دیوار وزارت علوم از اول کج بنا شدوزارت آموزشوپرورش نه به علت ایرادی که بخواهم به این وزیر یا به آن وزیر بگیرم، ولی چون میسیون اساسش تعمیم آموزش در مملکت بود خیلی به سختی میتوانست به دانشگاهها برسد و مخصوصا که دانشگاهها هم بورژواهای بزرگی بودند که وزارت آموزشوپرورش با کادر و وسائل و امکانات و وقتی که داشت، نمیتوانست اصلاً حریف دانشگاهها بشود.
آموزش عالی پهلوی به روایت اکبر اعتماد

فرهیختگان: او را در رسانهها به عنوان «پدر فناوری هستهای ایران» معرفی کردند اما نمیتوان تأثیر اکبر اعتماد در بخشهای مختلف آموزش عالی ایران در پیش از انقلاب اسلامی را فراموش کرد. او استاد دانشگاه تهران و معاون وزارت علوم و آموزش عالی در سالهای 46 تا 51 بوده است. ازجمله کسانی است که مقدمات تأسیس مؤسسه برنامهریزی و آموزش عالی را فراهم کرده که امروز با عنوان مؤسسه پژوهش و برنامهریزی آموزش عالی شناخته میشود.
اعتماد پس از این، دانشگاه بوعلی سینا را در همدان تأسیس میکند و پیش از قبول مسئولیت ریاست سازمان انرژی اتمی، مسئولیت این دانشگاه را برعهده میگیرد. او که اواخر فروردین امسال در پاریس درگذشت، هفته گذشته در شهر زادگاهش همدان به خاک سپرده شد. پیشتر بخشی از خاطرات او در دهههای 60 و 70 از وضعیت آموزش عالی، شکلگیری وزارت علوم و نحوه اداره دانشگاهها، به شکل شفاهی ثبت و ضبط شده که «فرهیختگان» در شماره امروز بخشهایی از آن را بازخوانی میکند.
دولت خواست که دانشگاه میدان مبارزه شود
وقتی دولت تصمیم گرفت که به جای استادان خود دانشگاه، آدم مدیر در رأس دانشگاهها بگذارد، این ریسک را پذیرفت که دانشگاهها را به عنوان مراکز و میدانهای مبارزه قدرت در ایران درآورد و بنده بارها احساس میکردم که این افراد که در رأس دانشگاهها بودند، آنجا خودشان را به عنوان مهمان تلقی میکردند که بله مثلاً ما دو سال یا چند سالی اینجا هستیم تا بعد یک کار دیگر به ما بدهند.
ماجرای شکلگیری وزارت علوم در ایران
نخستوزیر وقت یک روز از بنده خواست که در زمینه مسائل علمی و دانشگاهی مقداری کار برای ایشان بکنم و یک میسیون به من دادند و آن این بود که گروهی تشکیل بدهیم و بررسی کنیم که چگونه میشود با مسائل علمی دانشگاههای ایران برخورد کرد و چطور میشود اشکالات موجود را بر طرف کرد. یادم هست که در یک تابستان گرم بود که ایشان قبول کردند هفتهای یک جلسه با ما بنشینند و ما هم یک گروه تشکیل دادیم که در حدود ۷ یا ۸ نفر بودند و برنامهای ترتیب دادیم و مذاکراتی میکردیم. یک دفعه هم با خود آقای هویدا صحبت کردیم تا مجموع این کار بعد از سه ماه منتج شد به دادن یک گزارش به آقای هویدا که یکی از نتایج این گزارش این بود که اگر میخواهید به وضع دانشگاهها رسیدگی بیشتری شود و دولت برخورد بهتری با دانشگاهها داشته باشد باید یک ارگان واقعی در دولت، مسئول دانشگاهها شود. زیرا در آن وقت وزارت آموزش مسئول دانشگاهها بود.
وزارت آموزشوپرورش نه به علت ایرادی که بخواهم به این وزیر یا به آن وزیر بگیرم، ولی چون میسیون اساسش تعمیم آموزش در مملکت بود خیلی به سختی میتوانست به دانشگاهها برسد و مخصوصا که دانشگاهها هم بورژواهای بزرگی بودند که وزارت آموزشوپرورش با کادر و وسائل و امکانات و وقتی که داشت، نمیتوانست اصلاً حریف دانشگاهها بشود. بنابراین به دولت توصیه شد که باید یک ارگان خیلی محکم در سطح لازم برای رسیدگی به امور دانشگاهها و امور علمی مملکت داشته باشد که اسم این ارگان را ما وزارت علوم و آموزش عالی گذاشتیم. آن روزی که به آقای هویدا این توصیه را کردیم شاید فکر میکردیم که در یک قسمت در نخستوزیری، وزیر نظر نخستوزیر این کار را بکند ولی بعد تبدیل شد به طرح ایجاد وزارت علوم و آموزش عالی و بعد از یکی دوماه که ما طرح را دادیم، وزارت علوم و آموزش عالی تشکیل شد.
