

«اطرافیان اسد به او خبر داده بودند که بارریزیهای هوایی کار روسهاست و او واقعاً چنین فکری میکرد. حاجی از این بابت ناراحت بود که چرا کار رسانهای انجام ندادهایم و چرا اینقدر ضعیف هستیم. مسئله فقط این نبود. مردم فوعه و کفریا هم تا قبل از حضور ما، فکر میکردند که این بارریزیها، کار روسهاست.» همین ماجرای چندخطی مهدی شامحمدی را به سوریه کشانده و او را ششماه تمام در این کشور نگه میدارد. حاصل حضور شامحمدی در سوریه، آن هم در دوران اوج جنگ با تروریستها- یا بهقول سوریها مسلحین - میشود مستندی که چندسالی در انتظار دیده شدن است؛ مستندی که سه فروند هواپیمای باری را بر فراز آسمان فوعه و کفریا به پرواز در آورد و راوی ماجرای خانوادههایی شد که خیره به آسمانند؛ آسمانی که یا با پرواز هواپیمای باری نوید امید میدهد و یا با صدای خمپاره، آهنگ مرگ میزند.
بعد از دیدن مستند شما، به یاد مستند «خنجر و شقایق» افتادم. نمیدانم چرا! شاید بهخاطر رویکرد پارتیزانی است که به کار بستهاید. به نظرم تا حد زیادی شباهت داشت. نخستین سؤالی که برایم پیش میآید این است که چطور به این سوژه رسیدهاید؟ شما به سوریه رفتید، آن هم در سال 1396- فکر میکنم سال 96 بود- درست است؟
در سال 1396 این موضوع برای من پیش آمد. نکتهای وجود داشت که حتماً باید به آن اشاره کنم. تا قبل از سال 1396، اعزام و حمایت مستندسازان در مناطق جنگی سوریه و عراق در انحصار یک نهاد خاص بود. فقط یک مرکز مسئول این کار بود که مستندسازها را به مناطق بحرانی میفرستاد.
یعنی شما از طریق این نهاد به سوریه رفتید؟
خیر، من از طریق سازمان اوج به این مناطق رفتم. اما پیش از آن، قبل از سال 1396 فقط یک مرکز مستندسازی بود که این کار را انجام میداد. البته باید بگویم مدیریت آن زمان این نهاد سلیقهای عمل میکرد و اگر میخواهید در این مورد بنویسید، حتماً به این نکته اشاره کنید. واقعاً اجحاف بزرگی در حق بسیاری از مستندسازها صورت میگرفت.
یعنی مستندسازی در آن زمان محدود به یک نهاد خاص بود؟ دقیقاً چه مشکلاتی ایجاد میکرد؟
بله، دقیقاً. این نهاد تنها اجازه داشت مستندسازان را به مناطق جنگی بفرستد. بهطور خاص مستندسازان تنها تحت نظارت این نهاد میتوانستند در عراق و سوریه حضور پیدا کنند. من بارها به این مرکز مراجعه کردم. در آن زمان، تصمیمگیریها در آن نهاد کاملاً سلیقهای بود. بهعنوان یک مستندساز، بسیاری از همکاران من تمایلی نداشتند که در این مناطق حضور پیدا کنند و خودشان را در معرض خطر قرار دهند. من بهطور کامل این نگرش را درک میکنم و تا حد زیادی به آنها حق میدهم. اما مسئله اینجاست که به همین دلیل، تعداد مستندسازان باکیفیت که میتوانستند در این مناطق حضور داشته باشند، بسیار محدود بود، حتی اگر تصمیمگیریها سلیقهای نبود، این شرایط باز هم بهسختی میتوانست به مستندسازان باکیفیت فرصتی برای کار در این مناطق بدهد.
