


- آقا از بندرعباس اومدم.
- باریکلا باباجان. چقدر هم کتاب آوردی!
- اگر دستتون درد میگیره، نیازی به امضا نیست.
- نه، دیگه این همه راه اومدی.
با مچبند طبی که لابهلایش یک پارچه سفید هم پیچیده شده، خودکار را در دست میگیرد. خودکار را بین انگشت شست و اشارهاش میلغزاند. نوکش را روی انگشت کوچک حائل میکند تا به تاندون دستش فشاری وارد نشود. یکی یکی کتابها را امضا میکند. استاد خم به ابرو نمیآورد اما دیگر سنش اجازه پنهان کردن خستگی را نمیدهد، آن هم پس از سه ساعت صحبت کردن. کتابهای امضاشده پسر بندرعباسی را به او بازمیگرداند. دور دولتآبادی شلوغ شده. هر کس که جلو میآید، یک حال و احوال کوتاه اما گرم، تبسمی به دوربین و یک امضای کم جان. به قدری اطرافش شلوغ شده که صفی تشکیل میشود برای همین دیدار نزدیک و کوتاه.
پسری که با سؤالش او را به گریه انداخت، جلو میآید و میپرسد: «راستی استاد ماجرای تسبیحتان را نگفتید!» دولتآبادی جواب میدهد: «پیش یه دکتری رفته بودم... از همین جوانهای امروزی بود... گفت تسبیح برای چه میاندازی؟ گفتم شما تا به حال یونان رفتی؟ گفت نه، گفتم برو، اونجا پر از تسبیحه. بعضیها فکر میکنند تسبیح فقط برای یک عده خاص است.»
حرفش که تمام میشود، همه به تسبیح ماشیرنگی که دور دست چپش پیچیده خیره میشوند. یکی میپرسد: «این رو میدید به من؟» جواب میدهد: «نه... همین یکدانه را دارم.» جمعیت میخندد و دولتآبادی بعد از عکس دستهجمعی، کتابهایش را زیر بغلش میزند و از سالن خارج میشود. او همان پیرمردی است که خلوتهای چندین سالهاش هزار صفحه هزار صفحه کتاب بیرون میدهد. همان مردی که چند ساعت قبل موقع خواندن کتابش «دودمان»، طنین صدایش را در سالن سردِ بتنیِ محل برگزاری انداخته بود.
تجلیل در یکی از برجهای تهران
حدود سه ساعت قبل و حوالی ساعت 17 در طبقه زیر همکف یکی از برجهای تهران، سالنی ترتیب داده شد برای آنکه دولتآبادی بیاید و با آدمهایی که دوستش دارند گفتوگو کند. از آنجایی که بنده هیچ وقت و در هیچ زمانی سروقت نمیرسم، حوالی ساعت 17 و 10 دقیقه با چنان عجلهای خودم را به طبقه منفی یک برج مذکور کشاندم که مانند باقی روزها هنهن اجازه نمیداد نامم را درست و حسابی به اجرا کننده مراسم بگویم. خون که کم کم به مغزم برگشت، 40 نفر آدم را دیدم که حول یک صندلی جمع شدهاند، آن هم در محیطی شبیه به پارکینگ طبقاتی یکی از مالهای تهران. میانگین سنی 40 نفر حاضر در دیدار با دولتآبادی به بیست و چند سال و یا حتی 30 سال میرسد. مسنترین فرد حاضر در جمع خانم میانسالی است که از موهای بیرون روسریاش معلوم است پنجاه و چند سال را رد کرده. جوانترینِ جمع هم دختر نوجوانی است که همراه با پدرش آمده و پدر به دختر اصرار دارد که در جمع حرف بزند و سؤالی از دولتآبادی بپرسد.
