بررسی اثرات و نقش فلسفه تطبیقی در گفت‌وگو با محمد فنایی‌اشکوری

کار تطبیقی نباید محدود به بعضی شاخه‌های فلسفه -مثل متافیزیک و معرفت‌شناسی- شود، بلکه در همه رشته‌های مختلف فلسفه مثل فلسفه اخلاق، فلسفه سیاست، و فلسفه هنر لازم است گسترش یابد، چنانکه در رشته‎‌های دیگر علمی و معرفتی نیز مطالعات تطبیقی بسیار راهگشاست.

  • ۱۳۹۷-۰۴-۱۶ - ۱۶:۳۵
  • 00
بررسی اثرات و نقش فلسفه تطبیقی در گفت‌وگو با محمد فنایی‌اشکوری

فلسفه تطبیقی، عمیق‌ترین‌گفت‌وگوها

فلسفه تطبیقی، عمیق‌ترین‌گفت‌وگوها

به گزارش «فرهیختگان آنلاین»،  متن گفت‌وگو با محمد فنایی‌اشکوری به این شرح است:

یکی از شاخه‌های فلسفه که اخیرا در دانشگاه‌های ما هم به‌راه افتاده، فلسفه تطبیقی است. به دلیل نو بودن این رشته، در این زمینه پرسش‌ها و ابهامات بسیاری هست. نخستین پرسش این است که اصولا «فلسفه تطبیقی» چیست و چه نیازی به آن داریم؟

ما در روش سنتی فلسفه‌ورزی خود، در یک کتاب و مقاله یا درس و بحث، «یک نظام فلسفی» را یا «اندیشه یک فیلسوف» را یا «یک مکتب فلسفی» را بررسی می‌کنیم. مثلا ابن‌سینا در اشارات، نظرات خود را تبیین و ارائه می‌کند یا در نهایه‌الحکمه، علامه‌طباطبایی حکمت ‌متعالیه را آن‌گونه که خود می‌فهمد، ارائه می‌کند و کاری به نظام‌های فلسفی دیگر ندارد. اگر اقوال دیگران را هم نقل می‌کند از باب مقدمه یا به نحو حاشیه‌ای است تا آنها را رد [کرده] و نظر خود را تثبیت کند.

در این‌گونه آثار، نویسنده متعهد نیست که آرای دیگران را به تفصیل، بحث و بررسی کند. اما در فلسفه تطبیقی (comparative philosophy) از ابتدا، غرض بررسی و مقایسه دو سنت یا دو مکتب یا دو فیلسوف یا دو نظریه و امثال آن است. در این مقایسه مثلا مبانی، ساختار و روش و نتایج دو فلسفه ارائه می‌شود و مشابهت‌ها یا تفاوت‌های آنها و احیانا نقاط قوت و ضعف‌شان نشان داده می‌شود.

ممکن است غرض محقق، نشان دادن برجستگی یک فلسفه بر دیگری باشد یا اساسا چنین غرضی نداشته باشد. فلسفه تطبیقی همین است.

گاهی کسانی که می‌کوشند مطالب ساده و قابل‌فهم را دشوار و مبهم کنند، می‌گویند فلسفه تطبیقی مقایسه فلسفه‌ها و بیان شباهت و تفاوت‌ها نیست بلکه «غرض فلان امر است» که شما هرچه دقت می‌کنید چیز روشنی از بیان‌شان پیدا نمی‌کنید. فلسفه خودش به اندازه کافی پیچیدگی دارد و نباید با مبهم‌گویی پیچیده‌ترش کرد.