پس چرا شما بهعنوان یک مستندساز همچنان به این کار ادامه دادید؟
من همواره از کیفیت پایین مستندهایی ناراضی بودم که از سوریه و عراق ساخته میشد. اگر به قبل از سال 1396 نگاه کنید، حتی تا سال 1399، کیفیت مستندهایی که از این مناطق منتشر میشد بسیار پایین بود. یکی از دلایل اصلی این امر شرایط جنگی بود که کار کردن در آن بسیار دشوار بود. هماهنگی برای فیلمبرداری و مستندسازی در آن شرایط بهراستی پیچیده و پرچالش بود. درواقع در آنجا اولویت با جان انسانها بود، نه فیلمسازی. اما اگر نگاه کنید طرف مقابل، یعنی داعش، اهمیت زیادی به رسانه و تولید محتوای تصویری میداد و این برای آنها اهمیت زیادی داشت که بهطور حرفهای کار کنند. شما از ویدئوها، کلیپها و مستندهای تولیدشده توسط داعش میتوانستید درک کنید که چگونه به آن موضوعات پرداخته میشود.
پس دلیل اینکه تمام آرشیو و ویدئوها بیشتر برای طرف مقابل بود، همین بود؟
دقیقاً. نکتهای که همیشه در ذهن من بوده، همین است. از آن زمان تا حالا، رسانه و مستندسازی به شکلی که باید در جهت مقابله با تهدیدات رسانهای کار میشد، در داخل کشور ضعیف بود. درحالیکه دشمن رسانه را جدی گرفته بود و در آن موفق بود. یکی دیگر از دلایل کیفیت پایین مستندها این بود که مستندسازان حرفهای کمتری در این مناطق حضور داشتند. با احترام به تمام مستندسازان جوانی که در آن زمان در این مناطق کار کردند، باید بگویم این افراد معمولاً تجربه و مهارت کافی برای ساخت مستندهای درجه یک را نداشتند.
مستندهایی که ساخته میشد هم خیلی شبیه به هم بودند.
بله، دقیقاً. یکی از دلایل این شباهتها، همین مسئله بود، چون انتخاب و اعزام مستندسازها به این مناطق فقط در انحصار یک مرکز خاص بود. این نهاد هم بهطور سلیقهای عمل میکرد و مستندسازها باید زیرنظر آنها کار میکردند. من بارها به این نهاد مراجعه کردم، قولهای زیادی هم به من دادند اما همیشه سر کارم میگذاشتند و من اعزام نمیشدم.
چرا تا آن زمان اجازه نمیدادند که شما در سوریه فعالیت کنید؟
چون من را خودی نمیدانستند. از نظر مدیریت وقت آن نهاد محترم من یک مستندساز مورد اعتماد نبودم و به همین دلیل تا سال 96 از سفر به این مناطق محروم ماندم. برای متقاعد کردنشان بهشدت تلاش کردم تا بتوانم به سوریه بروم، اما اجازه نمیدادند، حتی مجبور شدم کاری را هم برایشان انجام بدهم تا بروم سوریه. به من قول دادند اما نهایتاً عملی نشد. در سال 1396، با ارتباطی که سازمان اوج با حاجقاسم برقرار کرد و بهدلیل خروجیهای ضعیفی که تا آن زمان از مناطق جنگی حاصل شده بود، این روند تغییر کرد. (شامحمدی حرفش را قطع میکند و نکتهای را به ما متذکر میشود) این را باید به نقل از من بنویسید. اگر مشکلی پیشبیاید، بهعهده من است.
آیا مستندتان نیز تحتالشعاع قرار گرفت؟
حرفهای بسیاری برای گفتن دارم. مسائل بسیار مهمی بهوجود آمد که برای هیچکدام از مسئولان اهمیتی نداشت. ساختن مستندهای اینچنینی برای آنان بسیار آسان بود.
در سال 96 بودیم و صحبتهای حاجقاسم؟
بله، در سال 1396، وقتی سازمان اوج با حاجقاسم ارتباط گرفت، این انحصار شکسته شد و تنها چندماه بعد از راهاندازی دفتر سازمان اوج در سوریه، من توانستم در آنجا حضور پیدا کنم. به آنها گفتم حتی اگر بهعنوان یک کار کاملاً سفارشی مرا بفرستند، کار خودم را انجام میدهم و همین اتفاق هم افتاد. حاجقاسم از احسان محمدحسنی خواست که تیم مستندسازی بفرستد تا درباره بارریزیهای هوایی در مناطق محاصرهشده کار کوتاهی انجام دهند و من به منطقه رفتم، کار را بهسرعت انجام دادم و ویدئو را آماده کردم.