استاد روی صندلی مینشیند. کنار صندلی و روی میز کوچکی کنار صندلی، چند دستهگل گذاشته شده. دولتآبادی، نگاهش به گلها خیره میشود و میگوید: «روزی چندده تا از اینا برای من میفرستند... نمیدانم کار دیگری ندارند!» استاد بیهیچ وقفهای توضیحی مبنی بر آنکه قرار است چه کاری انجام دهد، میگوید: «اول بخشهایی از کتاب دودمان را میخوانم و بعدش سوالاتتان را آغاز کنید.» عینک را به چشم میزند و آغاز میکند: «دگر از آن به نظر نمیرسید که بقراطی اهل عاشقی باشد. از آنکه خشک و جدیتر از آن بود...» دولتآبادی که شروع میکند به خواندن از روی کتابش، انگار فضای سرد سالن کمکم گرم میشود؛ انگار نورهای سفید مجلس به تدریج جایشان را به رنگهای گرمتر میدهند.
دولتآبادی احوالش با متن بهتر میشود و کمکم شخصیتپردازیها در صدایش نمایان میشود. صدایش بلند میشود و حالا دیگر چیزی جز «دودمان» شنیده نمیشود. صدایش را بیش از اندازه بلند میکند، تنگینفس به سراغش میآید و امانش را میبرد. حالا جملات را مقطعتر از چند دقیقه دیگر میخواند. با این حال تمام سعیاش را میگذارد بر اینکه صدایش نشان از 84 سال سن نداشته باشد. از طرفی تلفنهای همراه هم بالا میرود و تصویر چهره دولتآبادی سوژه دوربینها میشود.
دولتآبادی سی و چند دقیقه «دودمان» میخواند. متن را که تمام میکند و تشویقها به پایان میرسد، حالا فرصت به سؤالات میرسد. جو سنگین است. کسی جرئت پرسیدن سوال ندارد تا اینکه یک دختر مسافر که گویا از همدان آمده تا دولتآبادی را ببیند، دستش را بالا میگیرد و فضا را میشکند. دختر صدایش میلرزد. دولتآبادی میگوید: «دخترم بلند شو که ببینیمت.» دختر شروع میکند و میگوید چه زمانهایی با آثار دولتآبادی اشک ریخته و چه رمانهایی را از او خوانده.
دختر میگوید: «فکر کنم روزگار سپریشده مردم سالخورده درباره خودتان است، درسته؟» دولتآبادی جواب میدهد: «بله، سایههایی از خودم در آن وجود دارد.» «میخواستم بدانم چقدر از ماجراهایی که درباره ساواک بود درباره خودتان است؟» «ببینید کارهای من زندگینامه نیست. حتما سایههایی از من وجود دارد اما -حتی اگر بنا بود زندگینامه هم باشد- حاصل تخیل من است.»
آنچه من احساس کردم، دولتآبادی وقتی سؤالها به سمت آثارش و احساسات مخاطبان کشیده میشد، همراهی میکرد و پاسخ میگفت اما وقتی پرسشها به سمت «چگونگی» اثر میچرخید، انگار کلامش در ذهن میماند و نمیتوانست بیانش کند. از طرفی دولتآبادی در برابر روزگار دستانش را بالا برده بود. در جایی از کلاس یک نفر از شاگردان پرسید چرا آثار فاخرتان را دوباره تکرار نمیکنید. جواب دولتآبادی درباره زمان بود. زمانی که روزگاری برای او به سرعت میگذشت و دیگر نمیتوانست 12 سال و 14 سال درگیر یک کتاب شود. «عمرم اجازه نمیدهد آثار خوبم را تکرار کنم... دیگر بازنشسته شدهام و چیزی نمینویسم... آدم که سن و سالی ازش میگذرد کمتر میآید بیرون، البته قبلاً هم زیاد بیرون نمیرفتم (با خنده).» همان دختر همدانی باز هم میپرسد: «خب حیف نیست که دیگر نمینویسید؟»
دولتآبادی بیدرنگ جواب میدهد: «چرا، خیلی حیف است. حتی شبها خوابم نمیبرد. عادت کرده بودم شبها به داستانهایم فکر کنم و الان که چیزی نمینویسم، شبها نمیدانم چطور بخوابم. مشکل خودم هستم... دست و بالم از کار افتاده (دست مچبندبسته را قدری بالا میآورد). به نظرم «دُر یتیم» پایان خوبی بر آثارم است، بالاخره ادای دینی هم به استاد کردهام (صادق هدایت). البته دارم آثاری که در دست چاپند اما دیگر داستان نیستند، بلکه ادامه یادداشتهایم هستند.»
