
در گفتگو اخیر قادری از علاقهاش به کتاب، دیدگاهش درباره سیاست و حادثه بندرعباس صحبت کرد و به تحلیل نقش انگلیس در تحولات پرداخت.
توهم برخی فیلمسازها آدم را عصبانی میکند

با قادری تماس میگیرم. جواب تلفنم را نمیدهد. پیامی برایش ارسال میکنم و موضوع مصاحبه را میگویم. چند دقیقه بیشتر نمیگذرد و جواب میدهد: «موضوع وسوسهبرانگیز است، من بیایم یا شما میآیید؟» از سر رودربایستی میگویم: «شما تشریف بیاورید روزنامه.» با خودم میگویم: «یعنی خانه یک منتقد چه شکلی است؟» فردای این مکالمه، خود او زنگ میزند: «میخواهید با بچههای روزنامه تشریف بیاورید منزل؟» پیشنهادش را رد نمیکنم. قرار میشود ساعت 15 بعد از ظهر برویم خانه قادری. هوای اردیبهشت هنوز گرمایش را نشان نداده است. چندساعت قبل خبر آمده که حوالی بندرعباس انفجاری رخ داده.
صفحات اخبار را که چک میکنی همه یا درباره مذاکرات حرف میزنند یا از انفجار. خانه قادری در یکی از محلههای حوالی مرکز تهران، در یک کوچه سرپایینی. به استقبالمان میآید. پلهها را بالا میرویم و در خانه را باز میکند. از میان دو سالن اصلی خانه به سالن کوچکتر و بعد از آن به اتاق کار آقای منتقد میرویم. در اتاق که باز میشود، چهار قفسه بزرگ کتاب که تا سقف کشیده شده را روبهرویمان میبینیم. جلوی کتابخانه میز کارش قرار گرفته با مانیتورها و لپتاپهایش. نور اتاق به قرمزی میزند. همهچیز رنگوبوی آمریکایی دارد.
از توپ بسکتبال گوشه اتاق گرفته تا کتابهایی که یکی در میان مال نویسندگان آمریکاییست. ازآنجاکه موضوع داغ حادثه بندرعباس است، گپ و گفتمان با قادری از همین ماجرای بندرعباس و مذاکرات آغاز میشود و از کتاب کار، کار انگلیسیهاست صحبت میکند.
حرفهای سیاسی که تمام میشود، وقت مصاحبه فرامیرسد و قادری اینگونه میگوید: «بسیار خوشحالم که فرصتی برای گفتوگو با شما دوستان در روزنامه «فرهیختگان»، آقای سلطانی و آقای عظیمی، فراهم شده است؛ بهویژه که موضوع گفتوگو، کتاب، یکی از علایق اصلی من است. از کودکی شیفته کتاب بودهام. امیدوارم گفتوگوی خوب و جذابی داشته باشیم.»
روایت هر فردی با کتاب از نقطهای آغاز میشود. روایت شما از کجا شروع شد؟ از بیرجند؟
البته من مدت بسیار کوتاهی در بیرجند زندگی کردم. پدر و مادرم که اهل بیرجند هستند، ساکن مشهد بودهاند و بیشتر خاطراتم مربوط به دوران سکونت در مشهد و سپس تهران است. بااینحال چون من نوه بزرگ خانواده بودم و خوشبختانه فرصت بیشتری برای زندگی درکنار خالههایم و همچنین پدر و مادرم داشتم، تقریباً همیشه کسی بود که برایم کتاب بخواند.
من هم از همان دوران کودکی و پیش از آموختن سواد، مدام در جستوجوی کسی بودم که برایم کتاب بخواند. چندی پیش یک نوار کاست قدیمی پیدا کردم؛ آنقدر کتابی را برایم خوانده بودند که من آن را واژه به واژه، حتی با تمام علائم نگارشیاش، از حفظ بودم و تکرار میکردم و دقیقاً در پایان هر صفحه، آن را ورق میزدم. تصور کنید کل کتاب را کلمهبهکلمه از بر شده بودم، بیآنکه حتی تفاوت حروف الفبا را بدانم؛ شاید چهار یا پنجساله بودم. درنتیجه از همان زمان کتاب در زندگی من حضور داشت و این حضور پس از یادگیری الفبا هم ادامه یافت.
معمولاً نقاط ضعف و آسیبپذیریهای زندگی انسان، به نقاط قوت او نیز تبدیل میشوند. من همیشه از این دهه ۱۳۶۰ با عنوان «دهه بسته شصت» و تعابیر مشابه یاد میکنم. بهرغم تبلیغاتی که صورت میگیرد، به باور من دهه بسیار محدودکنندهای بود. اما همانطور که گفتم، نقاط ضعف میتوانند به قوت بدل شوند.
