اسدالله امرایی، مترجم در گفت‌وگو با «فرهیختگان»:

اسدالله امرایی، دورانی را با قلمش در میان نویسندگان شرقی گذراند و کتاب‌هایی را هم طاهر بن جلونِ مراکشی اما فرانسوی‌نویس و سرگئی دولاتوف روسی ترجمه کرد. شاید کمتر نقطه‌ای در جهان پیدا کنید که مارکوپولوی مترجمان سراغش نرفته باشد و کتابی را از آن زبان ترجمه نکرده باشد.

  • ۱۴۰۴-۰۲-۲۰ - ۱۰:۱۲
  • 00
اسدالله امرایی، مترجم در گفت‌وگو با «فرهیختگان»:

محبوب‌ترین کتاب‌هایم منتشر نشده است

محبوب‌ترین کتاب‌هایم منتشر نشده است

بیراه نیست اگر بگوییم اسدالله امرایی از مهم‌ترین مترجمان آثار اسپانیولی ا‌ست؛ از یوسای پرویی گرفته تا ساراماگوی پرتغالی، از فوئنتس مکزیکی گرفته تا دوکاستروی پاراگوئه‌ای. سفرکردن امرایی با قلمش تنها به غرب اروپا و آمریکای جنوبی محدود نمی‌شود. او دورانی را با قلمش در میان نویسندگان شرقی گذراند و کتاب‌هایی را هم طاهر بن جلونِ مراکشی اما فرانسوی‌نویس و سرگئی دولاتوف روسی ترجمه کرد.  شاید کمتر نقطه‌ای در جهان پیدا کنید که مارکوپولوی مترجمان سراغش نرفته باشد و کتابی را از آن زبان ترجمه نکرده باشد. با امرایی تماس می‌گیرم، با اولین تماس جوابم را می‌دهد، می‌گویم: «می‌خواهم درباره کتاب با شما صحبت کنم.» قبول می‌کند و می‌گوید یک روز در نشر گویا قرار بگذاریم. قرار تنظیم می‌شود و حوالی بعدازظهر یکی از روز‌های اردیبهشت به سراغش می‌روم. سلام و علیک خشکی می‌کند و انگار هنوز یخ استاد آب نشده. کم می‌خندد، خیلی کم. در یک‌سال اخیر کمتر کسی لبخندزدن امرایی را دیده. می‌پرسد و تقریباً چند سالی می‌شود با هیچ‌کسی مصاحبه نکرده: «چقدر قراره طول بکشه؟» می‌گویم: «شاید یک ساعت.» ابرو‌ها را بالا می‌اندازد: «یک ساعت!؟» برای آنکه از مصاحبه کنار نکشد جواب می‌دهم: «حالا شاید هم کمتر.»

به طبقه بالای نشر می‌رویم در دفتر طبقه چهارم. تقریباً همه‌جا را خاک گرفته. اتاقی به‌قاعده 20 متر که یک میز ناهارخوری، یک کتابخانه، چند جام و جایزه، یک دست مبل و یک میز کار با بند و بساطش، مقداری شکلات باز شده و قرص خورده و نخورده روی میز ریخته پخش شده، دو آباژور که یکی از آن‌ها لامپ ندارد و آباژور دیگر هم گویا چند سالی‌ است که سوخته. شانسمان را امتحان می‌کنیم و آباژور سوخته را به برق می‌زنیم؛ روشن می‌شود. انگار گفت‌وگوی خوش‌یمنی‌ است.

گفت‌وگویم با امرایی را آغاز می‌کنم، هوا ابری‌ است اما خبر از باران هم نمی‌دهد. امرایی هنوز ابرو‌هایش در هم است. دست را روی دست گذاشته و لب‌هایش زیرسبیل‌ها خشک شده. به دوربین کمی درباره آنچه از امرایی می‌دانم توضیح می‌دهم، اینکه او چیست و در این سال‌ها چقدر مطرح شده، حرف‌هایم که تمام می‌شود مرد ۶۵ ساله مترجم شروع به پاسخ‌گفتن می‌کند؛ «پیش از هر چیز، خواهش می‌کنم از به‌کاربردن این صفات مبالغه‌آمیز برای من خودداری کنید. من مترجمم و سعی می‌کنم کار خوب ارائه دهم. میزان موفقیتم در این راه را خوانندگان و قضاوت ایشان مشخص می‌کند.»