مقایسه فلسفه ابن‌سینا و کانت مثلا یعنی مقایسه مبانی و روش و مسائل و استدلال‌ها و نتایج این دو فلسفه و احیانا داوری بین آنها. بنده معنای دیگری از فلسفه تطبیقی نمی‌فهمم. همین‌طور است مقایسه وحدت وجود اسپینوزا و وحدت وجود ابن‌عربی یا برهان وجودی آنسلم با برهان صدیقین ملاصدرا. در بحث‌ها و درس‌های فلسفه تطبیقی هم همین کارها که گفتم انجام می‌گیرد، البته نباید ظاهربین بود و تفاوت‌ها و شباهت‌های سطحی و ظاهری را ملاک قرار داد و به صرف بیان تفاوت‌ها و شباهت‌ها بسنده کرد. پرداختن به فلسفه تطبیقی مشروط به شناخت عمیق دو فلسفه است. شناخت دنیای دو فیلسوف و نحوه نگاه‌شان و شناخت زبان‌شان، شرط ضروری برای ورود در این عرصه است. گاهی ممکن است شباهت ظاهری باشد و تفاوت بنیادی و بالعکس.

پرداختن به فلسفه تطبیقی کار هر فیلسوف یا پژوهشگر فلسفه نیست. با خواندن چند ترجمه و کتاب و مقاله نمی‌توان دست به این کار زد، البته موارد فرق می‌کند. مقایسه دو فیلسوف مسلمان یا یک فیلسوف مسلمان و مسیحی فرق دارد با مقایسه یک فیلسوف مسلمان با یک فیلسوف چینی. یا مقایسه یک فیلسوف مسلمان سنتی با یک فیلسوف تحلیلی معاصر کار بسیار دشواری است. آشنایی عمیق با سنت‌های فلسفی و تاریخ فلسفه از لوازم فلسفه تطبیقی است اما برای کار تطبیقی صرف دانستن تاریخ فلسفه کافی نیست.

نکته مهم این است که غرض از فلسفه تطبیقی، نفس مقایسه و بیان شباهت‌ها و تفاوت‌ها نیست، بلکه باید دید ثمره آن چیست. ارزش مقایسه در ثمره آن است و باید نتیجه‌ای داشته باشد. صرف بیان مشابهت‌ها و تفاوت‌ها توجیه ندارد. مقایسه باید راهگشایی در حل مساله و نوآوری داشته باشد. باید دید پرسشی که در هر دو نظام مطرح است چه پاسخی دارد؟ فلسفه تطبیقی برای بهتر شناختن فلسفه و حل مسائل فلسفی است. از رودررو قرار دادن دو مکتب یا دو متفکر می‌خواهیم به نتیجه‌ای برسیم. با مقایسه، دو طرف مقایسه بهتر شناخته می‌شوند.

فلسفه تطبیقی در شناخت و معرفی فلسفه خودی نیز مهم است. گاهی ممکن است تفاوت‌ها سطحی باشد و در مقایسه تحقیقی به وحدت بنیادین دو فلسفه برسیم، همچنین شباهت‌ها هم ممکن است سطحی باشد و دو فلسفه تفاوت بنیادی با هم داشته باشند. در فلسفه تطبیقی به تاثیر و تاثرات مکتب‌ها و افراد نسبت به یکدیگر هم ممکن است پی ‌ببریم. از این جهت فلسفه تطبیقی با تاریخ فلسفه گره می‌خورد.

حاصل کلام این است که مطالعه تطبیقی فلسفه در «فهم واقع» و «کشف حقیقت» به ما کمک می‌کند. [با مطالعه تطبیقی] به درک فلسفه نزدیک‌تر می‌شویم. همچنین زمینه را برای تفاهم و نزدیک شدن فرهنگ‌ها فراهم می‌کند. فلسفه تطبیقی، دیالوگ بین جریان‌های فلسفی است که زمینه برای دیالوگ بین فرهنگ‌ها را فراهم می‌کند و گفت‌وگوی بین تمدن‌ها را در عمیق‌ترین لایه‌های آن طرح می‌کند.

آیا در سنت اسلامی، فلسفه تطبیقی یا سابقه‌ای از این نحو تطبیق داشته‌ایم؟

فلسفه تطبیقی به معنایی که ما در اینجا توضیح دادیم، بیشتر در دوره جدید مطرح شد و شاخه‌ای نسبتا جدید در فلسفه است و در گذشته چندان مورد توجه نبود. البته جسته و گریخته در لابه‌لای مباحث، آراء فلاسفه بحث می‌شد و احیانا مقایسه‌ای صورت می‌گرفت، اما «توجه استقلالی» به این موضوع نبود. شاید یک نمونه کهن از مقایسه دو فلسفه، کاری است که فارابی در «الجمع بین‌رأیی الحکیمین» کرده است. او کوشیده است بین آرای افلاطون و ارسطو در مواردی که آنها در ظاهر با هم اختلاف دارند، جمع کند و حتی‌الامکان، هماهنگی و توافق آنها را برجسته کند.