هر روز مواد غذایی، دارو و سوخت برای مردم محاصرهشده فوعه و کفریا از طریق بارریزی هوایی انجام میشد و دلیل زنده ماندن و مقاومت مردم، همین بارریزیها بود. وقتی من این ویدئو را آماده کردم و اثرات آن مشهود شد، خواستم که اجازه بدهند بمانم و کار خودم را بسازم. تصمیم داشتم در همین خصوص یک فیلم مستند سینمایی تأثیرگذار کار کنم و کارم دقیقاً همان موضوع بود اما با رویکردی جدید. در این مدت با داستان کفریا و تغییرات اتفاقافتاده در آنجا آشنا شدم و با اعضای تیم پروازی ارتباط پیدا کردم.
شما با افرادی که از محاصره خارج شده بودند ملاقات کردید؟
بله، به خانه آنها رفتم، چند دیدار داشتم. با آنها صحبت کردم تا داستانهایی که در محاصره بر آنها گذشته بود، بشنوم. آن زمان این داستانها بکر بودند و هنوز هیچ مستندساز یا خبرنگاری سراغشان نرفته بود. آنها بعد از تبادلات دستهدسته بیرون آمده بودند و من شروع کردم به صحبت با آنها و شگفتزده از داستانهایی بودم که در آن مدت برایشان اتفاق افتاده بود. حجم زیاد و شگفتانگیز داستانها باعث شد برای یک مستند سینمایی بخشی از داستانها را نادیده بگیرم و درنهایت در همین دیدارها با احمد شیخ آشنا شدم که فارسی میدانست و در ایران تحصیل کرده بود و تازه از محاصره بیرون آمده بود.
چه رشتهای خوانده و کجا تحصیل کرده بود؟ کمی در اینباره توضیح دهید.
در دانشکده پزشکی تحصیل میکرد.
دانشگاه علوم پزشکی شهیدبهشتی؟
بله، درست است. در فیلم نیز اشاره شده که او بهیار در خط مقدم بود. او چهارسال پزشکی خوانده بود و تقریباً تعداد واحدهای کمی مانده بود تا بتواند دکترای عمومی خود را بگیرد. تا اینکه جنگ رخ داد. من با احمد شیخ آشنا شدم و از او برای ترجمه کمک گرفتم، چون به زبان عربی تسلط داشت. بعداً وقتی داستان احمد را شنیدم، این داستان خط اصلی فیلم را برای من مشخص کرد. من داستان شهر را از طریق داستان احمد روایت میکنم و حضور احمد در گروه بارریزی هوایی نیز نقش ارتباط داستان شهر با هواپیماها را ایفا میکند. بستهبندی بار بهنوعی واسطهای شد که داستان شهر را به هم پیوند میزد و کار را شروع کردیم. این اصل ماجرا بود. من و دوستی که عکاس بود و کمتر فیلمبرداری کرده بود، مشغول این کار شدیم، من هم فیلم میگرفتم، هم صدا ضبط میکردم و دوستم هم فیلمبرداری میکرد. داستانهایی که میخواستیم تعریف کنیم، همگی در گذشته اتفاق افتاده بودند. من نیاز داشتم که بتوانم این داستانهای گذشته را برای مخاطب زنده و جذاب کنم. یکی از مشکلات مستندهایی که درباره بحرانها ساخته میشود، این است که اغلب مستندسازان زمانی به محل میرسند که ماجراها تمام شدهاند. حالا باید آن گذشته را به حال بهاصطلاح احضار کنند. متأسفانه روشهایی که برای این کار استفاده میشود، اغلب ابتدایی و تلویزیونی است، مثلاً یا مصاحبه ضبط میکنند یا ترکیبی از مصاحبه و نریشن را بهکار میبرند و کمی از آرشیو استفاده میکنند.
