روایت «فرهیختگان» از یکی از گرم‌خانه‌های شهرداری تهران
شب یلداست اما در تمام شهر سفره یلدا پهن نیست و بعضی آدم‌ها سال‌هاست در حسرت یک دورهمی شبیه به دورهمی‌های یلدا مانده‌اند. آدم‌های بی‌سرپناهی که تنها سرپناهشان احتمالاً مددسرا‌های شهر است.
  • ۳ ساعت قبل
  • 00
روایت «فرهیختگان» از یکی از گرم‌خانه‌های شهرداری تهران
شب تلخ گرم‌خانه
شب تلخ گرم‌خانه
زینب مرزوقیخبرنگار

ساعت ۱۰ شب، ون گشت آسیب‌های اجتماعی به میدان راه‌آهن می‌رسد. قرار است در ابتدا برای جذب چند مددجو، همراه یکی از مددکاران شیفت شب باشم و بعد به سمت یکی از گرمخانه‌های بانوان برویم. وارد ون که می‌شوم، مددکار احساس راحتی نمی‌کند. با تلخی می‌گوید اول سراغ آدرسی که اعلام شده برویم. من هم قبول می‌کنم. شب یلداست و خیابان‌های تهران شلوغ است. 

در تلاشم تا یخ مددکار را در آن سرما با سوالاتی ساده بشکنم: «شما چند سال است که به این کار مشغولید؟ شیفت‌هایتان چگونه است؟ یعنی هر ۱۰ روز، شیفت‌هایتان چرخی می‌شود؟ قراردادتان با پیمانکار است یا دست خود شهرداری است؟» پاسخ‌ها به‌وضوح سربالاست. باز هم تلاش می‌کنم تا از طریق سوالات دیگری، با آقای مددکار گفت‌وگو کنم و برای دقایق باقی‌مانده از این مأموریت، از تجربه‌هایش بشنوم.
ون گشت آسیب‌های اجتماعی شهرداری از جنوب شهر به سمت میدان آزادی بالا و پایین می‌پرد و راننده در تلاش است تا با رعایت تمام قوانین راهنمایی و رانندگی خودش را در اسرع وقت به مقصد برساند. بالاخره موفق می‌شوم و مددکار شیفت شبی که همراهش هستم، راحت‌تر شروع به صحبت می‌کند: «با اینکه شهرهای اطراف تهران خودشان هم شهرداری دارند، اما بار جمع‌آوری کارتن‌خواب‌ها و افراد آسیب‌دیده تهران و اطراف تهران، عموماً بر دوش شهرداری تهران است. یکی از زمستان‌های سرد سال‌های قبل، یک آدرس در اطراف باقرشهر رسیده بود. نزدیک صبح بود. وقتی بالای سرش رسیدم، دیدم که از سرما در تنه درخت خودش را پنهان کرده است. اما دیر رسیده بودیم و مرده بود.»
می‌گوید حضور کارتن‌خواب‌ها فصلی است. یعنی در فصل‌های سرد سال عموماً تعدادشان در خیابان‌ها و پارک‌ها کمتر است و در فصل‌های معتدل و گرم، بیشتر می‌شوند. حالا دیگر حسابی گرم گرفته است و دوست دارد با کسی درباره شغلش بگوید. می‌گوید بعد از اینکه مددجو و موارد نیازمند به حمایت را جذب می‌کنند، با توجه به شرایطش او را به مددسراها یا کمپ‌های اجباری منتقل