اما چنانکه می‌دانیم ظاهرا مبنای کار فارابی مطابق تصور آن زمان این بود که کتاب اثولوجیای افلوطین را از آن ارسطو می‌دانستند. در هر حال، حتی این کار فارابی با فلسفه تطبیقی به معنای امروزی آن فاصله دارد. نمونه دیگر قطب‌الدین رازی است که در کتاب محاکمات بین آرای فخر رازی و خواجه‌نصیر در «شرح اشارات» داوری می‌کند. مقایسه نظرها و نظریات، همیشه در فلسفه بوده، اما این غیر از فلسفه تطبیقی به‌عنوان یک گرایش و رشته است.

چنانکه اشاره به اندیشه‌های پیشینیان در همه کتاب‌های فلسفی ما هست، اما این عین تاریخ فلسفه نیست. نکته مهم در اینجا این است که فلسفه تطبیقی بیشتر به مقایسه دو فلسفه از دو فرهنگ مختلف می‌پردازد و این مقایسه است که حساس و جالب و سودمند است. مواردی که ما در فلسفه خودمان داشته‌ایم گفت‌وگوی درون‌فرهنگی است، اما در فلسفه تطبیقی، توجه اصلی به مطالعه فلسفه‌هایی است که با هم فاصله دارند و بیگانه از هم به نظر می‌رسند، از همین جهت، گاهی از آن تعبیر به فلسفه بین‌فرهنگی (cross-cultural philosophy) می‌شود.

تفاوت اصلی بین فلسفه اسلامی و فلسفه غرب چیست؟

بارها گفته‌ام که ما فلسفه واحدی بنام فلسفه غرب در مقابل فلسفه اسلامی نداریم. ما در غرب با یک سنت یا نظام فلسفی روبه‌رو نیستیم. ما فلسفه‌های غرب داریم، نه فلسفه غرب. فقط به اعتبار جغرافیا می‌توان عنوان فلسفه غرب را طرح کرد. این را هم بگویم که به یک معنا و در یک کاربرد، فلسفه اسلامی هم از فلسفه‌های غربی است چنانکه اسلام از ادیان غربی است، در مقابل ادیان و فلسفه‌های شرقی در هند، چین و ژاپن. با صرف نظر از این تسامح، یک تفاوت بین فلسفه اسلامی و فلسفه غرب همین است که ما در فرهنگ اسلامی یک سنت پیوسته فلسفه داریم که هویت واحد دارد، اما در غرب چنین نیست.

اگر بحث از تفاوت می‌کنیم، باید تفاوت بین فلسفه اسلامی با فلسفه‌های مختلف غرب را بررسی کنیم. مثلا تفاوت اصلی بین فلسفه اسلامی و فلسفه قرون وسطای غرب، این است که در آنجا فلسفه با الاهیات مسیحی گره خورده بود و فلسفه اسلامی با الاهیات اسلامی. از آنجا که تعارض بین عقل و ایمان در مسیحیت جدی است، بحث عقل و وحی از مباحث اصلی در فلسفه و الاهیات مسیحی بود. اما در عالم اسلام چون اساس بر توافق و هماهنگی عقل و وحی بود، تنور این بحث در متن فلسفه چندان داغ نبود، هرچند در میان متکلمان به دلیل غلبه ظاهربینی و تفکر اشعری، این بحث وجود داشت.