قدری تأمل میکند در حد چند ثانیه و پس از آن میگوید: «نویسندگی این است که آدم از شر خودش خلاص شود و دیگری را دچار آن شر کند.» اشاره میکند به دختر همدانی و با خنده میگوید: «همان شری که شما دچارش شدید.»
الهام در ادبیات؛ حس جوانی، یقین سالخوردگی
نوبت به مرد میانسالی میرسد که سؤالش را بپرسد: «استاد، من خیلی داستان شروع کردم اما نتوانستم به پایان برسانم، باید چه کار کرد؟» دولتآبادی در پاسخش یادی هم از خاطرات میکند: «داستان الهام در ادبیات یک چیز جدی است. حالا ما که جوان بودیم، گمان میکردیم الهام و اینطور چیزها ایدئالیستی است ولی الان میفهمم که واقعیت دارد و واقعاً یک چیزی وجود دارد. باید داستان شما را صدا بزند. وقتی ذهنتان آماده شد، داستان شما را با یک تصویر و یا عبارت صدا بزند. داستان در ذهن شما هست اما باید شما را صدا بزند. همیشه هم با جمله اول داستان صدایتان میزند. حالا اگر آن داستان درست در ذهنتان نقش بسته باشد، درست هم ادامه پیدا میکند اما وقتی درست شکل نگرفته باشد، اشتباه بنا میشود. حالا اینکه دقیقاً در ذهن چگونه آن الهام میآید... من فکر میکنم برای این باید یک پیامبری بیاید و به ما بگوید چطور انجام میگیرد و الهام به نویسنده اتفاق میافتد... واقعاً نمیدانم چطور شکل میگیرد. هر کدام از این کارها را که من شروع کردم، بعد از اینکه در ذهنم پخته شد، داستان من را صدا زد، آن هم با جمله اولش و تصویر اولش.»
کمی مکث میکند و دوباره ادامه میدهد: «مثلاً در همین «دودمان»، یک جملهای است به نام مرد پریشان. تمام این قصه از همان مرد پریشان آمد بیرون. اینکه این مرد پریشان چرا پریشان است، از کجا آمده، چه اتفاقی برایش افتاده و البته چه اتفاقی برایش خواهد افتاد. قدم به قدم داستان خودش را نشان میدهد.»
مرد میانسال میگوید: «یعنی آن تکههای خالی داستان را خودتان پر میکنید؟»
«نه! داستان خودش، خود را پر میکند. من کاری نمیکنم.»
خانم دیگری از جا برمیخیزد و میگوید: «استاد، من ۳ بار «کلیدر» را خواندهام و بعد از آن دیگر نمیتوانم کتابی بخوانم.» دولتآبادی که تعجب کرده، میگوید: «خسته نباشید!» خانم میپرسد: «کدام یکی از شخصیتهای داستانهایتان را بیشتر دوست دارید؟» دولتآبادی جواب میدهد: «همهشان را، حتی شخصیتهای منفی را. البته بلقیسِ «کلیدر» را یکطور دیگر دوست دارم، به نظرم تمام مادران ایرانی یک بلقیس در درونشان دارند. اینکه شما گفتید بعد از «کلیدر» دیگر نمیتوانید کتابی بخوانید را خیلیها به من گفتهاند، نمیدانم چرا... خاطرم هست این کتاب را بعد از انقلاب ارشاد نگه داشته بود، حدود دو سه سال. یک آقایی آنجا بود که مثلاً خیلی انقلابی بود و گفته بود: «یک شاهکار در این مملکت پدید آمده اما آن را خمیر میکنم...»