می‌کنند. گاهی در این بین یکی تصمیم می‌گیرد که مصرف مواد را ترک کند. اما عموماً چون انتقال به کمپ‌ها اجباری است، افراد باز هم بعد از خروج از کمپ مواد مصرف می‌کنند. آنطور که تعریف می‌کند، ظاهراً همه کارتن‌خواب‌ها مصرف‌کننده مواد مخدر نیستند و بعضی‌ها سالمند و برای کارگری به تهران آمده‌اند. اما عموم مصرف‌کننده‌ها یا شیشه می‌کشند یا سورچه. سورچه از مشتقات هروئین است و برای اولین بار در همان ون، نامش را می‌شنوم. اثربخشی سریع‌تری نیز نسبت به هروئین دارد.
«روحانی» می‌گوید در این سال‌ها که مددجوها را جذب می‌کرده و با آنها گفت‌وگو می‌کند، نکته قابل تأملی که نظرش را جلب کرده است، این است که اغلب افرادی که به سمت اعتیاد کشیده می‌شوند و کارتن‌خواب می‌شوند، کسی را نداشته‌اند که آنها را از ابتلا به این وادی برحذر کند. یعنی بزرگی نبود که برایشان بزرگ‌تری کند. عموماً افرادی که تهرانی‌ها آنها را بچه شهرستانی می‌خوانند، تعدادشان در بین کارتن‌خواب‌ها کم است و اکثر کارتن‌خواب‌ها تجربه چند دهه شهرنشینی دارند. یعنی برخلاف تصور عموم، کارتن‌خواب‌ها از روستا به شهر نیامده‌اند، بلکه از یک شهر بزرگ به تهران آمده‌اند. بینشان بچه روستایی کم است و معمولاً از بی‌خانوادگی به کارتن‌خوابی دچار شده‌اند.
درباره کمک خیریه‌ها و افراد خیر نیز سر درددل را باز می‌کند: «در تمام کارها ورود افراد غیرمتخصص، اتفاق جالبی نیست. گاهی اوقات منطقه‌ای را از کارتن‌خواب‌ها پاکسازی می‌کنیم، ولی مردم با کارهای احساسی، در آن منطقه بدون هماهنگی غذا پخش می‌کنند. از این سمت منطقه پاکسازی شده، ولی در آن سمت ماجرا، مردم برای پخش غذا، خیابان و راه‌ها را شلوغ می‌کنند. ورود با برنامه و کارهای برنامه‌ریزی‌شده قطعاً خوب است، اما آنچه که در طول این سال‌ها دیده‌ایم، عموماً ورود احساسی و حتی گاهی بدون منطق مردم است.»
ظاهراً قرارداد مددکارهای شهرداری تا همین چند سال قبل دست پیمانکار بود و به قول معروف هرچه که خصوصی و پیمانکاری شود، تعریفی ندارد. حقوق مددکارها نیز از این قاعده نانوشته مستثنی نبود. سه سالی می‌شود که شکل قراردادها تغییر کرده و حقوق‌هایشان تعدیل شده است. اما باز هم با تمام خطرات و آسیب‌های روحی و روانی این شغل و البته وضعیت اقتصادی جامعه، به نظر می‌رسد که مددکارهای اجتماعی، فارغ از اینکه در کدام ارگان و سازمان کشور مشغول به فعالیتند، حقوق درست و درمانی ندارند.

