داستان، تکراری است؛ یک نمایش پر از کینه و نفرت که هر بار مهدی هاشمینسب اجرا میکند. با یک میزانسن و یک حرف. هنوز هم وقت و بیوقت جلوی دوربین مینشیند و از دو دهه قبل میگوید. برآشفته میشود. رجز میخواند. بغض میکند و دم از انتقام میزند. ما هم گوش میدهیم. حتی اگر روایت بیات و تاریخ مصرف گذشته باشد. اما چرا قصه «یاغی» برای ما مهم است و تمام نمیشود؟
هاشمینسب ۲۴ سال پیش با پروین به اختلاف خورد با پیشنهاد بهتر از پرسپولیس به استقلال رفت. با پیراهن آبی دروازه احمد عابدزاده را فرو ریخت و شد، یک لحظه بهیادماندنی در دربی و بخش مهمی از کُریهای هواداران استقلال برای رقیب. اصل ماجرا برای صنعت هواداری جذاب است. همه جای دنیای فوتبال به این روایتها اعتبار میدهند. اینجا هم. حتی اگر حرف جدیدی نداشته و به غلو یا دکان بلاگری افتاده باشد، باز هم تریبون میگیرد و بدون لکنت شنیده میشود. چرا؟ چون ذائقه مخاطب ایرانی همین را میخواهد، میپسندد و بیستواندی سال به انتظار این «جعبهسیاه» مینشیند.
این سانتیمانتالیسم بر خلاف عرف، اینبار به اصل روایت آسیب نزده و آن را از یک جریان هواداری جذاب خارج نکرده، اما به همان اندازه هویت و فوتبال هاشمینسب را تحتتاثیر قرار داده است. همین حالا دربی ۷۹ را از شناسنامه فوتبال او جدا کنیم، چه چیزی باقی میماند؟ تقریباً هیچ. که از قضا خودخواسته هم هست. شبیه به اینکه در تمام این سالها میتوانسته کار کند و در فوتبال به تاثیر برسد اما نخواسته و میخواهد او را با همین تصویری که ساخته، بشناسند؛ چهرهای که تنها دشمنی با پرسپولیسیها را نمایندگی میکند و این کم بودن را هم دوست دارد. او نه علاقه دارد پیشکسوت باشد و نه کارشناسی را میپذیرد. فقط میخواهد باشد. همین شکلی هم باشد. کم اما پر از خشم و زخم