نسیم مرعشی، نویسنده در گفتوگو با «فرهیختگان»:نسیم مرعشی در گفت و گو با فرهیختگان مطرح کرد: نویسندگی برای من با «همشهری جوان» آغاز شد. آن هم صرفاً به این دلیل بود که زیاد کتاب میخواندم. یکی از دوستانم اطلاع داد که در صفحه معرفی کتاب «همشهری جوان» به نیرو نیاز دارند و من میتوانم برای کمک به آنجا بروم و صرفاً همکاری مختصری در بخش معرفی کتاب داشته باشم.
اصلا خوب انشا نمینوشتم!
مهمترین نویسنده زن دهه شصتی؟ شاید، اما شکی نیست که مرعشی یکی از بهترینهایشان است. او متولد اهواز است اما سخت میشود این موضوع را تشخیص داد. نه لهجه جنوبی دارد و نه غلظت عربی. ساده است و اگر تصویرش را کسی ندیده باشد، سخت تشخیص میدهد که او همان، نسیم مرعشی نویسنده «پاییز فصل آخر سال است» و «هرس» باشد. مرعشی شبیه به کلیشهای که از نویسندهها ساختیم نیست. تنها شباهت او با باقی اهالی قلم در سکوت است. برای خبرنگارها و روزنامهنگارها (البته خبرنگارها بیشتر) آدمهایی که بخش مهمی از روزگارشان را در سکوت میگذرانند، عذاب الیماند.
از دوران کودکیتان بگویید. در آن زمان، آیا ارتباطی مستقیم با خودِ فضای کتابخانه داشتید یا داستان شما با کتابخوانی چگونه آغاز شد؟ نخستین کتابی که خودتان برای خواندن برگزیدید، چه بود؟
این ارتباط برای من بسیار زود برقرار شد. به یاد دارم که اغلب کتابهای بزرگسالان را میخواندم. حتی معلمانم نیز چندان از این مسأله خشنود نبودند. به یاد میآورم که یکی از معلمانم، پدرم را به مدرسه فراخوانده و به او گفته بود کتابهایی که من میخوانم، بههیچوجه مناسب سن من نیست. کودکان آن دوره بیشتر آثار ژول ورن را میخواندند؛ به یاد دارم که بسیار رایج بود. اما من به آن سبک علاقهای نداشتم. در آن دوره به من توصیه میکردند کتابهای بزرگسالان را نخوانم، ولی من این توصیهها را چندان جدی نگرفتم؛ گمان میکنم پدرم نیز همچون من معتقد بود که کتابخوانی محدودیت سنی ندارد. پدرم در همان ایام مرا به کتابخانه شرکت نفت برد تا از آنجا برای خود کتاب انتخاب کنم و به کتابهای متنوعتری دسترسی پیدا کردم.
«کیهان بچهها» برایتان جذابیتی نداشت؟
من به خواندن داستانهای حجیم و آثار بزرگسالان عادت کرده بودم؛ آثاری مانند «کُنت مونتکریستو» و برخی دیگر از کتابهای حجیم. به دلیل آنکه سریع میخواندم، هرچه کتاب قطورتر بود، برایم جذابیت بیشتری داشت و بیشتر به برقراری ارتباط با آنها تمایل داشتم. در مورد نشریاتی مانند «کیهان بچهها»، به یاد دارم که بزرگترین داستانی که یکبار منتشر کرده بودند، در یک ویژهنامه بود – دقیقاً به خاطر ندارم مناسبت آن چه بود – که تمام صفحات آن به داستان «رامونا و پدرش» اختصاص داشت. آن داستان برای من بسیار جالب بود. نمیدانم دقیقاً چه سالی بود، گمان میکنم اوایل دهه 70 بود. برایم بسیار جذاب بود؛ یعنی نخستین بار بود که با رمانی نوجوانانه به این شکل مواجه میشدم. اگر به خاطر داشته باشید، کتابخانههای مدارس در آن دوران بیشتر حاوی کتابهای انقلابی، جنگی و داستانهایی با محوریت کودکان قهرمان و از این قبیل بودند.
بله، یا حتی آثار شهید مطهری، برای مثال کتاب «داستان راستان»، در آن زمان بسیار جدی و مطرح بود.
