زهرا زردکوهی: ما روزهای خوب و بد زیادی را کنار هم گذراندهایم. گاه تلخی چشیدهایم، گاه شیرینی. مثل همهی آدمهای دنیا، مثل همهی خواهر و برادرها خیلی اوقات به جان هم افتادهایم و خیلی اوقات هم دست در دست هم دادهایم و باهم از روی چالههای ریز و درشت گذر کردهایم. ما با هم خندیدهایم، به هم خندیدهایم، باهم اشک ریختهایم، اشک هم را درآوردهایم؛ اما هربار تا کسی خارج از خانه و خانوادهمان نزدیکمان شد و خواست به ما بخندد، یا خواست اشکمان را در بیاورد، مشتهایمان را یکی کردهایم و همه با هم توی دهانش زدهایم...
تمام آنچه در کتاب تاریخ از ما نوشته خواهد شد، در دست تقدیر و غیر نیست، ما خود قلم به دستیم! اینکه آینده که از لحظهای بعد آغاز میشود، چگونه رقم خواهد خورد، حالا به دست خودمان، در همین لحظه نوشته میشود. آینده، نتیجهی معادلات جمع و تفریقهای امروز ماست. همهچیز همینحالا نوشته میشود. هیچ خواهری از عناد برادرش، در خانه به روی دزد و قاتل باز نمیکند و هیچ برادری، از عناد خواهرش او را به دست جانی نمیسپارد. خانواده دعواهایشان را به دادگاهی که از دست قاضیها و حکمهای کاغذیاش خون میچکد، نمیبرد. دادگاهی که امروز جهان به آن میبالد، سراسر بیداد است و دریغ از اندک دادی، که میان کلمات و اعمال صاحبانش یافت شود. دادگاه امروزی فیک است، قلابی است، نقابی شیک و کراواتزده است تا خود را حامی جان بشر نشان دهد، جان بشری که خود در پشت صحنه سلاح برای سلاخی کردنش میفرستد و از نوک کراوات شیکش قطرههای خون میچکد.
امروز اسرائیل شر مطلق نیست، اسرائیل از آغاز، از همان وقتی که پیر و جوان از خانه راند و زمینها را با خون صاحبانش آبیاری کرد و سند به نام خود زد شر مطلق بود. امروز تنها ذاتش بیشتر از قبل به چشم جهان میآید. اسرائیل گلهی گرگان است. وجب به وجب، قدم به قدم، خانه به خانه جلو میآید. ضحاک است با مارهایی روی دوش که غذایشان جنین شکم زنان باردار و مغز سر کودکان است. خون مردان را در شیشه میریزد و به دنبال شراب جاودانگی کشور به کشور جلو میآید. جنگ بد است اما همه اینروزها این جمله را خطاب به کسانی میگویند که اسرائیل جان از جانهاشان گرفته، تغدیهی مارهای روی دوشش کردهاست. جنگ بد است برای ظالم، برای ضحاک، برای گلهی گرگان. خانوادهی من! حواستان باشد. گرگانی که روزی با شعار انسانیت مرگشان را نخواستیم، روزی بالاخره گردنمان را خواهند درید.
سر به اشتباه برای دوستی با گلهی گرگان خم نکنید. ظالم صدایش به آهی دروغین بلند میشود و یار میخرد، جیبش پر از سیم و زر میشود و دلش سراسر ظلم و دروغ و نفرت و کینه و تزویر. دل به امان ظالم نسپارید و به دست دادن به دشمنی که از خنجرش خون مردان و زنان و کودکانمان میچکد، فکر نکنید که تا دست جلو ببرید، از مچ که نه، دستتان را از کتف قطع میکند و دور گردنتان میاندازد و به قتلگاه خانوادگیتان میفرستد. آب از دهان گرگان جاری است به هوس خانه و کاشانه و زن و مرد و کودکان و خانوادهمان. مردانشان برای بریدن گلویمان خنجر تیز میکنند و زنانشان لباس سرخ بزم بر عیش مرگ ما میدوزند و کودکانشان آموزشهایی که دیدهاند را مرور میکنند تا پدرانشان، گوسفندانی که همواره وعدهشان را به آنها میدادند کتبسته تقدیمشان کنند. روبهروی ما گرگان به طمع خون و خانه و سرزمینی جدید به ولوله افتادهاند. گوش به شعارِ «ما با مردم کاری نداریم و جنگمان با حکومتهاست!» ندهید و در عوض، عکس کودکان بیسر و بیدست و اربا اربای فلسطین و لبنان را ببینید.
این روزها باید دوباره به تماشای قسمت آخر مختارنامه بنشینیم. سخنرانی مختار قبل از نبرد با مصعب بنزبیر را بشنویم و عاقبت نایاران مختار که امان پسر زبیر را باور کردند با دقت ببینیم. «به شما قول میدهم چنانچه با همان نیت روزهای نخستین قیام شمشیر بزنید، پیروزید و بر دشمن مزور غلبه میکنید. در میان شما احیانا هستند کسانی که قصد تسلیم دارند، من بیعتم را از ایشان برمیدارم و اتمام حجت میکنم؛ تزویر به شما امان میدهد تا مقاومتتان را بشکند، پس از غلبه شک نکنید گردنتان را خواهد شکست...»