بعد از بالا و پایین کردن چند خیابان و دنبال چند آدرس رفتن با گشت آسیب‌های اجتماعی، بالاخره به «مددسرای آفتاب نیلوفری» می‌رسیم. مددسرا اسم باکلاس‌شده همان گرمخانه‌هاست. مددسرای آفتاب نیلوفری نزدیک ایستگاه متروی ایران‌خودرو قرار دارد و ویژه بانوان است. ۲۴ ساعته خدمات می‌دهد و هر زمان که یک مددجو، در مددسرا را به صدا درآورد یا مددکاران از طریق گشت، مددجویی را جذب کنند، پذیرای مددجوهاست.
مددکار شیفت شب یلدای مددسرای آفتاب نیلوفری «خانم رحیمی» است. سفت و محکم از ورودم جلوگیری می‌کند. بهانه‌اش این است که دیروقت آمده‌ام و مددجوها خوابند. او هماهنگی‌های قبلی را انکار می‌کند و من اصرار. شاخک‌هایم برای ورود تیز می‌شود. می‌گوید: «هرچندتایی که بیدارند را در دفتر مدیریت می‌آورم و با آنها صحبت کن. ولی چراغ روشن کردن داستان است. اصلاً نمی‌گذارم بین‌شان بروی.» مثل کنه به جان مددکار شیفت شب‌شان می‌چسبم و می‌گویم در تاریکی می‌خواهم سالن‌های مددسرا را ببینم. دیگر بهانه ندارد و لاجرم می‌پذیرد.
از حیاط وارد یک اتاقک کوچک می‌شویم. روی میز، انارهای دانه‌شده شب یلداست و به نظر می‌رسد که برای تزئین یک کاری از این انارها استفاده شده است. وارد یک سالن دیگر با چند اتاق می‌شویم. در سالن رو به یک حیاط دیگر باز می‌شود. حیاط مددجوهاست. چند بند رخت در حیاط آویزان است. کسی در حیاط نیست. دوباره تأکید می‌کند که هیچ صدایی ندهم و بیدار شدنشان داستان است چون اکثرشان با دارو می‌خوابند و گاهی که دارو جواب نیست، دنبال مقصر برای بی‌خوابی‌هایشان هستند. خانم مددکار هم حوصله شنیدن غرولندها و مقصر شدن ندارد.
انگار که زیرپاهایمان تخم‌مرغ باشد و در مسابقه‌ای شرکت کرده‌ایم که اگر تخم‌مرغ‌ها بشکنند، می‌بازیم. همان‌طور آرام راه می‌رفتیم. مددکار می‌گوید امشب چندتایی از بچه‌ها با هم بحثشان شد و یکی‌شان لج کرد و رفت روی زمین خوابید. وارد یک سالن می‌شویم. سالن پر است از تخت‌های فلزی دوطبقه و زنان و دخترانی که قصه‌هایشان را به سیاهی شب گره زده بودند تا فردا که دوباره آفتاب بتابد، شاید زندگی هم آن روی خوشش را به آنها نشان دهد. همین‌طور در تاریکی سر می‌چرخاندم که کسی روی شانه‌ام می‌زند و می‌گوید: «دیدی؟ بیا دیگر برویم بیرون!»
سالن غذاخوری را نشانم می‌دهد. وارد یک سالن خواب دیگر می‌شویم و خانم مددکار می‌گوید این سالن برای دختران و زنان پاک است. یعنی مددجوهای مصرف‌کننده مواد مخدر و مددجوهای پاک، تفکیک می‌شوند. دنبالش می‌روم و وارد یک اتاق می‌شویم. چراغ‌ها را روشن می‌کند و داد و هوار مددجوها بالا می‌گیرد. «مددجوی جدید است؟ این خانم کیست؟» به آرامی پاسخشان را می‌دهد. در بین آنها چندتایی بیدار هستند. یکی‌شان نظرم را جلب می‌کند. روی تخت، ساندویچ را توی دستش گرفته و چیزی شبیه ذکر می‌گوید. روی دست چپش سه کلمه تتو شده است. کلمه آخر را نمی‌توانم تشخیص بدهم اما دو کلمه اول «جهنم و زندگی» است. رنگ پوست و چهره‌اش عجیب است. ابروهایش را کامل تراشیده و فقط همان کادر تتو شده، به عنوان ابرو روی صورتش است.
به خانم رحیمی می‌گویم می‌خواهم با این خانم صحبت کنم. همین که این را می‌شنود، تندی می‌گوید: «من؟ من حرفی ندارم. اصلاً این خانم کیست؟ من اصلاً آدم حرف زدن نیستم.» صداها بیشتر می‌شوند و واقعاً همان شد که مددکارشان می‌گفت. شروع کردند غرزدن که فردا کار و زندگی دارند و از اتاق بیرونمان کردند. با چشم و ابرو به دختری که خانم مددکار «شقایق» صدایش می‌کرد، علامت دادم که دنبالمان بیرون بیاید. اما زیر بار نرفت. خانم مددکار در را می‌بندند و می‌گوید: «این دختر روسپی است و مبتلا به اچ‌پی‌وی.»

متن کامل روایت زینب مرزوقی، خبرنگار گروه نقد روز را در روزنامه فرهیختگان بخوانید.

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