حاج قاسم که در فرودگاه بغداد شهید شد؛ روی تابوتش پرچم وطنش ایران را کشیدند. ما با پرچمهای ایران به تشییع رفتیم. دست آخر در گلزار شهدای زادگاهش کرمان که به خاک سپرده شد، یک جمله روی سنگ مزارش نقش بست، سرباز وطن. حاج قاسم پیش و پس از شهادتش برای ما مردم ایران یک نماد ملی بود. شخصیتی که انگار تمام آنچه که یک قهرمان ملی باید داشته باشد را داشت؛ کاریزماتیک، بیحاشیه، بدون تعلق به حزب و دستهای خاص و همیشه در میدان برای وطن.
برای اعتقاد به ماموریت فرامرزی او اگر رسانههای ناتویی روی دستگاه شناختی مغز و قلبمان پارازیت نمیانداختند، نیاز چندانی بهواسطههای مذهبی، حزبی یا ایدئولوژیک نبود. ایرانی بودن برای باورکردن راستین بودن مردی که فراتر از مرزهای میهن برای وطن میجنگید، کافی بود. اما اینجا من میخواهم از قهرمانی بگویم که در مرزهای ایران نمیگنجید. مردی که برای سالها، در اوج جولان تروریسم و جنگهای بیپایان فرقهای و مذهبی و طائفهای در این منطقه، در سالهای ورود چکمهپوش آمریکایی در منطقه، واسطه و میانجی نیروهای استعمارستیز ایرانی با منطقه بود. مردی که ایرانی بود اما نماد مقاومت منطقه علیه اشغال و تروریسم شد.
چه باک که رسانههای جهان، فریمهای باشکوه که او را در هیبت قهرمان نشان میداد از او ثبت نکردند و در رسایش مستندها نساختند و کتاب ننوشتند. حافظه بیواسطه مردم مستضعف این منطقه بدون همه این میانجیها او را شناخت، ماموریتش را درک کرد و با آن همراه شد.
برای من، چند سفر به منطقه کافی بود تا وجه منطقهای و جهانی سلیمانی را درک کنم. فهم اینکه ایران، پس از دههها توانسته است یک شخصیت ملی و در عین حال جهانی به دنیا معرفی کند موضوعی است که بسیط مینماید اما در عین حال بهشدت پیچیده است. بسیط از آن رو که ماموریت و زبان سلیمانی در تخاطب با مردمان غیر ایرانی ساده و از جنس تجربههای روی زمین و واقعی همه مردم در اشغال این منطقه بود و پیچیده از آن جهت که یکی کردن ماموریت ملی یک کشور با منافع منطقهای در آشوب اساساً کاری پیچیده است.
ماموریت فراملی و منطقهای شهید سلیمانی برای من بیرون از مرزهای وطن آشکار شد، آنگاه که نام بلندش را بر زبان فرودستان و آزادگان این منطقه شنیدم:
1- اردوگاه برج البراجنه - بیروت
بعد از چند روز مذاکره و اعتمادسازی با ابوخلیل در اردوگاه برج البراجنه قرار دیدار گذاشتم. گفت که خود را به ورودی اردوگاه برسانم و او واسطه ورود من به اردوگاه خواهد بود. هوای اردوگاه برج البراجنه با بوی ادویهها و گازوئیل و بارانهای اسفندماه آمیخته بود. کوچههای باریک و خانههای موقتی ساختهشده از بلوکهای سیمانی و ورقهای آهنی که از شدت تراکم راه آسمان را بسته بودند. ابوخلیل جایجای اردوگاه را نشانم میدهد، اذان مغرب که میدهند سخاوتمندانه برای نماز و عصرانه به خانهاش دعوتم میکند. خانهای که یکی از همان سازههای سیمانی است در یکی از کوچههای اردوگاه که دیوار خانهها از فرط فشردگی از دو سر کوچه به هم رسیدهاند و راه آسمان را بستهاند.
ابوخلیل، مردی درشت اندام در اواخر پنجاهسالگی و همسرش امخلیل، زنی با چهرهای مصمم و مهربان به گرمی از من استقبال کردند. پسرشان خلیل جوانی بلندقد، پس از اقامه نماز قهوه سرو کرد و ما روی کوسنهای ساده نشستیم. گفتوگو ابتدا درباره زندگی در اردوگاه و مشکلات روزمره آغاز شد؛ از داستان عکسهای خانوادگی و اثاثی از خانهشان در هیفا که این خانواده نسل در نسل از آن مراقبت کردهاند. حرف را به حماس و مقاومت فلسطین که کشیدم خلیل از کیف پولش عکسی از شهید قاسم سلیمانی را نشانم داد. گفت بسیاری دوست ندارند من این عکس را داشته باشم اما من هر روز به قاسم سلیمانی نگاه میکنم. ابوخلیل گفت: «سلیمانی فقط برای شما ایرانیها نیست، او وقتی از فلسطین حمایت میکرد که هیچکس به فکر فلسطین نبود.
آنهم نه بهعنوان یک متحد دور، بلکه کسی که درد ما را درک میکرد.» امخلیل ادامه داد: «عمل سلیمانی همیشه زودتر از اخبارش میرسید. ما اوایل که او را شناختیم به او شک داشتیم. پای حرف دوستانمان در غزه که نشستیم به او ایمان پیدا کردیم.»
احمد تصاویری از راهپیماییهای اردوگاه را نشان داد که در آن فلسطینیها بنرهایی با تصویر سلیمانی داشتند. او گفت: «سلیمانی برای بسیاری از مردم این اردوگاه قهرمان نیست، اما برای ما نماد امید و حمایت بود.»