همچنین می‌توان از تفاوت فلسفه اسلامی با «فلسفه‌های مادی» و «فلسفه‌های تجربی جدید» سخن گفت که از جهت معرفت‌شناسی و روش‌شناسی متفاوت هستند. یکی از تفاوت‌های فلسفه اسلامی و غربی جدید، این است که فلسفه اسلامی بیشتر متمرکز بر مباحث هستی‌شناسی و مابعدالطبیعه بوده، اما فلسفه غرب گسترش بسیاری پیدا کرده و شعب فراوانی دارد. بر همین اساس، فلسفه غرب با علم جدید و همین‌طور با زندگی اجتماعی تماس و ارتباط عمیقی دارد؛ برخلاف فلسفه اسلامی که در این ابعاد رشد نکرده است، گرچه به اعتقاد من ظرفیت و زمینه برای این توسعه و رشد را دارد.

چه اشتراک‌هایی بین فلسفه اسلامی و فلسفه غرب هست؟

با صرف‌نظر از تسامحی که در پاسخ به پرسش قبلی اشاره شد، اشتراک اصلی فلسفه‌ها این است که همه آنها پایبند به روش عقلی هستند. مسائل را تجزیه و تحلیل عقلی می‌کنند و با روش عقلی به استنتاج می‌پردازند و با علوم تجربی، تاریخی و نقلی و شهودی متفاوت هستند. از جهت خاستگاه نیز وجه اشتراک فلسفه اسلامی و غربی این است که هردو ریشه در فلسفه یونانی دارند. البته ریشه فلسفه غرب فقط یونان نیست بلکه ریشه‌های رومی و مصری هم دارد و بنا بر بعضی از نظرها از فرهنگ و اندیشه شرقی و ایرانی هم بهره برده است.

در اینجا باید افزود که فلسفه غرب از طریق ترجمه آثار اسلامی در قرون وسطا و تاثیرگذاری بر حکمای مدرسی بر فلسفه غرب تاثیر گذاشته است. نکته اشتراک دیگر بین فلسفه اسلامی و بسیاری از فلسفه‌های غربی این است که آنها با ادیان ابراهیمی پیوند دارند و از آن متاثر هستند و از این جهت ریشه‌ها و مفاهیم مشترک دارند.
 
با اینکه فلسفه اسلامی و فلسفه غرب هر دو از فلسفه یونان سرچشمه گرفتند چرا مسیرهای متفاوتی را طی کردند؟

فلسفه از عوامل مختلفی تاثیر می‌پذیرد. فلسفه از فرهنگ، اوضاع اجتماعی، دین، علوم و معارف دیگر و حتی خصوصیات روحی و روانی افراد رنگ می‌پذیرد. از این‌رو فلسفه در غرب، در جهان اسلام و در شرق دور، سرنوشت مختلف داشته است. حتی در اسلام بین شیعه و سنی از جهت سیر و جایگاه فلسفه تفاوت هست. ادیان مسیحیت و یهودیت، تمدن یونان و روم، تحولات قرون وسطی و دوران رنسانس و پیدایش علم جدید در شکل‌گیری و مسیر فلسفه در غرب تاثیر چشمگیری داشته است. به‌عنوان مثال اگر فیزیک نیوتن از یک سو و تشکیکات هیوم از سوی دیگر نبود، فلسفه کانت هرگز به‌وجود نمی‌آمد. اگر رشد چشمگیر علوم تجربی و موفقیت تکنولوژیک آن نبود هرگز فلسفه پوزیتیویسم در غرب شکل نمی‌گرفت. اگر نظام سرمایه‌داری (کاپیتالیسم) در غرب شکل نمی‌گرفت مارکسیسم پیدا نمی‌شد. این تحولات در جهان اسلام رخ نداده است. از سوی دیگر، تعالیم قرآن و آموزه‌های پیامبر و امامان شیعه علیهم‌السلام در شکل‌گیری فلسفه اسلامی و رشد الاهیات بسیار موثر بوده است. پیوند عقلانیت و معنویت در اسلام موجب شکل‌گیری عرفان نظری در جهان اسلامی شده که خود نوعی نظام مابعدالطبیعی است. عرفان نظری در مسیحیت و هند، کم و بیش هست اما هرگز به شکل عمیق و نظام‌مند که در جهان اسلام به‌صورت یک علم رشد پیدا کرده در سنت‌های دیگر دیده نمی‌شود. از سوی دیگر به جهت رکود علوم تجربی و علوم اجتماعی در جوامع اسلامی متأخر فلسفه ناظر به این ساحت‌ها در جهان اسلام گسترش نیافت.
 