درواقع، بیشتر شبیه گزارشهای خبری میشود.
بله، دقیقاً. تلویزیونها زیاد از این روش استفاده میکنند. ما نیاز داشتیم به یک اتفاق خاص که داستان ما را تازه و جذاب نگه دارد. داستانهایی که از گذشته میخواستیم تعریف کنیم، بسیار تأثیرگذار بودند، اما باید آنها را به زمان حال تبدیل میکردیم. این ایده به ذهنم رسید که از اهالی فوعه و کفریا کمک بگیریم. هر روز بارهایی ارسال میشد که شامل مایحتاج ضروری مردم بود تا بتوانند زنده بمانند. مثلاً هر روز نان میرسید. صبحها ساعت پنج یا شش، نان میآمد و از طریق بارریزی هوایی توزیع میشد. یک بار هم سوخت میرسید. بار سوم هم هر روز چیز دیگری میرسید، مثلاً یک روز روغن، روز دیگر آب یا چیزهای دیگر. اما اقلام فقط برای زنده ماندن مردم بود.
درواقع، فقط بخور و نمیر بود.
بله، دقیقاً. مایحتاج کامل نبود. مثلاً نمیتوانستند تنقلات، لباس یا داروهای خاص بفرستند. فقط چیزهایی بود که برای مقاومت کردن لازم داشتند. این باعث شده بود که مثلاً من به عنوان فیلمبردار بخواهم داخل محاصره فیلمبرداری کنم و برایم پلان بفرستند. از یک فیلمبردار درون محاصره و در فوعه خواستم که برای ما ویدئو بفرستد و جواب داد: «برای هر ویدئو دویست دلار میخواهم.» من هم میگفتم که بودجه فیلم ما بسیار محدود است و تهیهکنندهای نداریم که چنین هزینههایی را تقبل کند. فیلمبردار در فوعه میگفت که یک نخ سیگار را ده هزار لیر میخرند، در حالی که در دمشق یک بسته از همان سیگار را بیست لیر میخریدند. یا مثلاً میگفتند که سه یا چهار سال است قهوه نخوردهاند یا شکلات. به دلیل ضعف تغذیه، بسیاری از آنها دچار اختلال حافظه، پوکی استخوان و مشکلات دیگر شده بودند. این بارها هر روز ارسال میشد تا مردم زنده بمانند و بتوانند مقاومت کنند. ولی قصه از اینجا شروع شد که ما به مردم فوعه و کفریا که از محاصره خارج شده بودند گفتیم که هر کدام میتوانند برای عزیزان خود در محاصره، یک بسته سه کیلویی از مایحتاج ضروری ارسال کنند. در ابتدا قرار بود این کار محدود باشد و به اندازه یک چتر یعنی به اندازه ۵۰ بسته ارسال شود، چون پروازها گران بود. اما مردم استقبال کردند و تعداد بستهها همینطور زیاد شدند. ما به چند شهر سوریه مثل لاذقیه، حمص، زینبیه و چند روستا مانند اسنومفه و... رفتیم. این بارها را از مردم جمعآوری کردیم. هر کس برای عزیزان خود بستهای میفرستاد. ما حتی عروسک، شکلات، اسباببازی و لوازم تحریر هم برای بچههای مدرسه فرستادیم. این مسیر جمعآوری، بستهبندی و ارسال و رسیدن بستهها به دست صاحبانش، داستان زمان حال ما شد و با داستان گذشته احمد و شهر فوعه و کفریا پیوند خورد. اینکه چگونه وارد محاصره شدند، چگونه سه سال محاصره را گذراندند و چگونه تبادل شدند. این ایده از خودمان بود و ما خودمان شروع به جمعآوری کادوها کردیم.