با خودم گفتم این کار هم شاهکار است! (جمعیت میخندد)... بعد از مدتی دادم کتاب را معاون آقای خاتمی بخواند، من هم بیپول بودم و گرفتار و هم علاقهمند بودم کتاب منتشر شود. این آقا خراسانی بود... آقای فریدزاده... زنگ زدم چند مرتبه که آقا بالاخره جواب من را میدهید یا نمیدهید. یک روز با من تماس گرفت و گفت: «پاشو بیا اینجا.» آنجا که رفتم، گفتم: «باباجان، این میزها وفا ندارد، حذفیاتی اگر میخواهید اعمال کنید بگویید، بالاخره یک جاهایی من کوتاه میآیم و یک جاهایی شما.» به من جواب داد: «میدانی... من دلم نمیآید تمام کنم این کتاب را. من هر شب یک تکه از کتاب را میخوانم و نمیخواهم تمام شود.» گفتم: «والا آخرش بد نمیشود. تمومش کن بذار چاپ شه.» (جمعیت میخندد).
وقتی صحبت از سیاست میشود
دختر جوان دیگری بلند میشود و میگوید: «من از تبریز آمدهام استاد. میخواستم بدانم چطور میشود سیاست را با ادبیات ترکیب کرد و رمانی سیاسی نوشت؟»
«باریکلا... من تبریز را خیلی دوست دارم... میدانی سیاست چیز بیبند و باری است ولی خب همین سیاست به ما میگوید اینجا سیگار نکشیم. سیاست تدبیر اداره ملک است که متأسفانه خیلی از سیاستمداران ما بلدش نیستند. در سیاست چشمانداز مهم است. سالها قبل، یک کسی گفت: «هرکس دارد میتواند زندگی کند و هر کس ندارد برود بمیرد.» الان همین گزاره تبدیل به منطق جهان ما شده و با صراحت هم اعمال میشود. دیگر دوره چرچیل و برچیل نیست.
راحت به تو میگویند نداری برو بمیر؛ ولی آیا ما در باطن خودمان این را میپذیریم؟ این را که میگویم، خیلی از دانشمندان داخلی ما پذیرفتهاند. هستند اقتصاددانهایی در داخل کشور که میگویند: «برای چه به کسانی که ندارند کمک میشود. بگذارید اینها بمیرند.» من میشناسم اینها را. ولی من میگویم نمیتوانم اینها را قبول کنم. عرض کردم سیاست حتی در سیگار من هم هست. ولی مسئله بیان غیرمستقیم است. اساساً هنر غیرمستقیم است. این را هم بگویم که ما اساساً هنر غیرسیاسی نداریم. کسی که میگوید هنر سیاسی نیست، این خودش یک سیاست است.»
دختر دوباره از تبریز میگوید و استاد را به شهرشان دعوت میکند. دولتآبادی تشکر میکند و میگوید: «مهمترین موهبتی که خدا به من داده نویسندگی نیست. مهمترین موهبت که به من شده توان دوست داشتن است، دوست داشتن این سرزمین.»
خانم دیگری که گویا روانشناس هم است، بلند میشود و درباره شرایط اجتماعی حاکم بر نویسندگان میگوید و اینکه چطور در شرایط فعلی میشود نویسنده ماند: «میدانید یک قاعده اخلاقی برای ما وجود دارد که اسمش را من گذاشتم، قاعده نان و قناعت. من هیچ وقت نخواستم از راه نوشتن پول دربیاورم. اینکه بگویید من توانایی نویسندگی را دارم و تمام توانم را برای این توانایی میگذارم بسیار خوب است، اما اگر نمیتوانید بهتر است بروید سراغ یک شغل دیگر. همین چند وقت قبل یک دختر خانمی از من پرسید چطور بنویسیم که بتوانیم از نظر اقتصادی هم کم نیاوریم، گفتم ولله من راهش را بلد نیستم. یادم است چندین سال قبل من دو هزار تومن قرض کردم از دوستانم. این دو هزار تومان را دادم به مادرم؛ یک سال، هزار تومان و سال بعد هزار تومان دیگر را. به مادرم گفتم من در این اتاق مینشینم و با همین هزارتومان اجاره خانه را میدهیم و یک لقمه نانی هم کنار هم میخوریم. به مادرم گفتم من دیگر رفتم در این اتاق که کتابم را بنویسم. ظهرها مادرم، غذا را میگذاشت پشت در اتاق. در نمیزد که وقتی من در حال نوشتن هستم، حواسم پرت نشود. اینطور اگر کسی علاقه خودش را بشناسد و بتواند حرکت کند، مطمئناً نویسنده میشود. نمیشود که شما بروید فلان لباس مارکدار را بخرید و نویسنده هم بشوید. در هیچ جای دنیا نمیشود. ما باید به قلبمان نگاه کنیم. تفاوت نویسنده با آدم معمولی چیست؟ نویسنده تمام این زندگی را به خودش میگیرد، آن را تصفیه میکند، تقطیر میکند و میدهد به دیگری تا بخواند. شما تا از این مراحل عبور نکنید خروجیاش چیز خوبی نمیشود.»