چه عواملی موجب پیدایش مکتب‌های مختلف در فلسفه غرب شده است؟ در حالی که در فلسفه اسلامی این‌طور نبوده و تقریبا یک فلسفه بوده که سیر تکاملی خود را طی کرده و به مراحل والایی رسیده است. البته در فلسفه اسلامی هم اختلاف هست، اما نه به اندازه فلسفه غرب. به عبارت دیگر عامل اصلی ایجاد مکاتب فراوان و مختلف در فلسفه غرب چیست و عامل اصلی کمی اختلافات فکری و مکتب‌های فلسفی در فلسفه اسلامی چیست؟

یکی از علل این امر این بوده که فلیسوفان اسلامی عمیقا پایبند به اسلام بوده‌اند و پیوند تفکر فلسفی با اسلام موجب شده است فیلسوفان در خطوط کلی اندیشه، با هم توافق داشته باشند. تفکر فلسفی البته براساس منطق و روش عقلی پیش رفته، اما همواره چراغ هدایت وحی برسرآن بوده و از پیدایش مادی‌گری، شکاکیت، تجربه‌گرایی افراطی مانع شده است. باید توجه داشت که نقش دین در فلسفه در عالم اسلام مثبت و سازنده بوده و تاثیر دین بر فلسفه نه‌تنها آن را از هویتش دور نکرده است، بلکه حافظ و ضامن سلامت تفکر فلسفی بوده است. البته در جریان‌های کلامی و مذهبی گرایش‌های قشری و ضدعقلی دیده می‌شود که برداشت‌های افراطی از آموزه‌های دینی نقش تخریبی داشته است، چنانکه در تفکر سلفی و وهابی شاهد هستیم.
 
شاخه‌های مهم فلسفه غرب کدامند؟

فلسفه تفکر عقلی روشمند است. فلسفه به این معنای وسیع، دامنه گسترده‌ای دارد و حوزه‌های گوناگونی را در بر می‌گیرد. متافیزیک، معرفت‌شناسی، فلسفه ذهن، فلسفه علم و فلسفه‌های ناظر به عمل، مثل فلسفه اخلاق، فلسفه سیاست و فلسفه حقوق، نمونه‌های شاخه‌های فلسفه غرب هستند. یکی از امتیازات فلسفه در غرب نسبت به فلسفه در فرهنگ ما، همین تنوع و گستردگی شعب فلسفه است. همین امر موجب شده فلسفه در غرب با عمل و زندگی ارتباط بیشتری داشته باشد و توجه علاقه‌مندان بیشتر و عام‌تری را جلب کند. فلسفه ما چون متمرکز بر مباحث متافیزیک بوده، در بعد اجتماعی و در زندگی عینی بشر چندان تاثیرگذار نبوده و محدود به اقلیتی از خواص مانده است. یکی از ریشه‌های مشکلی که ما امروزه در علوم انسانی داریم، به همین موضوع برمی‌گردد. ما در زمینه‌های حیات جمعی انسان - آن‌گونه که شایسته بود- فلسفه‌ورزی نکردیم.
 
محور اصلی در فلسفه اسلامی موجود است که اکمل و اتم آن، واجب‌الوجود است. به عبارتی دیگر بسیاری از مباحث مقدماتی فلسفه برای این است که در آخر واجب‌الوجود به بهترین نحو اثبات شود. سوال این است که محور اصلی در فلسفه غرب چیست؟

وجود یا موجود، موضوع متافیزیک است و چون فلسفه ما متمرکز بر متافیزیک بوده، مفهوم محوری آن «وجود» و «موجود» است. در فلسفه قرون وسطای غرب، الاهیات محوریت داشت. اما فلسفه جدید غرب چون از تنوع و تکثر بسیاری برخوردار است، چنین محوری ندارد. هر شعبه و شاخه‌ای از فلسفه، موضوع و محور خاص خودش را دارد. اما به‌طور کلی شاید بتوان گفت محوری‌ترین مفهوم و موضوع در فلسفه جدید غرب، انسان است. در هر یک از فلسفه‌ها، ابعاد مختلف انسان مورد بحث است. در اگزیستانسیالیسم این امر روشن است. در فلسفه تحلیلی هم پدیده‌های انسانی مثل زبان، ذهن و علم، محور بحثند. در فلسفه‌های سیاسی و اخلاقی هم محوریت انسان روشن است. توجه به معرفت‌شناسی هم از همین باب است.