بسیار خب، بدون مبالغه به سراغ پرسش اول می‌رویم. همان‌طور که می‌دانیم، روایت هر فرد کتاب‌خوان از کتاب، از نقطه مشخصی آغاز می‌شود. در گفت‌وگویی که پیش‌تر از شما خواندم، اشاره کرده بودید که روایت شما ظاهراً با اردوی رامسر پیوند خورده.
اردوی رامسر، پیامد آن ماجرا بود. در محله ما کافه‌ای بود که برخی افراد به آنجا رفت‌وآمد داشتند و گاهی، به‌اصطلاح، مرتکب خطایی می‌شدند. سپس یک روز، هنگامی که به مدرسه می‌رفتم، جوانی را دیدم که کنار جوی آب نشسته بود و مانند قایقی بی‌لنگر، مدام تاب می‌خورد. سیگاری نیز در دست داشت که خاکسترش، با وجود تمام‌شدن سیگار، هنوز نریخته بود. من این منظره را توصیف کرده بودم.

یکی از دوره‌های طلایی نویسندگی و همچنین مطبوعات در ایران، به سبب پویایی آن‌ها، دهه‌های 50 و 60 است. تجربه زیست در آن دوران برای نسل ما، یعنی نسل‌های متولد دهه‌های 70 و 80 بسیار دورازذهن و غریب به نظر می‌رسد. لطفاً کمی بیشتر درباره آن دوره، به‌ویژه زمانی که روزنامه‌نگاری و نوشتن را آغاز کردید، برایمان توضیح دهید.
درحقیقت، من به نوشتن علاقه بسیاری داشتم؛ اما شروع کار ترجمه و فعالیت در حوزه مجلات، روزنامه‌ها و به‌طورکلی مطبوعات، با صفحه ادبیات روزنامه «اطلاعات» آغاز شد که مسئولیت آن با آقای علی‌اصغر شیرزادی، داستان‌نویس بود. بعد‌ها دوستان دیگری نیز یافتیم. در آنجا داستان ترجمه می‌کردم و منتشر می‌شد. سپس به ترجمه کتاب پرداختم که در همان جا به چاپ رسید. همچنین با مجله «سروش» و عزیزانی چون قیصر امین‌پور، محسن سلیمانی، سیدابراهیم نبوی و دیگر دوستانی که در نشریات مختلف فعالیت داشتند، همکاری می‌کردم. البته هیچ‌گاه کارمند آن نشریات نبودم و همواره به‌عنوان نویسنده آزاد فعالیت می‌کردم. در دوره‌هایی مبالغی نیز پرداخت می‌شد؛ اما هرچه وضعیت مالی مطبوعات نامساعدتر شد، این پرداخت‌ها نیز کمتر شد.

آیا نهاد خاصی برای شروع ترجمه در روزنامه «اطلاعات» وجود داشت یا شخصاً اقدام کردید؟
آقای محسن سلیمانی از هم‌کلاسی‌های دوران دانشگاه من بودند. ما با یکدیگر مراوده و گفت‌وگو داشتیم و نمونه کارهایی را که انجام می‌دادیم، حتی کار‌های دانشگاهی‌مان را، برای هم می‌خواندیم یا ارائه می‌کردیم. ایشان که از علاقه من آگاه بود، از من خواست بیشتر کار کنم. خود ایشان نیز در آن زمان با مطبوعات همکاری داشت و گه‌گاه به خارج از کشور سفر می‌کرد. آن موقع هنوز سامانه‌های نوین مخابراتی وجود نداشت.

واژه پدرسالار در زبان ما معنای دیگری دارد.
بله، گاهی ممکن است پدر، پدری خوب باشد؛ اما به‌هرحال مفهوم حکمرانی و اقتدار فردی در خانه، بلافاصله به ذهن متبادر می‌شود. به همین دلیل به نظر رسید که خودکامه واژه مناسب‌تری است. البته ما در مقابل پدرسالاری، مادرسالاری را هم داریم. در اصل اگر بخواهیم واژه سالار را کنار بگذاریم، با مفاهیم پدرشاهی و مادرشاهی مواجه می‌شویم که به دو دوره تاریخی متفاوت اشاره دارند. من با توجه به اینکه خود واژه پدر مفهومی مثبت دارد و الزاماً همه پدرسالاران، پدرانی بد و خودکامه نیستند، فکر کردم عنوان خزان خودکامه مناسب‌تر است و آن را به کار گرفتم. فکر می‌کنم اکنون چاپ نهم یا دهم آن منتشر شده باشد. نکته جالب‌توجه، علاقه و گرایش شما به ادبیات آمریکای جنوبی است. روز گذشته که با خانم گلستان گفت‌وگو می‌کردم (روز 18 اردیبهشت ماه 1404 منتشر شد)، ایشان نکته بسیار جالبی را بیان کردند؛ مبنی بر اینکه در اوایل دهه 60، به‌سبب برخی مسائل، به آثار اوریانا فالاچی علاقه‌مند شدند؛ البته این دوره شاید کمی پیش از دهه 60، یعنی پیش از انقلاب، باشد.