تغییر 8 رئیس دانشگاه در یک روز با ایدهای عجیب
انقلاب آموزشی، مسائل دانشگاهی را از لحاظ مدیریتش درواقع به این نحو مطرح کرد که اولاً مدیریت دانشگاهها بدون تحرک است و ثانیاً کهنه و قدیمی است و بر اساس یک سنت مدرسهای است که در قدیم بوده و این با وضع جدید و مدرن دانشگاهها مطابقت ندارد و سوم اینکه فکر میکردند استادان دانشگاه خودشان چون از برنامههای مملکتی دور بودند و در یک محیط آموزشی صرف قرار گرفته و نتوانسته بودند در حرکت چرخ مملکتی قرار بگیرند، از این رو آن رغبت و احساس اصلی را برای یک مدیریت صحیح و بارور ندارند و قید و بندهای پوسیده دانشگاهی جلوی دست آنها را گرفته و آنها نمیتوانند کاری بکنند. خیلی صریح از مسئله بخواهم بگذرم، نتیجهگیری که میشد این بود که یکسری مدیر باید بیایند و دانشگاهها را اداره کنند.
خوب مدیر را از کجا پیدا کنیم. مدیر آنهایی بودند که در اجتماع بالاخره کار کرده بودند و نشان داده بودند که توانستهاند مدیریت بکنند. فرض بفرمایید فلان وزیر، فلان رئیس یک سازمان مملکتی که بالاخره مدیر بوده و کارکرده و معلوم است که مدیریت بلد است و گذشته کارش هم یک وزن و اطمینانی داده بود. فکر کردند که اینها بهتر میتوانند کار کنند. بنابر این یک حرکت خیلی سریع در سال اول انقلاب آموزشی شد برای عوض کردن مدیریت دانشگاهها. به این ترتیب در یک روز رئیس هشت دانشگاه را عوض کردند به استثنای یکی شاید و مدیران تازهای گذاشتند که اغلب مدیران جدید از بخش غیردانشگاهی آورده شده بودند. افرادی که در آن موج اول وارد سیستم دانشگاهی شدند.
وزیران علومی که همه عوضی بودند!
وزرای بعدی[بعد از مجید رهنما] به عقیده من همه آدمهای عوضی بودند. شاید در نقش دیگر عوضی نبودند ولی در نقش وزارت علوم آدمهای بسیار عوضی بودند. اولین آنها کاظمزاده بود که مطلقا نرمش فکری لازم و دید وسیع لازم را در این زمینه نداشت. بعد یکدفعه شاهقلی آمد جای او و بعد عبدالحسین سمیعی آمد جای او و هیچکدامشان نه آموزشیاند و نه افرادیاند که خیلی دید وسیعی داشته باشند، نه افرادیاند که خیلی انقلابی باشند، بهاینترتیب این وزارتخانه بهصورت یکی از زوائد دولت درآمد که دیگر اهمیتی هم نداشت و مسئول انجام کنفرانسها و جلسات مختلف شده بود و با دانشگاهها هم کار نداشت؛ یعنی یک نفر مثل شاهقلی اصلاً دیدی نسبت به آموزش نداشت. حالا باز کاظمزاده یک چیزی در سازمان برنامه شنیده بود و به گوشش خورده بود، شاهقلی که اصلاً آموزش را نمیفهمید.
من یادم هست که آن روزها ما را میخواست و میگفت که فلان مسئله چیست و فلان مسئله را چهکار باید کرد. نفهمیدن یک وزیر مهم نیست؛ ولی او «موتیویشن» (انگیزه) اصلاً نسبت به مسئله نداشت، یک دکتر بود با آن مسائل دکتریاش. عبدالحسین سمیعی کمی از این لحاظ بهتر بود؛ ولی او یک گرفتاریهای دیگر داشت. درواقع انتخاب وزرا هم خیلی مهم بود؛ یعنی اگر دولت میخواست به این وزارتخانه نقش اساسی آن را بدهد میبایستی اشخاصی را انتخاب کند که بتوانند میسیون را ادامه بدهند. با این انتخابات خیلی زود وزارت علوم در مقابل دانشگاهها هم اعتبار و پرستیژ خودش را از دست داد و به اینجا تبدیل شد که دانشگاهها هر یک خودشان بدتر استقلال خودشان را ادامه دادند و رفتند. نه اینکه وزارت علوم لزوماً میبایستی با استقلال دانشگاهها مخالفت میکرد؛ ولی دیگر اصلاً با وزارت علوم کاری نداشتند و وزارت علوم تبدیل شد به یکسری کارهای اداری عادی و من معتقدم بزرگترین اشتباهی که هویدا در زمینه وزارت علوم و آموزش عالی کرد این بود که یکدفعه سطح وزیر علوم و آموزش عالی را که به عقیده بنده باید بالاترین سطح باشد، یعنی باید بهترین شخص مملکت را میگذاشتند آنجا -برای اینکه این وزارتخانه طبق قانون مسئولیت ارگانیزهکردن آموزش مملکت و برنامهریزی آن را داشت- یکدفعه یک عده افرادی را گذاشتند در رأس این وزارتخانه و ریشههایش را بریدند. گرفتاری اساسی پیدا شد و مسئول این کار هم به عقیده من امیرعباس هویدا بود.