تمام شب را کنار آن خانواده در اردوگاه برج البراجنه گذراندم. نخستین بار بود که فراتر از مرزهای ایران از شهید سلیمانی میشنیدم. اما این آخرین بار نبود.
2- غزه تا دوحه
غروبهای حوصلهسربر دوحه با کنفرانسهای دانشگاهی، کسلکنندهتر و غیر قابلتحملتر میشد. بعد از کنفرانس در کافه تریای کوچک معهد جایی برای نشستن پیدا میکنم و مشغول نوشتن میشوم. همان دخترکی که در طول جلسه از وقتی فهمید ایرانی هستم به من خیره بود، فنجان قهوهاش را روی میزم گذاشت و سلام کرد. خودش را معرفی کرد، آمال دانشجوی روابط بینالملل از غزه، که برای ادامه تحصیل به دوحه آمده بود. گفت تو همان دختر ایرانی در دپارتمان مجاور هستی؟ با سر تأیید میکنم. خواست که با من همغذا شود، پس از تبادل احوالپرسیهای معمول، مکالمه بهسرعت وارد مسائل جدیتر شد. او از زندگی در غزه صحبت کرد؛ از اینکه 15 روز قبل از طوفان الاقصی غزه را ترک کرده و حالا همه نگرانیاش خانوادهاش هستند که حالا ارتباط با آنها خیلی سخت شده است.
آمال آرام و بادقت حرف میزد. در میان حرفهایش هوشمندانه چند حدیث از امام علی جا داد. کنجکاویام که برانگیخته شد، حرف را با نشان دادن بکگراند گوشیاش که عکس حاج قاسم سلیمانی بود عوض کرد. در ابتدا فکر کردم که او تنها بهعنوان یک شخصیت سیاسی از سلیمانی یاد میکند، اما آمال توضیح داد که برای او و خانوادهاش، سلیمانی چیزی فراتر از یک فرمانده نظامی بود.
«مرگ او برای ما مثل از دست دادن یک عضو از خانواده بود»، این جمله را با صدایی محکم گفت، گویی هنوز احساس فقدان آن را در دل داشت. صدایش را پایین آورد و گفت وقتی که حاج قاسم شهید شد زلزلهای در خانه ما رخ داد. ادامه داد که از پیش از شهادت او پای اخبار المیادین نشستیم و تحت تأثیر مقاومت حزبالله و ایران قرار گرفتیم. حاج قاسم که شهید شد، دستهجمعی با همه خانواده تصمیم گرفتیم شیعه شویم. نه برای اینکه او خودش را به شیعیان محدود کرده بود. دقیقاً بهخاطر اینکه او مرامی داشت که در هیچ مذهبی نمیگنجید. ما میخواستیم شبیه او شویم.
حالا آمال همه خانواده خواهرش را در رفح از دست داده. همچنان دور از غزه نگران و بیتاب است. امروز دیدم عکسی از شهید سلیمانی استوری کرده.
3- وادیالسلام
اقامتم در نجف طولانی شده بود و بعد از 10 روز فرصت کردم به زیارت مرقد شهید صدر بروم. در تاکسی و در راه مرقد شهید صدر با دختری از بصره همکلام شدم. برخلاف معمول در نجف کولهپشتی به دوش داشت و چند کتاب و دفتر بیرون از کوله جا داده بود. از تاکسی که پیاده شدیم چشمم به پیکسل شهید سلیمانی و شهید ابومهدی مهندس افتاد.
داوطلبانه پیکسهایش را نشانم داد و روایتش را آغاز کرد. گفت: «من همیشه اینگونه نبودم.» صدایش محکم اما آمیخته با تأمل بود. «وقتی شهید سلیمانی زنده بود، نسبت به او تردید داشتم. مأموریت او را زیر سؤال میبردم. اما زمانی که او به همراه ابومهدی به شهادت رسید، انگار چیزی درونم تغییر کرد.» او مکث کرد و به آسمان نگاه کرد، گویی از آسمانها طلب وضوح میکرد. «شهادت آنها برای من زنگ بیدارباش بود. عمق دخالتهای آمریکا و بیعدالتی اعمالش را آشکار کرد.
آن لحظه بود که مأموریت آنها را درک کردم.» در مرقد شهید صدر، گوشهای تکیه داد و کتاب و دفترش را بیرون آورد و مشغول مطالعه شد. عمده کتابها به زبان انگلیسی بودند و در کنار آن کتابهای انگلیسی کتاب اقتصاد ما از شهید صدر هم بود. توضیح داد که دانشجوی حقوق است و تصمیم گرفته است برای مقطع ارشد حقوق بینالملل بخواند که بتواند روزی علیه آمریکا برای اشغال و ترور در کشورش طرح دعوی کند. گفت. «این تصمیم من است. خدا کند که روزیام شود یک گام در راه گرفتن انتقام شهید ابومهدی مهندس بردارم.» حرفهایمان که به درازا کشید شماره ردوبدل شد.
هفته بعد پیغام داد که دوباره به نجف برگشته. در حرم امیرالمؤمنین دیدار کردیم. پرسید تا حالا به مزار ابومهدی مهندس رفتهای؟ پاسخ نه مرا که میشنود میگوید اگر بخواهی امشب که شب جمعه هست میتوانیم برویم. قبول میکنم. مرقد شهید ابومهدی مهندس، مزار سادهای بود، گوشه قبرستان وادیالسلام که دو سرباز از آن مراقبت میکردند. غیر از ابومهدی شهدای دیگری در مزار دفن بودند که در میان آنها چند نام ایرانی به چشم میخورد. مشغول فاتحه که شدیم چند دسته جوان عراقی آمدند، کنار مزار شهید چای خوردند، حرف زدند و من باور کردم که مقاومت ابومهدی و حاج قاسم از جنس مقاومت برای زندگی روزمره است.