

پوریا سلطانیزاده: سوز و سرمای استخوانسوز جبالیا، غبار خاطرات پیرزن را از روی ویرانههای شهر بلند میکند. او اما استوار، عصای خود را بر زمین میکوبد و با پاهایی که دیگر توان حمل پیکر نحیفش را ندارد، با شور و حرارتی گرمابخش و با نگاهی که از پشت چینهای ریز چهرهاش میدرخشد، زمستان سخت غزه را به بهاری مدیترانهای بدل میکند. او در همان ویرانههای خانه خود، روی سنگها و بتنهای منهدم شده، در میان میلگردهای بیرونزده از دل ویرانی، چادر خود را با امید به زندگی در ارض مقدس، برپا میکند و سرود زندگانی را میسراید.
اولِ آوارگی
سمیحه اولینبار در سال 1948 بود که در هفتسالگی، طعم تلخ اخراج را چشید، البته نه از کلاس درس مدرسه و از جمع دخترکان بامزه کلاساولی که او و خانوادهاش را از خانه و کاشانه و دیار خود، از روستایی با نام ربیعه که در آن متولد شده بود و کودکی خود را در آن گذرانده بود، اخراج کردند. حالا آنها مجبور بودند با بدرقه بمبهای اسرائیلیها، خانهباغهای سرسبز و زیبای خود را ترک کنند و برای اولینبار طعم تلخ و گزنده آوارگی را بچشند. او و خانوادهاش در آن روزهای سخت، به سمت ساحل مدیترانه رانده شدند و پس از چند روز بیسرپناهی و گرسنگی و بیخوابی، به سمت یکی از بزرگترین اردوگاههای پناهندگی در شمال غزه، یعنی جبالیا منتقل شدند. جایی در نزدیکی روستای محل تولد خود و شاید همین نزدیکی بود که امید به بازگشت را در دل آنها زنده نگه میداشت. امیدی که هرچند خیلی زود و با تخریب و بمباران کامل ساختمانها و بناهای آن توسط اسرائیلیها، به ناامیدی تبدیل شد و حسرت آن برای همیشه در دل سمیحه ماندگار شد.
۷۵ سال در تبعید؛ خانهای که خانه نبود
سمیحه و خانوادهاش به جبالیا منتقل شدند. تبعیدی به درازای یکعمر ۷۵ساله. او در پناهگاهی که هیچوقت آنجا را به چشم خانه خود ندید، ازدواج کرد، صاحب فرزندان و نوادگان شد و البته تمام تلاشش را کرد تا عطر انجیر و انگوری که پدرش در باغچه خانهشان در روستا کاشته بود را فراموش نکند. او هرگز نگذاشت برای خود و فرزندانش درد دوری از خانه التیام یابد. حالا او و فرزندانش همه میدانستند که «جبالیا تنها یک «ایستگاه موقت» است تا روز بازگشت...»
و حالا هفت اکتبر
هفت اکتبر 2023 اما برای ام فایز و تمام فلسطینیان، فصل جدیدی از زندگی بر مدار مقاومت را ورق زد. او حالا در 82 سالگی، باز هم قرار بود طعم تلخ بیخانمان شدن و آوارگی را بچشد. این بار اما او دخترک کوچک و سر به هوای خانواده نبود که متوجه خیلی از اتفاقات اطرافش نشود. او حالا بزرگ خانوادهای با 9 فرزند و تعداد زیادی نوه بود که دیگر با جبالیا خو گرفته بودند. در آن به دنیا آمده بودند، مدرسه رفته بودند، بازی کرده بودند و حالا بعد از سالها دوباره باید از آنجا اخراج میشدند و به قول اسرائیلیها به «منطقه امن» میرفتند. آن روز برای ام فایز یادآور «یوم النکبه» یا همان روزهای تلخ اعلام موجودیت اسرائیل و اخراجش از ربیعه بود. برای همین هم وقتی که دستور تخلیه پناهگاه صادر شد، از رفتن امتناع کرد و گفت که دیگر حاضر نیست خانهاش را ترک کند. ممانعتی که البته خیلی بادوام نبود و او مجبور شد به خاطر حفظ جان فرزندان و نوههای کوچکش، آنجا را ترک و به جنوب غزه برود. «محور نتساریم» مسیری بود که آنها باید برای پیمودن شمال تا جنوب غزه و رسیدن به خانیونس و چادرهای موقت از آنجا عبور میکردند. گویی اتفاقات 75 سال پیش قرار بود دوباره جلوی چشمان ام فایز بیاید. آنها قرار بود به جایی بروند که امنیت بیشتری داشته باشند؛ ولی مدتها بود که «جای امن» در غزه بیشتر شبیه به یک شوخی ترسناک شده بود و هر نقطه از آن بوی مرگ میداد.
خانیونس؛ قحطی و سرما
آنها ابتدا در اردوگاه پناهندگان «نصیرات»، در مرکز نوار غزه مستقر شدند. یکی از پرتراکمترین اردوگاههای پناهندگی که حتی در تأمین آب آشامیدنی نیز دچار مشکل بودند. زمان زیادی از اقامتشان نگذشته بود که آنجا را به مقصد خانیونس، جایی که میشد برخلاف جبالیا در آن ساختمانهای سالم هم پیدا کرد، ترک کردند.