امتیاز بزرگ دهه 60، برای من که دوران کودکی و بخشی از نوجوانیام در آن سپری شد، این بود که تقریباً کاری جز کتابخواندن نمیتوانستیم انجام دهیم. رسانههای جمعی به معنای امروزی وجود نداشتند. تلویزیون نیز اغلب برنامههایش معطوف به مباحث سیاسی و عقیدتی بود. فیلمهایی را هم که دوست داشتم، سالنهای سینما نشان نمیدادند و در چنین فضایی، من پیوسته در جستجوی چیزی برای خواندن بودم. کتابخانه قدیمی پدر و مادرم هم که بود.
و در آن زمان هنوز ساکن مشهد بودید؟
بله عمده سالهای دهه 60 را در مشهد بودم. البته یکی دوسالی هم به دلیل پروژه راهسازی پدرم در بیرجند ساکن بودیم و سپس بازگشتیم. در آن دوران، ما خانهای دوطبقه داشتیم که پلکان آن از وسط به طبقه دوم میرفت. در بالای پلهها، اتاق کوچکی بود که کتابخانه ما محسوب میشد و تمام زندگی من، در آن سالهای کودکی و نوجوانی، در همان اتاق میگذشت. این وضعیت باعث شده بود که از درسومشق غافل شوم، زیرا مطالبی که میخواندم هیچ ارتباطی با دروس مدرسه نداشت.
تنها مزیت آن اتاق این بود که فاصلهاش از پدر و مادرم زیاد بود و تا پدرم پلهها را بالا بیاید و متوجه درس نخواندن من شود، فرصت داشتم کتاب غیردرسی را پنهان و کتابدرسی را جایگزین کنم! به همین دلیل، بیشتر وقتم در آن اتاق به مطالعه، بهجای درسخواندن، سپری میشد.
بهخاطر دارم در گوشهای از اتاق، تشکی فنری داشتیم. آنقدر زیر آن تشک مجله و کتاب پنهان کرده بودم که یکبار متوجه شدم تشک به دلیل حجم زیاد کتابهای زیرش، از زمین فاصله گرفته و تقریباً در هوا معلق مانده است!
بااینحال باید این امتیاز را برای دهه شصت قائل شوم که صنعت نشر، برخلاف حوزههایی مانند تلویزیون و سینما، با محدودیت چندانی مواجه نبود. دست ما برای خرید و خواندن کتاب نسبتاً باز بود. به یاد دارم تا حدود کلاس اول یا دوم راهنمایی، بسیاری از آثار ارنست همینگوی، مارک تواین و جان اشتاینبک را خوانده بودم. بهخصوص به همینگوی علاقه ویژهای داشتم، هرچند شاید علاقه یک نوجوان به آثار او کمی عجیب به نظر برسد.
این علاقه به کتاب، مجله و رمانهای آمریکایی، آیا در ادامه به سینما نیز کشیده شد؟ زیرا در دهه 60، بهویژه در مشهد، دسترسی به سینما بسیار محدود بود.
بله...
یعنی شما در مشهد به سینما هویزه میرفتید، درست است؟
راستش در کودکی، اصلاً سینما نمیرفتم عاشق سینمایی بودم که فیلمهای مورد علاقهاش جز بهندرت و برای چند دقیقه در برنامههای تلویزیون، جایی نشان داده نمیشد! سینما نمیرفتم و هیچ خاطرهای هم از مثلاً صفهای جشنواره فجر نداشتم.
اما با وجود اینکه خیلی فیلم نمیدیدم، یعنی گیرم نمیآمد، با تکتک سلولها عاشق سینما بودم! موقعیت پر از حسرت و عجیب و متناقضی است. فقط خاطرات پدرم از فیلمهایی بود که سالهای پیش روی پرده دیده بود و همان چند دقیقه پخش فیلمهای مورد علاقهام وسط برنامههای تلویزیون و البته خواندن هر عبارت سینمایی که دستم میرسید.
این شد که از تکتک لحظاتی که میشد برای دیدن فیلم با تمام وجود استفاده میکردم، مثلاً در بخشی از برنامه مسابقه هفته، مرحوم نوذری بخشهایی از فیلمهای قدیمی و برای ما غیرقابلدسترس را پخش میکرد، تا از شرکتکننده بپرسد فلان بازیگر نوشیدنی را با دست راست برداشت یا دست چپ یا سؤالات اینطوری، حالا آن فیلم یا آقای لینکلن جوان و کلمنتاین عزیزم جان فورد بود یا ویچیتای ژاک تورنر یا بومرنگ الیا کازان، من وقتی اینها پخش میشد احساس میکردم، تنها فرصت من برای دیدن فیلمهاست.