نکته دیگری که برای من بسیار جالب بود، علاقه و گرایش شما به ادبیات آمریکای جنوبی است. یکی از دوستانم معتقد بود مترجم خوب کسی است که بتواند به‌جای نویسنده‌ای که اثرش را ترجمه می‌کند، زندگی یا آن فضا را تجربه کند. هنگامی که ترجمه‌های شما را می‌خوانیم، احساس می‌کنیم که شما به‌جای شخصیت‌های بسیاری زیسته‌اید. می‌خواستم بدانم با کدام‌یک از این نویسندگان یا شخصیت‌ها بیشترین هم‌ذات‌پنداری را داشته‌اید؟
با آن دسته از نویسندگانی که آثارشان را ترجمه کرده‌ام، اما امکان انتشارشان فراهم نشده است؛ گویی زندگی آن‌ها را به شکلی پنهانی تجربه کرده‌ام.

بله مربوط به ‌پیش از انقلاب می‌شود. مانند ماجرای جنگ ویتنام که به اواخر دهه 45 است، به نظر می‌رسد در دهه 60 نیز موجی از جذابیت ادبیات آمریکای جنوبی در ایران وجود داشت. چه عاملی سبب گرایش شما به ادبیات این منطقه شد؟
ادبیات آمریکای جنوبی در آن زمان در سطح جهان مطرح بود و نویسندگانش نیز شناخته‌شده بودند. بسیاری از مسائل آنان، به‌نوعی مسائل ما نیز به‌شمار می‌رفت؛ به‌طور مشخص، موضوعاتی چون دیکتاتوری، سانسور و نبود برخی آزادی‌های اجتماعی. این‌ها مواردی بود که در آن منطقه نیز وجود داشت. آنجا سرزمین کودتا‌های پیاپی، جنگ و خونریزی بود.

نکته دیگری که به ذهنم می‌رسد این است که اگر قرار باشد یکی از نویسندگان، اعم از معاصر یا پیشین، زندگی‌نامه شما را بنویسد، به نظر شما چه کسی می‌تواند این کار را بهتر انجام دهد؟ و دیگر اینکه، چه عنوانی برای این کتاب انتخاب می‌کند یا باید بکند؟
به این موضوع فکر نکرده‌ام، اما گمان نمی‌کنم کسی غیر از خودم بتواند داستان زندگی‌ام را آن‌گونه که هست، بنویسد. البته ما در ادبیاتمان چیزی به نام «ادبیات اعترافی» به معنای واقعی نداریم. در نتیجه، نویسنده احتمالاً تلاش خواهد کرد تصویری بدون نقص ارائه دهد؛ همان داستان همیشگی «پدر مهربان».

بله، ادبیات اعترافی جدی نداریم. شاید تنها نمونه جدی آن به متعلق جلال آل‌احمد باشد.
بله، واقعاً چنین سنتی نداشته‌ایم. البته در میان رجال سیاسی، یادداشت‌های روزانه آقای علم، وزیر دربار، وجود دارد که همه وقایع را ثبت می‌کرد، اما تا زمانی که زنده بود، جرئت انتشار آن‌ها را نداشت و وصیت کرده بود پس از مرگش منتشر شوند.

آیا قشر نویسنده یا مترجم احساس خطر می‌کند از اینکه در نهایت هوش مصنوعی جایگزین شود؟
نمی‌دانم، چون واقعاً آینده را نمی‌توان پیش‌بینی کرد و ما نیز پیشگو نیستیم. اما همین کار‌هایی که ما اکنون انجام می‌دهیم، زمانی تخیل محض بود. به‌عنوان مثال، گویا در سال ۱۹۲۳، طراحی ایتالیایی داستانی مصور خلق کرده بود که در آن، وضعیتی شبیه به همه‌گیری کووید را به تصویر کشیده بود؛ اینکه افراد همه‌جا با ماسک تردد می‌کنند.

متن کامل این گفت‌وگو را در روزنامه فرهیختگان بخوانید.

نظرات کاربران