مدیریت دانشگاه تهران همیشه ضعیف بود
دانشگاه تهران یکی از دستگاههایی بود که همیشه مدیریتش ضعیف بود و تا آخر هم ضعیف ماند. به نظر من، -حالا بعد در زمینه آموزشی اگر رسیدیم بیشتر میشود در این زمینه صحبت کرد- به علت ضعف مدیریت آنها نتوانستند درست از مقررات مربوط به اجرای برنامههای عمرانی استفاده کنند. سازمان برنامه با استفاده از همان مقررات این کار را خیلی به سرعت انجام داد. بنابراین دانشگاه میتوانست به خوبی این کار را خودش راساً انجام بدهد.
دیوار وزارت علوم از خشت اول کج بنا شد
دولت سیاست دانشگاهی مشخصی نداشت. اینجا اتفاقاً درست همان مثال مرغ و تخممرغ مصداق دارد یعنی دولت سیاست خاص دانشگاهی نداشت برای اینکه وزارت علوم میبایستی این سیاست را روشن کرده و به دولت پیشنهاد میکرد و از طرفی وزارت علوم هم نداشت برای اینکه که خودش درگیر مسائل روزمره دانشگاهها شده بود و هیچوقت به این پایه نرسید و هیچوقت نضج نگرفت که بتواند واقعاً یک سیاست مشخصی برای دولت در قبال دانشگاهها و مؤسسات تحقیقاتی ایجاد بکند و بنابراین علیرغم تأسیس وزارت علوم و آموزش عالی و نیت درست و خوبی که در اول بود و حتی «آنتوزیاسم» و اراده و انگیزه و زحمتی که در این کار گذاشته شد وزارت علوم خیلی زود نشان داد که پاسخگوی مسئله بزرگ دانشگاهها و مؤسسات علمی نیست از طرف دیگر بر خورد دیگری وزارت علوم داشت که آن با وزارت آموزشوپرورش بود.
قانون وزارت علوم مسئولیت برنامهریزی کل آموزش کشور را به وزارت علوم داده بود و این البته شامل برنامهریزی آموزش ابتدایی و متوسطه و حرفهای و همه میشد، وزارت علوم این مسئولیت را به مؤسسه تحقیقات و برنامهریزی علمی و آموزشی داده بود و آن مؤسسه هیچ نوع قدرت خاصی نداشت که بتواند در برنامهریزی دانشگاهها دخالت بکند.
مدیرانی که رفتند به دانشگاهها دانشگاهی نبودند و اینها همه آنجا را یک پاساژ برای خودشان میدیدند که یکچند سالی آنجا باشند و چون آمبیسیون (Ambition) سیاسی داشتند میخواستند بروند و یک کار دیگر بکنند، بنابراین آنطور که باید مدیریت خودشان را در خدمت دانشگاه نگذاشتند تا در خدمت مستقر کردن قدرت خودشان و این دو چیز متفاوت بود و این را دانشگاهها احساس میکردند که اگر این مدیر برای دانشگاه زور میزند که بودجهاش را زیاد بکند یا فلان کار را بکند انگیزهاش کمتر در ارتباط واقعی با رشد دانشگاه است تا آن قدرتی که او میخواهد اعمال بکند.
مثلاً فرض کنید که فلان رئیس دانشگاه هوسش میشد که در این دانشگاه یک مؤسسه تازه ایجاد کند برای اینکه آدمی را میشناخت که آدم خوبی بود و این مؤسسه را میتوانست اداره کند، چهار نفر محقق را میخواست جمع بکند که تحقیق بکنند، از نظر آن دانشگاه این عمل مفهومی نداشت؛ یعنی استادان آن دانشگاه هیچ تعهدی نه نسبت به آن گروه و نه نسبت به آن رشته نداشتند؛ بنابراین تأسیس این مؤسسه را بهعنوان یک چیزی که بر دانشگاه اضافه شده نمیدیدند.
متن کامل گزارش گروه دانشگاه را در روزنامه فرهیختگان بخوانید.