خیلی حس عجیبی است، چون آن سه دقیقه هم سریع داشت میگذشت و اگر فیلم را نمیدیدی دیگر فرصتی نداشتی که فیلم را سرچ کنی یا برگردی و دوباره ببینی و راستش احتمالی که میدادم این بود که شاید دیگر تا آخر عمر، نتوانم باقی آن فیلم را ببینم! روزگار عجیبی بود، ما حتی میایستادیم روزنامه جلوی مغازهها را هم میخواندیم. تمام این تجربهها خیلی به ما عمق میداد. از آن وضعیت ما پرت شدیم به یک دوران عجیب که الان به تمام محصولات تولیدی دنیا دسترسی داریم، با اینترنت پرسرعت و بدون قانون کپیرایت، و در این مراسم «فیلم بزرگ روی پرده بزرگ» که صدمین برنامهاش را همین هفته برگزار کردیم، در ابعاد وسیع، اکرانشان هم میکنیم، یعنی ما هم دورانی را تجربه کردیم که برای سه دقیقه فیلم کلی منتظر میماندیم و فکر میکردیم تنها امیدمان در باقی عمر برای تماشای فلان فیلم است و هم دورانی که در لحظه به تمام آثار تاریخ سینما دسترسی داریم. ما از منظری، وارث دورهای خاص بودیم. این وضعیت شاید در مورد صفحههای گرامافون یا فیلمها نیز صدق کند. نکتهای که به آن اشاره کردید، مرا به این فکر وامیدارد- و پس از اینهمه سال دیدن، خواندن و شنیدن، مدام بیشتر به این نتیجه میرسم- که فاصله بین سالهای ۱۹۶۷ تا حدود ۱۹۷۵، یکی از مهمترین دوران بشر مدرن در تولید آثار هنری بوده است.
این اهمیت، حوزههای گوناگونی چون مد، موسیقی، ادبیات (بهویژه رمانهای مؤثر و بانفوذ)، منازعات سیاسی و روشنفکری و بهطور اخص، سینما و موسیقی را دربر میگیرد. آن مقطع زمانی، دورهای بسیار پربار بود. از آنجا که دوران پیش از انقلاب در ایران، مصادف با همین دوره بود و جامعه نسبت به این پدیدهها پذیرش داشت، رونق اقتصادی وجود داشت و ایرانیان مصرفکننده این آثار بودند، ما به انحای مختلف، دسترسی بیشتری به این تولیدات فرهنگی داشتیم. این خود یکی از امتیازهای ما محسوب میشد، برای مثال بهترین دوبلههای ما متعلق به یکی از بهترین دوران تاریخ سینماست. دورهای که تقریباً تمام فیلمهای مهم سینمای جهان بر پرده سینماهای ایران اکران میشد، دقیقاً مصادف بود با زمانی که تاریخ سینما- دستکم از نگاه من- بهترین دوره خود را سپری میکرد. این نیز یکی دیگر از امتیازات ناخواسته ما بود. بهعنوانمثال، در مورد صفحههای گرامافون، مشاهده میکنید که مهمترین آثار ضبطشده آن دوره از موسیقی، هنوز هم با کیفیتهای مختلف در تهران یافت میشود.
این پرسش را ازآنرو مطرح کردم که به این فرضیه برسم- و اکنون رسیدهام- که تعلق خاطر شما به ادبیات داستانی آمریکا، بهطور طبیعی به علاقهمندی به سینمای آن کشور امتدادیافته است.
تابهحال به این نکته فکر نکرده بودم.
به نظر میرسد علاقه شما به رمان آمریکایی، شما را به این سمت سوق داده است.
شاید اینگونه باشد. البته نباید سنت دهه 50 شمسی و همچنین علاقه وافر پدرم به سینما را نادیده گرفت. پدر من با وجود اینکه تحصیلاتش در رشته فنی مهندسی بود و شرکت ساختمانی داشت، سینمادوست پرشوری بود و همواره خاطرات سینماییاش را برای من تعریف میکرد. بنابراین من دو منبع اصلی تغذیه داشتم؛ یکی مطالبی که درباره فیلمهایی میخواندم که ندیده بودم و گمان میکردم هرگز نخواهم دید، و دیگری خاطرات پدرم از تماشای همان فیلمها بر پرده سینماهای تهران. این خاطرات نیز در شکلگیری علاقه من مؤثر بود. بااینحال گمان میکنم همه ما دارای نوعی استعداد یا خمیرمایه ذاتی هستیم؛ شاید بتوان آن را ژنتیکی یا حتی برای کسانی چون من که به سرنوشت باور دارند، بخشی از یک طرح بزرگتر دانست و نقشی که قرار است در زندگیمان امیدوارم بهدرستی، بازی کنیم. چندان به اینکه این علاقه دقیقاً از کجا نشئتگرفته، نیندیشیدهام، اما بههرحال وجود داشته است.
گفتگو کامل را در روزنامه فرهیختگان بخوانید.
