که سیّده محترمی بود، از تبار امام سجّاد علیهالسلام و در اداره ریشهکنی مالاریا، خدمتگزاری میکرد، با حقوق اندکی که ماهیانه دریافت میکرد، خانهای 75 متری که شامل دو اتاق و یک حیاط و آبانبار بود، در کوچه نورمحمّدی (1) خیابان سیاوش (2) بهصورت قسطی، از یک فرد یهودی به نام «داود شلین کهن» خرید و ما با شادی از آخرین خانه مستأجری در کوچه سعدی خیابان خواجه نظام الملک (3) به آنجا نقلمکان کردیم، خیابان سیاوش و خانههایش همه خاکی بود، هنوز برق و لولهکشی تهران به آنجا نرسیده بود، آب مصرفی خانهها از راه موتور آبی که سر خیابان سبلان نصب شده بود و از راهآب به خانهها میرسید، تأمین میشد، آن زمان از چهارراه نظامآباد به سمت مجیدیه (۴) خاکی بود، هنوز گاوداریها و مرغداریها تا محله سمنگان و نارمک وجود داشت، مدرسه ما در کوچه سنجابی خیابان خواجه سرباز بود و به همین دلیل مجبور بودم هر روز از راه خیابان سیاوش که منتهی به خیابان کاوه و بعد میدان ثریا (5) میشد به سمت مدرسه بروم و یا از راه کوچه اطهری به مسیر خواجه نظام الملک برسم و سمت خیابان سرباز رفته و به مدرسه برسم، آن زمان در این محلهها ارامنه مسیحی، بهائیان و یهودیها در کنار مسلمانان زندگی میکردند و بیشترشان آدمهای گنجشکروزی بودند؛ یا با کارگری روزگار میگذراندند یا با حقوق کارگری دون اِشِل (6). فضای بازی ما در اوقات فراغت، محیط کوچههای خاکی بود یا خرابههایی که هنوز زمین آزاد بودند و ساخته نشده بودند، گاه هم که آبی در جوی خیابانها میافتاد تفریح بیشتر بچهها جوبگردی (7) بود، در کلِ منطقهای که زندگی جاری بود، دهمتری ارامنه و کلیسایی که در آن وجود داشت، زبانزد بود؛ چرا که طبق برنامه دولت وقت، با برنامهریزیای که کرده بودند بیشتر ارامنه در «منطقه تهراننو» بهدلیل همین اسکاندادن، جمع شده بودند و آنان که بهدلیل مسائل مادّی ضعیفبنیهتر بودند، به دهمتری ارامنه که ویژه کارگری بود، روی آورده بودند.
همین مسئله موجب شده بود که بچهها شامل نوجوانان و جوانان در کنار هم به یک دوستی و همدلی فارغ از دین و مذهب برسند گرچه که بیشتر با مسیحیان دوستی داشتند و به همان اندازه گاه با شدت و تلخی با بهائیان روبرو میشدند، چرا که خانوادهها نسبت به ساختار فکری آنان به فرزندان آگاهی و اخطار میدادند، آنچه که مهم بود، فضای بازی در زمان فراغت بود که بچهها در کنار هم با مسیحیان بیشتر کنار میآمدند، هفتسنگ، فوتبال چرخبازی (8)، بادبادکبازی، زوکشی، قایمباشک، الک دو لک جزو رایجترین بازیهای بچههای محل بود، از همین محلبازیها، گاه که محرم فرا میرسید و یا نیمه شعبان میشد بهعنوان «هیأت» استفاده میشد و با زدن تکیههای ویژه، مراسم شکل میگرفت.
در محلههای نظامآباد و سبلان از همان زمان آمدن محرم و صفر، منجر به پرشوری مردمی میشد، هیأتهای مختلف در هر کوچه و محلهای شکل میگرفت، تکیهی یزدیها، تکیه گلپایگانیها، تکیه طالقانیها، تکیه سبزواریها، تکیه کاشمریها، تکیه بروجردیها، تکیه تبریزیها و... افزون بر این مغازهدارها و یا گندهلاتهای محلات هم برای خود تکیه و هیأت داشتند، تکیه جوادریش مصالحفروش خیابان سیاوش، تکیهی زارع یزدی خوار و بار فروش محله و یا تکیه خامنهایها که لبنیاتفروش محله بودند، تکیهی گندمکار که نقاش ساختمان محله بود. همه این تکایا و هیأتها وجودشان موجب میشد که از دو سه روز مانده به محرم شور بین بچهها آغاز میشد، برخی هیأتها دستههای علمگردان راه میانداختند یکی طبل درام کوچکی به گردن میآویخت دو نفر یک پرچم سبز را بهنوبت حمل میکردند و تعدادی از بچهها بهصورت همخوان و تکخوان، با خواندن نوحهها مردم را به کمک هیأت ترغیب میکردند، در آخر صف بچهها یک نفر کیسهگردان نذورات مردمی را که برای هیأت میدادند جمع میکرد.