همینطور است. آن آثار نیز موجود بودند. اما من نه به آنها دسترسی چندانی داشتم و نه علاقه خاصی به مطالعهشان. به یاد دارم که در همان دوره رمان «بلندیهای بادگیر» را خواندم و بسیار به آن علاقهمند شدم. یعنی این خاطره بهروشنی در ذهنم حک شده است که چقدر از این کتاب لذت بردم. درمجموع، دسترسی خوبی به کتاب داشتم. البته در آن زمان صرفاً خود را مخاطب ادبیات میدانستم و تصور نمیکردم روزی نویسنده یک اثر ادبی باشم.
به نظر من، تمامی کودکانی که نویسندگی را بهطور جدی آغاز میکنند، مهمترین تجربهشان در دوران مدرسه، نوشتن انشا است. یعنی در جایی، شاید یک تشویق، توانسته باشد در این مسیر اثرگذار باشد. شما چطور؟ آیا خاطره خاصی از دوران مدرسه و انشانویسی دارید؟
در انشانویسی اصلاً قوی نبودم.
چقدر عجیب!
بله، من هیچگاه انشانویس خوبی نبودم و هیچوقت انشاهایم را در کلاس نمیخواندم. از آنجا که در تمام دوران کودکی دچار لکنت شدیدی بودم، نه چیزی داوطلبانه میخواندم و نه به پرسشهای درسی شفاهی پاسخ میدادم. اصولاً برای یک دوره طولانی چندساله، دانشآموز ساکتی در کلاس بودم. وضعیت تحصیلیام بسیار خوب بود و معلمان نیز با این مسأله (لکنت و نخواندن در کلاس) مشکلی نداشتند. اما در درس ادبیات بسیار قوی بودم؛ یعنی در آن بخش از درس ادبیات که به ادبیات کهن، دستور زبان و فهم متون ادبی مربوط میشد. بله، در این زمینهها بهطور چشمگیری خوب بودم. به یاد دارم که معلم ادبیات بسیار سختگیری داشتیم و بسیار مورد توجه آن خانم معلم قرار داشتم. ولی خیر، اصلاً انشانویس خوبی نبودم.
تا اینکه این مسیر به همکاری با مجله «همشهری جوان» منتهی شد، یا پیش از آن نیز تجربهای در نوشتن داشتید؟
خیر، نویسندگی برای من با «همشهری جوان» آغاز شد. آن هم صرفاً به این دلیل بود که زیاد کتاب میخواندم. یکی از دوستانم اطلاع داد که در صفحه معرفی کتاب «همشهری جوان» به نیرو نیاز دارند و من میتوانم برای کمک به آنجا بروم و صرفاً همکاری مختصری در بخش معرفی کتاب داشته باشم. در ابتدا، وظیفه من چندان مبتنی بر نوشتن نبود؛ بیشتر به این صورت بود که کتابها را دریافت کنم و معرفی کوتاهی در حد چند سطر درباره هرکدام از آنها بنویسم.
آثار نویسندگانی چون مرتضی مؤدبپور نیز در آن دوره بسیار رایج بودند.
به یاد دارم که دیگران میخواندند. البته همکلاسیهای من در مدرسه بیشتر به درس توجه داشتند تا مطالعه این آثار؛ ولی به یاد میآورم که اینگونه کتابها را، برای مثال، در دست دخترخالههایم که از من بزرگتر بودند، میدیدم. اما خب، سلیقه ادبی من بهگونهای دیگر شکل گرفته بود و آثار دیگر را راحتتر میخواندم و بیشتر میپسندیدم. بهعنوان مثال، آثار الکساندر دوما را بسیار مطالعه میکردم. در کل داستانهای پرماجرا برایم جذابیت داشتند. برای مثال، «کُنت مونتکریستو» که بسیار طولانی است. در همان دوره، «جنایت و مکافات» را نیز خواندم که آن هم به نظرم داستان بسیار مفصلی داشت. همچنین «مادام بوواری» را خواندم. «سرخ و سیاه» اثر استاندال را نیز به یاد میآورم که چندین بار در آن دوره مطالعه کردم و برایم بسیار جالب بود.