بارریزی توسط ایرانیها انجام میشد؟
بله، بله. همه بچههای هوابرد نیروی قدس بودند و آنها به ما اجازه دادند. گفتند چون هزینه ارسال بسیار گران است، فقط میتوانید یک چتر (پالت) ارسال کنید. یک پالت یعنی حدود ۷۰۰ کیلوگرم، که میشد نزدیک به ۴۰ تا ۵۰ کارتن کوچک. وقتی شروع به جمعآوری بستهها کردیم، تعداد آنها به ۲۵۰۰ بسته رسید. در ابتدا فکر میکردم اینها فقط یک هواپیما را پر میکنند، اما بعد از محاسبه متوجه شدم که سه هواپیما لازم است و کار بسیار سخت شد. مسئول وقت در سوریه اجازه این کار را نداد. هرچند ما توضیح دادیم که این کار چقدر میتواند بر روحیه مردم تأثیر بگذارد، اما فایدهای نداشت. در آن زمان، حاج قاسم در تهران بود. من سریع به تهران برگشتم و از طریق رئیس سازمان اوج، ایشان را پیدا کردم. فیلمها و عکسهای زیادی را از طریق رئیس سازمان اوج، احسان حسنی، به دست حاجی رساندیم. توضیح دادم که این ماجرا چقدر میتواند تأثیرگذار باشد و چه کار بزرگی انجام شده. حاجی اجازه داد این ماجراها اتفاق بیفتد. او درک کرد که رسیدن این بستهها به مقصد چقدر میتواند به مردم این شهر کمک کند و روحیه آنها را برای مقاومت تقویت کند. بعد از آن، دوباره خودمان بارها را بستهبندی کردیم. لیست بستهها را تهیه کردیم و سه هواپیما بارگیری شد و بارها ارسال شدند.
ورود شما به سوریه تا انداختن این بستهها برای مردم چقدر طول کشید؟
شش ماه.
فقط شش ماه؟
بله. من اوایل پاییز سال ۱۳۹۶ به سوریه رفتم و بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۶ برگشتم. یعنی در واقع آخر سال ۲۰۱۷ و اوایل سال ۲۰۱۸. در همین تاریخهایی که در فیلم میبینید، اما فیلمبرداری در پاییز و زمستان ۱۳۹۶ انجام شد
درمورد خود فیلم، چه اتفاقی افتاد؟ چه بازخوردی دریافت کردید؟
سال ۱۳۹۹ فیلم را در جشنوارهها نمایش دادیم. در آن زمان دولت روحانی بود. فیلم در همه جشنوارهها شرکت کرد، اما متأسفانه در دولت اصلاحات داورها بیشتر از قشری انتخاب شده بودند که علاقهای به این موضوعات نداشتند. حتی در جشنواره حقیقت، داورها فیلمهایی را انتخاب کردند که بسیار بیرنگ و بو بودند و بعداً هیچ اتفاقی برای آنها نیفتاد. مثلاً فیلمی که بهترین فیلم و بهترین کارگردانی را گرفت، بعداً به یک دلیل اخلاقی توقیف شد و حتی به نمایش بعدی نرسید. در حالی که از نظر من آن فیلم کیفیت لازم را هم نداشت. اما خب، شانس آورد و جایزه گرفت. در حالی که فیلم ما، «هجدههزارپا»، در بسیاری از جشنوارهها کاندیدای بهترین فیلم، بهترین کارگردانی و دیگر رشتهها بود، اما به دلایلی جایزهای نگرفت. البته جایزه بهترین فیلم بلند جشنواره شبکه مستند و جایزه بهترین فیلم بخش شهید آوینی جشنواره سینما حقیقت و در همان جشنواره سینما حقیقت جایزه ویژه شبکه مستند را گرفت، ولی به طور کلی و در جشنوارههای بزرگ واقعاً در حقش اجحاف شد. حتی در جشن خانه سینما و دیگر جشنوارهها، داورها بیرون میآمدند و حرفهای ناراحتکنندهای میزدند.
چرا اسم ایران در فیلم نیامده است؟
به همین دلیل که مخاطب درگیر هیچ نامی نشود و تصور نکند که مستندی برای پروپاگاندا میبیند و همه توجهش معطوف مسئله انسانی فیلم باشد تا من بتوانم روی آن فرد تأثیر بگذارم. اما یک نکته منفی هم وجود دارد و آن این است که آلودگی ذهنی و سیاسی مردم آنقدر زیاد است که با یک یا دو کار نمیتوان آن را اصلاح کرد. مثل داستان چوپان دروغگو است.