در همین اوقات بود که ارتباط دوستان ارامنه مسیحی با ما نزدیکتر میشد، چرا که فضاهای بازی تبدیل به مکان سوگواری میشدند و آنان کنجکاو آئینهای سوگ حسینی بودند، بعضیشان که بلد بودند طبلنوازی کنند، با اشتیاق میآمدند و در محلهگردیها و کوچهگردیهای دستههای علمگردان، پابهپای بچهها تا غروب راه میرفتند.
بیبیجان به مادرم تعهد کرده بود که در صورت خانهدارشدن، هر ساله دیگ قیمهاش برپا باشد، و همهساله تمام زنان محله میآمدند و در تهیه غذای حسینی کمکحال میشدند، زنان ارمنی همسایه هم میآمدند، یکیشان همسرش شیرینیپز بود، میآمدند و برنج پاککردن و لپه پاککردن را به عهده میگرفتند و حین کار با خود زمزمه میکردند و گاهی چشم پر از نمی را میشد دید که با شوق کار میکرد، آنان با دقت وظیفهشان را انجام میدادند و میرفتند، با همه زنان اهل محل دوست بودند، در مواقع پیشامدها کمکحال بودند، زمانی که سیل مهیبی آمد و افتاد در خانه همسایهها، آنها زن و بچهها را به خانه خودشان بردند و پذیرایی کردند، طول سال، همواره سر صبح بوی روغن کنجد از خانه شیرینیپز بیرون میزد، بهخاطر پختن پیراشکی و دونات، همین بود که یکی دو همسایه مجاور را میآزرد، زن شیرینیفروش از همه عذرخواهی میکرد، میگفت: «چه کنیم؟ مغازه شوهرم کوچیکه، مجبوریم توی زیرزمین خانه پختوپز کنیم.»
این روال هر ساله برقرار بود، تا این که در ابتدای دهه پنجاه که دیگر محله آباد شده بود و زندگی رنگ دیگری یافته بود، ما بچهها هم به دوره متوسطه و دبیرستان رسیده بودیم، باشگاه دیهیم و زمین خاکی کنارش پاتوق ما شده بود و ما دوستانِ بیشتری یافته بودیم، من، سعید سنجری، جواد، حسین بیغم، حمید موسیپور، حسین بختیاری، کریم، رضا و عباس همگی دوستانی پیدا کرده بودیم که در همهجا با هم بودیم، سورن، ورگن، وازگن، زاون، حدود سال 48 یا 49 بود که در یکی از شبهای محرم برخوردیم به دوستان ارمنی مسیحیمان که با صورتی قرمز و دلخور، جلوی هیأت تازهتأسیس دانش، سر کوچه ایستاده بودند و سر در جیب غم فرو برده بودند، رفتیم سراغشان و پرسیدیم: «چی شده، دعوا کردین؟» سورن که بزرگتر بود، گفت: «نه، ما رفتیم تو هیأت نشستیم، زنجیر که آوردن رفتیم بگیریم، اسمال برقی آمد، زنجیر را از ما گرفت، گفت نجس کردین اینجا رو، کی گفته بیاین تو، بعدم با کتک ما رو از هیأت بیرون کرد» همگی ناراحت از این برخورد رفتیم داخل هیأت، اما هر چه کردیم گوش شنوایی پیدا نشد، ضمن آنکه ما را هم از دوستی با آنان نهی کردند!
آمدیم بیرون و رفتیم سراغ دوستان ارمنی، گفتیم باشه، بیاین بریم یه هیأت دیگه، در همین اثنا که حسین بیغم و جواد و رضا داشتند آنها را دلداری میدادند، سر و کله آقا زارع یزدی پیدا شد، متین و آرام، با لبخندی همیشگی، پرسید: «قضیه چیه، جمع شدین اینجا، چرا نمیرین تو؟»
ماجرا را برایش شرح دادیم، لبخندی زد و گفت: «همینجا باشین، من میرم برمیگردم» رفت و لحظاتی بعد با آقای ده پهلوان (9) برگشت، مردم محله و منطقه به او دکتر میگفتند، چون بالای موتور آب، مطب تزریقاتی داشت، همه اهل محل از او حساب میبردند، آمد و به کنار ما که رسید همهمان را بوسید و گفت: «هیچ غصه نخورید، مسئلهای نیست، قضیه درست میشه» با آقای زارع بهسرعت وارد هیأت شدند و چند دقیقه بعد، اسمال برقی را درحالیکه از یقهاش گرفته بود آورد، اسمال برقی با آن جثه کوچک و مردنیاش، رنگش مثل گچ سفید شده بود، دکتر به او تحکم کرد و گفت: «احمق تو قصه وهب نصرانی رو نشنیدی؟ قصه پیامبر و راهب نصرانی رو چند بار واست خوندن؟ خوبه که هر سال میای پای روضه تو هیأت و مسجد، گوشات کر بوده انگار؟ این بچهها بدون هیچ شناختی اومدن به هیأت امام حسین علیهالسلام خدمت کنن، کار اینا؟ نوکری امام حسین علیهالسلام. تو همینو نفهمیدی؟» بعد ولش کرد و اسمال نفسی کشید، ده پهلوان ادامه داد: «خیال نکن نمیدونم تو قضیه سیمکشیهای خونههای این مردم بدبخت چه گندکاریهایی کردی، بهجای این که توی گوش این مادرمردهها بزنی، تو سر خودت بزن که فردا جواب خدا رو چی میخوای بدی؟»
اسمال ترسان و دمغ دوباره به داخل تکیه برگشت، آقا زارع و دکتر هم ما را همراه خودشان به هیأت دیگری بردند، در طول راه همگی آن دو را با لبخند پیروزی مینگریستیم، به هیأت که رسیدیم، آقا زارع ظرفهای پر از قند برنجی را داد به دست سورن و دوستاش تا پشت هر سینی چای، به مردم حاضر قند بدهند، وازگن هم دم ورودی اسفند به دست پای منقل آتش، مأمور اسفند دودکردن شد، آن شب هیأت شور و حال عجیبی پیدا کرد.