ام فایز که حالا در 83 سالگی بسیار بیمار و تکیده شده بود، روزهای سختی را در خانیونس میگذراند. نبود بهداشت کافی و قحطی داروهایی که باید دائم آنها را مصرف میکرد، بهشدت او را ضعیف کرده بود. رنج گرسنگی و سوءتغذیه و حتی تشنگی هم بود، اما او بیش از آنکه برای گرسنگی خود ناراحت باشد، از گرسنگی نوههای کوچک خود رنج میبرد. او در تمام این سالها یاد گرفته بود تا بتواند حتی با یک قرص نان، یک یا دو روز را سپری کند؛ ولی بیتابی نوهها، او را حسابی بههم ریخته بود. ام فایز اما یک چشمش به خانیونس بود و و چشم نگران دیگرش به جبالیا. جایی که پسران و نوههایش در آنجا مانده بودند و خبر بمبارانهای دائمی آنجا، آب خوش را بر او حرام کرده بود.
ماجرای آوارگی، بیسرپناهی و درماندگی او اما تمامی نداشت. چند ماه از اقامت آنها در خانیونس نگذشته بود که باز هم دستور تخلیه، توسط ارتش رژیم صادر شد. آنها باز هم سرگردان، ابتدا به یک مدرسه، سپس به یک چادر و درنهایت به یک خانه سنگی نیمه خراب رفتند. خبر بد اما از شمال نوار غزه یعنی جبالیا خیلی زود رسید و سه تن از نوههای ام فایز بر اثر بمباران جنگندههای اسرائیل به شهادت رسیدند. جبالیا تقریباً بهطور کامل ویران شده بود و اسرائیل تصمیم گرفته بود تا نگذارد هیچ اثری از حیات و زندگی در شمال نوار غزه باقی بماند. بیش از 90 درصد شهر بهطور کامل تخریب شده بود، اما ام فایز همچنان در خیال خود منتظر بود تا از درختان انگور و انجیری که پدرش برای او در حیاط خانهشان در ربیعه کاشته بود، میوه بچیند. او با غم و اندوه فراوان، امیدوارانه منتظر روزهای خوب بازگشت به خانه بود. خانهای که حالا بیش از 75 سال میشد که از آنجا تبعید شده بود.
شیپور پیروزی نواخته میشود
«حق بازگشت» مردم به خانههایشان یک کنش سیاسی یا دعوای مذهبی نبود. «بازگشت به خانه» به بخشی از حافظه جمعی فلسطینیان و عنصری هویتبخش برای آنان تبدیل شده بود. حتی فرزندان و نوههای ام فایز هم با اینکه در اردوگاه پناهندگی جبالیا به دنیا آمده بودند، باز هم خود را متعلق به آن نمیدانستند و به آنجا به چشم یک پناهگاه موقت مینگریستند و میدانستند که بهزودی به آشیانه اصلی خود بازمیگردند. برای همین بود که وقتی در 19 ژانویه 2025، پس از پانزده ماه جنگ، آتشبس اعلام شد، ام فایز بدون لحظهای تعلل، اندک وسایل خود را جمع و عصازنان به سمت شمال غزه یعنی جبالیا به راه افتاد. جایی که با آنکه زادگاهش نبود؛ اما پسران و خویشانش منتظرش بودند و حالا او باید این «مسیر فتح» را با احساساتی درهمآمیخته از غم و اندوه و امید و شوق و دلتنگی، طی میکرد و دوباره روی توده بتنها و میلگردها، ساز زندگی را کوک میکرد. این اولین باری بود که ام فایز بعد از بارها تبعید و اخراج، طعم شیرین بازگشت را نیز میچشید و این نهتنها برای او که برای همه مردم فلسطین معنایی خاص و متفاوت داشت. او این پیروزی را بسیار بزرگ و بااهمیت میدانست و بر این باور بود که این بار نهتنها اسرائیلیها، بلکه حامیان بینالمللی آنها، ازجمله آمریکا و کشورهای اروپایی که از نتانیاهو حمایت کرده بودند، در برابر اراده مردم فلسطین شکستخوردهاند.
خیلی نزدیک، خیلی دور
سمیحه ابوعاقل حالا سرزنده و باروحیه، در جواب ترامپ که گفته بود یک ونیم میلیون فلسطینی را به اردن و مصر و آلبانی و اندونزی میفرستیم، به کنایه گفته بود: «چرا آنجا؟ بهتر است ما را به روستای خودمان ربیعه که چند کیلومتر بیشتر با اینجا فاصله ندارد، بفرستند.» او حالا به خانه رسیده بود و چادر او که از تکه پارچههای رنگورورفته برپا شده بود، نه یک سرپناه که پرچمی برافراشته در برابر تاریخِ تکرار شده آوارگی و سرگشتگی بود.