وقتی 20 مستند بد میسازی، طبیعی است که وقتی یک اثر خوب هم میآید، مردم به راحتی آن را نمیپذیرند.
دقیقاً همین مشکل وجود داشت. اما جالب اینجاست که وقتی به روسیه رفتیم و فیلم را در فستیوال فیلم مسکو نمایش دادیم، مردم آنجا ذهنیت آلودهای نداشتند. دقیقاً همان چیزی که من میخواستم را برداشت کردند. آنها اصلاً درگیر این نبودند که این فیلم متعلق به کدام جناح است یا چه کسی از آن حمایت کرده است. فقط داستان فیلم برایشان مهم بود و تمام سوالاتشان حول همین موضوع میچرخید. هیئت داوران هم به همین شکل برخورد کردند. اما در ایران، حتی در جشنوارههایی مثل حقیقت، فجر و جشن خانه سینما، داورها ذهنیتشان کاملاً آلوده است و انگار میخواهند انتقام بگیرند. آنها از قبل تصمیم گرفتهاند که این فیلم نباید جایزه بگیرد، مهم نیست چقدر خوب باشد. در فجر وضعیت بدتر است. چون در فجر نگاه سیاسی به شدت وجود دارد. داورهایی که قرار است بیطرف باشند، حتی بدتر عمل میکنند و همه چیز را از دم تیغ میگذرانند. انگار آمدهاند تا انتقام سالهای قبل را بگیرند. در جشنواره حقیقت هم همین اتفاق افتاد. فیلمهایی که متعلق به سینمای مستند بودند، جایزهها را بین خودشان تقسیم کردند.
آنها برای همکاری در مستند گارد نداشتند؟
چرا باید گارد داشته باشند؟ شرمین نادری بعد از ماجرای «چهارصد و یک» ممکن است دیگر نخواهد در چنین پروژههایی همکاری کند، اما در مورد «هجدههزارپا» اینطور نبود.
آرشیو فیلمتان واقعاً قوی بود. چطور توانستید آرشیوهای مربوط به محاصره را پیدا کنید؟ گفتید که بخشی از آنها را فیلمبردارانی که داخل محاصره بودند تهیه کردهاند.
یک فیلمبردار پیدا کردم که داخل محاصره برایم فیلمبرداری میکرد. اما بخش عمده آرشیو از سایت گروههای تروریستی مثل تحریرالشام بود. آنها هر بلایی که سر فوعه میآوردند، فیلمبرداری میکردند و در سایتشان آپلود میکردند. من همه آنها را دانلود کردم. فقط مشکل این بود که همه پلانها آرمهای بزرگی داشتند. من یک نفر را آوردم و تمام آرشیوهایی که استفاده کردم را پاک کرد. البته بعضی جاها سخت بود، اما خیلی جاها اصلاً مشخص نشد.
بله، خیلی دیده نمیشود.
با این حال این دو بخش اصلی آرشیو من بودند. برای بقیه بخشها خیلی تلاش کردم و همهجا دنبال آرشیوهای مرتبط گشتم.
سرنوشت خانواده احمد چه شد؟ خصوصاً بعد از آن اتفاقات.
در انتهای فیلم تبادل آخر اتفاق افتاد و حدود پنج هزار نفر از فوعه و کفریا از محاصره خارج شدند. فوعه و کفریا به دست مسلحین افتاد و مردم آن در شهرهای مختلف پخش شدند. خانواده احمد به زینبیه رفتند و در دو واحد آپارتمان کوچک مستقر شدند. آنها بهسختی زندگی میکردند، چون همهچیزشان در فوعه بود و حالا چیزی نداشتند. وقتی سوریه سقوط کرد، وضعیت بدتر شد. من در روز آخر سقوط با احمد در ارتباط بودم. احمد با همسر و چهار فرزندش به لبنان رفت و در شهر بعلبک ساکن شد. تعداد زیادی از شیعیان سوریه به لبنان رفتند و در شهرهای مختلف مستقر شدند. بقیه خانواده احمد در زینبیه ماندند، اما شرایط خوبی ندارند و اوضاع برایشان سخت است.