گریه استاد
جوان عرقچین به سری که به نظر جنوبی میرسید بلند شد و پرسید: «من یک مصاحبه از شما میدیدم که سه بار در یک کتاب و یک بار در کتابی دیگر به بنبست رسیده بودید و... .»
استاد در حرفهای جوان عرقچین به سر میآید: «به بنبست نیفتادم، غش کردم!»
عرقچین به سر ادامه میدهد: «بله... چه شد که این اتفاق افتاد و چه شد که برگشتید؟ یک سؤال دیگر هم داشتم؛ چرا در فضای مجازی نیستید، چرا کمتر حرف میزنید؟»
«نیچه اندرزی دارد که میگوید؛ کم... خیلی کم. اینکه من در فضای مجازی و این شبکهها نیستم دلیلش همین است. اگر لازم باشد، کسی که باید من را پیدا میکند. خیلیها آمدند و گفتند بیا یک سایتی برایت بزنیم، گفتم دست بردارید از من. اینکه شما درباره 4 مرتبه بازگشتن من در کتابها پرسیدید باید بگویم، سه مورد از 4 مورد این بازگشتها مربوط به خاطرات سپری شده مردم سالخورده بود و یک موردش هم مربوط به طریق بسمل شدن. (از هوش) رفتنم را یادم است اما اینکه چطور برگشتم کار خدا بود. وقتی داشتم میرفتم گفتم خدا رو شکر، خلاص شدم دیگر ولی بعد از یک ساعت برگشتم.»
«دلیلش چه بود است؟»
«همذات شدن با موقعیت. یکی شدن با او. مثلاً در طریق بسمل شدن خاطرم است چرا پس افتادم. صحنهای وجود دارد که پسربچه داستان وارد قصه میشود که اخبار را مخابره کند. پسربچه از ترس و تشنگی لال میشود... ستوان انگشت خودش را میبرد و در دهان آن بچه میگذارد تا آن بچه یک جانی بگیرد (استاد به گریه میافتد) ... ببخشید.»
پس از به گریه افتادن استاد، چند دقیقه استراحت داده میشود برای افطار. دور استاد دوباره شلوغ میشود. چون گوشی مبارکم نمیتوانست درست و حسابی تصویربرداری کند، به آقای موفرفریای رو انداختم که تلفن همراهش از همانها بود که از ما بهتران دارند. همین طلب عکس و فیلم باعث شد، گفتوگویی بین ما شکل بگیرد. جوان موفرفری از احوال دوستداشتنی استاد میگوید و اینکه دکتری فلسفه دارد و به هنر آشناست. دور دوم کلاس که آغاز میشود، علیآقا یا همان جوان موفرفری دکتری فلسفهدار، پرسشی از استاد مطرح میکند درباره استفاده از واژگان زبان فارسی و اینکه فضای مجازی باعث شده زبان فارسی دچار اضمحلال شود، استاد که کمکم گرم شده و از صندلی بلند شده، چشمها را جمع میکند که سؤال را بهتر بشنود.