نخستین کتابی که یکنفس خواندید، چه بود؟
برای آنکه بتوان کتابی را یکنفس خواند، لازم است حجم آن نسبتاً کم باشد. من معمولاً کتابهای پرحجمتری را مطالعه میکردم. از میان آثار ایرانی، برای مثال، در آن دوره «کِلیدَر» را میخواندم و همچنین مجموعه «آتش بدون دود» اثر نادر ابراهیمی را چندین بار خوانده بودم. این کتابها برایم جذابیت زیادی داشتند.
اغلب افراد کتابی را به یاد دارند که پس از خواندن آن، احساس کردهاند واقعاً یک کتاب را به معنای عمیق کلمه خوانده و درک کردهاند. آیا چنین کتابی برای شما وجود داشته است؟
بله. کتابهای زیادی بودند. برای من آن گسستی که ادبیات از فضای پیرامونم برایم به ارمغان میآورد، بسیار ارزشمند بود؛ زیرا فضای اطرافم در دوران کودکی، به دلیل جنگ و نابسامانیهای ناشی از آن، بسیار دشوار بود. بسیاری از خانوادهها مشکلاتی داشتند و اوضاع عمومی ناگوار بود. ادبیات مرا از آن شرایط دشوار جدا میکرد. فکر میکنم – و این البته فضیلتی نیست – صرفاً به همین دلیل به خواندن آثار حجیم روی آورده بودم؛ زیرا این کار امکان بیشتری به من میداد تا در دنیای خود سیر کنم، تا در دنیای واقعی بیرون.
بدترین کتابی که خواندهاید، چه بوده است؟
در این مورد نیز پاسخ مشخصی ندارم. میدانید چرا؟ چون من کتابها را بهراحتی کنار میگذارم. بله، به این معنا که اگر از کتابی خوشم نیاید، بهویژه اکنون، آن را ادامه نمیدهم. زیرا تجربه کتابخوانی من در دوران کودکی با دوران بزرگسالی کاملاً متفاوت بود. در دوران کودکی، دستکم من فرصت متمرکز بسیار بیشتری برای مطالعه داشتم، یا اصولاً شرایط زندگیام بهگونهای بود که این امکان فراهم بود. برای مثال، اکنون فکر نمیکنم بتوانم مانند گذشته، به خواندن کتابهای چندجلدی بپردازم. احساس میکنم این کار برایم دشوار شده. و همچنین در مورد کتابهایی که اکنون منتشر میشوند نیز همینطور است. یعنی، در بسیاری از مواقع، فرد به دلیل خاصی کتابی را برای خواندن انتخاب میکند.
اما گاهی اوقات، فرد کتابی را صرفاً برای لذت بردن میخواند. من عمیقاً به لذت بردن از ادبیات معتقدم. یعنی سعی میکنم این اصل را همواره برای خود حفظ کنم. دوست دارم کتاب را با لذت بخوانم. حتی پس از آنکه نویسنده شدم نیز همینطور بوده است. هرچند ممکن است این رویکرد گاهی مورد تردید قرار گیرد، اما من واقعاً سعی میکنم از آن عدول نکنم. سعی میکنم هنگام خواندن یک کتاب، از آن لذت ببرم. البته، خواندن برخی کتابها در دورههای زمانی مختلف و به دلایل گوناگون، برایم دشوارتر میشود. یعنی زمانی که، برای مثال، حوصله کافی ندارم، دلم میخواهد کتاب کشش لازم را داشته باشد و دوباره مرا، مانند دوران کودکی، از دنیای اطرافم جدا کند. برخی از کتابها چنین ویژگیای ندارند.
گاهی اوقات در زندگی، دورههایی پیش میآید که واقعاً توانایی خواندن کتابهای غمانگیز را ندارم. این حالت بسیار پیش میآید. اما رویکرد من اینگونه است که معمولاً بخش ابتدایی کتاب را میخوانم و اگر در همان حدود 10 یا 20 درصد اول، آن جذابیت لازم را احساس نکنم، یا حس کنم با سلیقه من همخوانی ندارد، بهراحتی آن را کنار میگذارم. همچنین، کتابهای الکترونیکی را بهراحتی مطالعه میکنم.
مطالب پیشنهادی