وضعیت فلسفه تطبیقی در ایران معاصر چگونه است؟ آیا حرکت قابل ذکری در این موضوع صورت گرفته است؟ و آیا بین حکمای معاصر ما، چهره‌های شاخصی در فلسفه تطبیقی داریم؟

شاید نخستین فیلسوف ما که مباحثی را در ارتباط با فلسفه غرب طرح کرد، ملاعلی مدرس زنوزی در کتاب بدایع‌الحکم است که به برخی پرسش‌های یکی از معاصرانش به‌نام بدیع‌الملک که از شاهزاده‌های قاجار بود و ظاهرا تا حدی با فلسفه غرب آشنایی داشت، پاسخ داده است. اما این کار با فلسفه تطبیقی فاصله زیادی دارد. بزرگانی مانند علامه شعرانی، علامه طباطبایی، شهید مطهری و آیت‌ا... مصباح تا حدی با برخی مباحث فلسفه غرب آشنا شدند و مباحثی را عمدتا در نقد فلسفه‌های مادی به‌ویژه مارکسیسم طرح کرده‌اند. یکی از کسانی که بحث فلسفه تطبیقی را مطرح کرده و در این زمینه در ایران تاثیرگذار بوده، هانری کربن است. از سیداحمد فردید هم باید یاد کرد که تفکر فلسفی او حاصل مقایسه حکمت اسلامی با برخی فلسفه‌های غربی به‌ویژه فلسفه هایدگر بود. از میان علمای دینی می‌توانم از دو استاد یاد کنم که به‌طور عمیق و تخصصی هم با فلسفه اسلامی و هم با برخی از شاخه‌های فلسفه غرب آشنایی عمیق داشتند، مرحوم مهدی حائری‌یزدی و مرحوم دکتر احمد احمدی. این بزرگان سال‌ها فلسفه تطبیقی تدریس کردند، اما از آنها آثار مکتوب زیادی برجای نمانده است. کتاب هرم هستی حائری یزدی و کتاب بن‌لایه‌های شناخت از دکتر احمدی دو نمونه از آثار قابل ذکر در این زمینه هستند. در نسل جدید اهل فلسفه، فلسفه تطبیقی با اشتیاق و شور بیشتری مورد توجه است و گمانم این است که ما در آینده در این زمینه حرف‌های بیشتری برای گفتن خواهیم داشت.
 
آیا بین فلسفه اسلامی و فلسفه‌های شرق -مثل هندوئیسم- کارهای تطبیقی صورت گرفته است؟

آشنایی ما با فلسفه‌های شرق و هند بسیار کمتر از فلسفه غرب است و کارهای تطبیقی در این زمینه بسیار کم است. آثار به زبان فارسی دراین زمینه‌ها زیاد نیست. آثاری از داریوش شایگان و ترجمه‌هایی از ع. پاشایی در باب فلسفه‌ها و ادیان شرقی بیشترین شهرت را در این زمینه دارند. یکی از کتاب‌های بسیار خوب درباره فلسفه‌های هندی کتاب «معرفی مکتب‌های فلسفی هند» است که دو فیلسوف هندی نوشته‌اند و فرناز ناظرزاده‌کرمانی به فارسی ترجمه کرده است. پایان‌نامه‌هایی هم در این حوزه نوشته شده، اما هنوز آشنایی ما با فلسفه‌های شرقی در مرحله مقدماتی است. اتفاقا در خود شرق یعنی در هند و چین و ژاپن کارهای مهمی در فلسفه تطبیقی انجام شده است. در زمینه مقایسه فلسفه‌های شرقی مثل بودیسم و کنفوسیوسیسم و ذن با یکدیگر و با فلسفه‌های غربی کارهای زیادی انجام شده است. برای فلسفه تطبیقی یا مقایسه فلسفه‌ها شناخت فلسفه‌ها لازم است. یک شاخه از مطالعات فلسفی هست که به آن مطالعات منطقه‌ای فلسفه (area studies philosophy) گفته می‌شود، مثل مطالعه فلسفه چینی، هندی و ژاپنی. در واقع مطالعات منطقه‌ای پیش‌نیاز فلسفه تطبیقی است. اما در محافل و مراکز فلسفی ما به این شاخه توجه لازم نشده است. در حوزه‌های علمیه ما اصلا به این گونه مطالعات توجه نشده است و در دانشگاه‌های ما هم گرچه درس‌ها و مطالعاتی در این زمینه صورت گرفته، اما کار عمیق و قابل ذکری تولید نشده است.