استاد پاسخ میدهد: «در فضای مجازی هم خیلی زبان انگلیسی استفاده میکنیم و هم بسیاری از کلمات و جملاتی که به کار میبریم هم غلط است. مثلاً دیدم سید را با صاد نوشته بودند! فردوسی برای یک امر شریف به دنبال نوشتن زبان فارسی بود. یک ایدئولوژی دارد برای فارسینویسی که ما همه فرزندان او هستیم اما با اینکه بخواهیم بگردیم دنبال معادلهای واژگان انگلیسی، خیلی موافق نیستم. یکی از مسئولیتهایی که ادبیات دارد این است که تاریخ را در درون خودش داشته باشد. من خیلی روی این موضوع حساسم، اینکه باید نوشته تاریخ را درون خودش داشته باشد.»
آقای موفرفری که پاسخش را که میگیرد چند نفر از حاضران در جلسه میپرسند: «استاد درباره خودتان چیزی نمینویسید، مثلاً چیزی شبیه زندگینامه؟»
دولتآبادی پاسخ میدهد: «من در نوشتن از خودم یک مقداری ضعیفم. چند باری هم شروع کردم به نوشتن اما نشده. اگر کسی حوصله دارد کار بدی نیست زندگینامه نوشتنها! اما من خیلی نمیتوانم با شوق این کار را انجام بدهم.»
این سؤال تنها سؤالی نیست که پاسخ منفی از طرف استاد داشت. سؤالی از استاد پرسیده شد درباره اینکه چرا کلاس داستاننویسی نمیگذارد: «واقعیتش من آموزش داستاننویسی بلد نیستم. میدانید چرا؟ خب چه چیزی یاد بدهم؟ مثلاً شخصیتپردازی و...، من بلدش نیستم و حتی مجاز هم نمیدانم. یک عده هستند که این کار را میکنند ولی من این کار را نمیکنم. من اصلاً نمیتوانم، چرا؟ چون هر اثر ادبی و هر هنرمند یک اتفاق است و ناگهانی اتفاق میافتد.»
مسئله ایران و کاراکترهای معاصر
نوبت به من میرسد که از استاد سؤال بپرسم، سؤالم درباره ایران بود و انسان این زمان. اینکه چطور میشود انسانی را خلق کرد که هم اصالت ایرانی را داشته باشد و هم آدم امروز باشد: «تعارض بین زمانمندی و مکانمندی انسان امروز اتفاقاً بسیار خوب است. خیلی خوب است به این بپردازیم که انسان چرا دارد دوگانه میشود، چرا بین انسان ایرانی و جغرافیایش تعارض افتاده است. خوب است که انتقاد کنیم از افراد و این تفاوتها. به نظر من اصیل همان انسانی است که امروز زندگی میکند. اصیل همان فردی است که همین تعارضات را دارد و باید آن را به تصویر کشید.»
به یک سؤال اکتفا نمیکنم و از استاد میپرسم که در حال خواندن چه کتابی است: «کتابی که الان میخوانم اخلاق ناصری خواجه نصیرالدین طوسی است. اتفاقاً کتابش را هم آوردهام که برایتان بخوانم. میدانید یک چیزی که در ادبیات ما وجود دارد، توجه انسان ایرانی است به آدمیزاد و تربیت آن. اجازه میدهید اگر سؤالهایتان تمام شده کتاب را شروع کنم.» استاد دوباره عینک به چشم میزند و کتاب را در دست میگیرد. این بار روی صندلی ننشسته و راه میرود، نور سالن دیگر سفید نیست و گرم شده، بسیار گرم. استاد شروع به خواندن میکند و راه میرود: «باید که بسیار نگوید و سخن دیگری به سخن خود قطع نکند، و هر که حکایتی یا روایتی کند که او بر آن واقف باشد وقوف خود بر آن اظهار نکند تا آنکس آنسخن به اتمام رساند، و چیزی را که از غیر او پرسند جواب نگوید، و اگر سؤال از جماعتی کنند که او داخل آن جماعت بود بر ایشان سبقت ننماید...»