با توجه به اتفاقاتی که افتاده و وضعیت کنونی سوریه، فکر میکنید دیدن این مستند الان چه واکنشی را در پی خواهد داشت؟ چون الان سوریه سقوط کرده و وضعیت مردم بدتر شده است. وقتی ما فیلم را دیدیم، خیلی دلمان سوخت، اما شاید برای خودشان این فیلم بیشتر باعث ناراحتی شود تا امیدواری.
ببینید، این فیلم به دلیل اینکه موضعگیری سیاسی ندارد و مسئلهاش مسئله انسانی است، هنوز هم تأثیرگذار است. این فیلم درباره آدمهایی است که تحت ظلم قرار گرفتهاند و در محاصره بودند. نیرویی از بیرون با نگاهی انساندوستانه و از طریق بارریزی هوایی آنها را زنده نگه داشت و به مقاومتشان کمک کرد. به همین دلیل، فیلم به نظر من زماندار نیست. اینکه سوریه سقوط کرده یا نه، خیلی روی مفهوم انسانی فیلم تأثیر نمیگذارد. پیام فیلم این است که اگر جایی دیدی مظلومی تحت ظلم قرار گرفته، کمک کن یا حداقل شمشیرت را بکش و هر کاری از دستت برمیآید انجام بده. مطمئن باش که این ماجرا میماند.
برای پخش این مستند چه برنامهای دارید؟
بعد از ساخت این مستند، بخش کوچکی از مالکیت آن به مجموعه «روایت فتح» واگذار شد، اما بخش عمده آن به «مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی» سپرده شد. من به مدیریت مرکز گسترش اعتماد کردم و فیلم را به آنها سپردم، اما متأسفانه این دوستان در مرکز بسیار بد عمل کردند. از سال ۱۳۹۹ تا الان، چهار سال گذشته و فقط با پیگیریهای خودم توانستم اکران سیار محدودی برای فیلم ترتیب بدهم تا مردم بتوانند آن را ببینند. مرکز گسترش به جای اینکه به نمایش فیلم فکر کند و از پتانسیل آن برای تأثیرگذاری استفاده کند هیچ اهمیتی به آن نداد. آنها فقط حاضرخرید کردند و اسم خود را در تیتراژ فیلم گذاشتند، اما بعد از آن هیچ کاری برای فیلم انجام ندادند. حتی در نمایشهای فیلم هم عملکرد ضعیفی داشتند و فرصتهایی که میتوانست فیلم را به مخاطبان بیشتری برساند، از دست دادند. من واقعاً از عملکرد آنها ناامیدم.
به نظر میرسد فیلم عملاً ذبح شده است. این یک کار خوب است که میتوانست بهخوبی دیده و حتی وایرال شود. متأسفانه مستند بهدرستی معرفی و پخش نشده است.
دقیقاً همینطور است.
اثر جدیدی در دست ساخت دارید؟
بله، بعد از «هجدههزارپا»، روی یک فیلم مستند جدید کار میکنیم که متعلق به مرکز مستند سوره است. این پروژه را از سال ۱۳۹8 شروع کردم و کارگردان آن صادق اسماعیلی است. فیلم درباره یک موضوع اجتماعی در کرمان است و فکر میکنم برای سال آینده آماده نمایش خواهد بود. بهزودی برای ضبط سکانس آخر و پایان فیلم به کرمان میرویم.
راستی یک سؤال؛ حاج قاسم مستند را دید؟
نه، حاجی آن زمان شهید شده بود.
متن کامل گفتوگوی محمدحسین سلطانی، خبرنگار گروه فرهنگ را با مهدی شاهمحمدی، کارگردان مستند ۱۸هزارپا را در روزنامه فرهیختگان بخوانید