در طول سالهای آخر دبیرستان ما به مشهد کوچ کردیم و تا بعد از انقلاب همه از هم دور افتادیم، تا این که نائرهی (1) جنگ تحمیلی بلند شد، و برای خدمت وظیفه راهی جنگ و سربازی شدیم، یکبار که مأموریت دور و بر پل بهمنشیر رفته بودم، سورن را دیدم، برحسب اتفاق، حال و احوالی پرسیدیم و گفت: «بهشدت مشغول خدمتم» گویا پدرش هم در جبهههای جنوب بود، گفتم: «خوشحالی؟» گفت: «عشقه اینجا اصل هیأته، یادش بخیر» و بعد از لحظاتی دور شد و رفت و دیگر از او خبری ندارم.
روزی دیگر در ماهشهر قدیم جلوی یک بیسترو (10) که بندریهای تند و باحالی میپخت ایستاده بودم که دستی به شانهام خورد، برگشتم، وازگن بود که پیشتر تو زمین خاکی دیهیم دیده بودمش، در لباس رزم، با همان خنده ساده و موهای فری درشت، گفتم: «اینجا؟» گفت: «داوطلب اومدم. جبهه دارخوین هستم، تحصیل رو ول کردم الان مکانیکی میکنم، فعلاً هستم، تا خدا چی بخواد» پس از دیدار کوتاه رفت و دیگر ندیدمش، وقت رفتن جملهای گفت که تنم و روحم را به لرزه انداخت، گفت: «خیلی دوست دارم مثل امام حسین شما کشته بشم، مرد و مردونه وسط میدون! کی باور میکرد این نامردی رو که عراقیا کردن؟»
او رفت و من ساندویچ در دست، یک گوشه کنار پیادهرو نشستم، عابران با صدای آژیر، اینطرف و آن طرف میدویدند، هراس داشتند، صدای مسجد موسی بن جعفر کوچه اطهری، تمام ذهنم را پر کرده بود که با سوز و شور در بیشتر منبرهایش میخواند:
با دل گفتم: «که ای دل از نادانی
محروم ز خدمتِ کهای؟ میدانی؟»
دل گفت: «مرا تخته، غلط میخوانی
من لازم خدمتم، تو سرگردانی»
توضیحات
۱. کوچه نورمحمدی اینک مزین به نام شهید حمید موسیپور است.
۲. خیابان سیاوش اینک مزین به نام شهید مطلبنژاد است.
۳. این خیابان به نام شهید اجارهدار نامیده میشود، پیش از آن به نام برادران شهید گوهری بود.
۴. محله مجیدیه به نام شهید استاد حسن بنا تغییر نام یافت.
۵. میدان ثریا به نامهای میدان گرگان و شهید نامجو شناخته میشود.
۶. دونْ اِشِل به کارمندانی گفته میشود که در صورت پرداخت حقوقی، پایینترین رده جدول میزان حقوق را داشتند.
۷. جوبگردی (جویگردی) گشتوگذار با دست در لجنهای کفِ جوی و یافتن چیزی، گاه سکهای، گاه تکهای قیمتی یا...
۸. چرخبازی: گرداندن لاستیکهای مستعمل دوچرخه یا موتور و به پیش راندن آن با یک تکه چوب.
۹. ده پهلوان: ستوانیار نظامی ارتشی که در واحد پزشکی خدمت میکرد و موجب گسترش منطقه سبلان شد و خط اتوبوس برای آن دایر کرد و ایستگاهی هم به نام او نامیده میشد.
10. بیسترو: نام فرنگی برای ساندویچ فروشیهای منطقه ماهشهر بود.
برای مطالعه دیگر یادداشتهای نشریه و تهیه نسخه فیزیکی یا الکترونیکی آن به آدرس زیر مراجعه کنید.
(1) آتش و شعله
مطالب پیشنهادی