اگر نکته‌ای در باب فلسفه تطبیقی هست که اشاره به آن را لازم می‌دانید، بفرمایید.

توجه به چند نکته در مطالعات تطبیقی لازم است. یکی این است که باید از ترجمه و تطبیق شتاب‌زده مفاهیم یک فرهنگ به مفاهیم آشنای فرهنگ خودی دوری کرد. این همسان پنداری گاهی مانع فهم ما از فرهنگ‌های دیگر می‌شود. تا به واژه آشنایی در مکتب فلسفی دیگر برمی‌خوریم نباید فکر کنیم لزوما این واژه یا اصطلاح در آن فرهنگ همان معنایی را دارد که در فرهنگ ما دارد. این امر مختص به فلسفه نیست، بلکه در همه مطالعات تطبیقی باید به آن توجه داشت. اصولا یکی از دشواری‌های کار تطبیقی ترجمه و معادل‌یابی است. البته منظورم فقط ترجمه و معادل لفظی در اینجا نیست، بلکه منظورم معادل مفهومی است. گاهی برخی تا آنجا پیش می‌روند که فرهنگ‌ها را به‌طور کلی غیرقابل نفوذ و درک می‌دانند که از آن به Incommensurability تعبیر می‌کنند که این به‌نظرم افراط و زیاده‌روی است، گرچه دشواری این فهم و تطبیق را باید پذیرفت.

مطلب دیگر این است که در مطالعه مقایسه‌ای تا جایی که ممکن است نباید پیش‌داوری داشت و فلسفه مورد قبول خود را همیشه برتر و فلسفه‌های دیگر را فرودست‌تر فرض کرد. این گونه ذهنیت مانع فهم و داوری درست درباره مکتب‌ها و نظریات رقیب می‌شود. اصولا پیش‌داوری‌ها رهزن هستند. مثلا یکی از پیش‌داوری‌ها آن چیزی است که ذات‌گرایان و طرفداران حکمت خالده دارند که براساس آن برای همه فلسفه‌ها و ادیان و به‌طور کلی معارف بشری، به ذات و گوهر مشترک قائل هستند. من نمی‌گویم ذات و گوهر مشترکی وجود ندارد، اما سخنم این است که اگر همچنین نظری داریم، در مطالعه تطبیقی باید آن را در پرانتز بگذاریم و از پیش، فرض نکنیم و اگر تحقیق ما را به آنجا رساند، اظهار کنیم.

نکته دیگر این است که فلسفه تطبیقی به مقایسه محدود نمی‌شود، بلکه می‌تواند و خوب است مشتمل بر نقد هم باشد. چنانکه در مطالعه تاریخ فلسفه هم نظر بنده همین است و باید مطالعه انتقادی باشد، نه صرفا توصیفی. البته نقد باید بعد از توصیف بی‌طرفانه و دقیق باشد.

نکته آخر این است که کار تطبیقی نباید محدود به بعضی شاخه‌های فلسفه -مثل متافیزیک و معرفت‌شناسی- شود، بلکه در همه رشته‌های مختلف فلسفه مثل فلسفه اخلاق، فلسفه سیاست، و فلسفه هنر لازم است گسترش یابد، چنانکه در رشته‌‌های دیگر علمی و معرفتی نیز مطالعات تطبیقی بسیار راهگشاست.
 

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران