درباره یک سریال پرسروصدا
ساختار روایت فیلمساز در هر قسمت از سریال به‌گونه‌ای است که بیننده را درگیر معما کند و با شوک انتهایی هر قسمت، سعی بر این داشته باشد که کشش لازم برای پیش ‌بردن درام را ایجاد کند و بیننده را با تفکر درباره حقیقت و واقعیت‌های پنهان داستان سرگردان کند. سریال درست در همین‌جا شکست می‌خورد
  • ۱۴۰۳-۰۶-۲۷ - ۰۱:۲۹
  • 00
درباره یک سریال پرسروصدا
آیا همیشه «اصل بر برائت» است؟
آیا همیشه «اصل بر برائت» است؟

سریال «اصل برائت» براساس رمانی به همین نام نوشته اسکات تارو ساخته شده است که داستانی پرتنش و پیچیده را در دستگاه قضایی آمریکا روایت می‌کند. پیرنگ فیلم در ظاهر عدالت، حقیقت و تبعات انتخاب‌های انسانی است. فیلم در نیمه دوم خود یک فیلم دادگاهی است.

بگذارید با هم کمی مولفه‌های ژانر دادگاهی را مرور کنیم. اولین مساله وجود یک پرونده حقوقی یا جنایی است که موجب برگزاری دادگاه ‌شود. این می‌تواند شامل قتل، کلاهبرداری یا دیگر جرائم باشد و بعد مسائل اخلاقی و حقوقی که وکلا یا قضات با آنها مواجه می‌شوند. تصمیم‌های سختی که شخصیت‌ها باید در طول درام بگیرند، لحظات تنش‌زایی می‌آفریند که تماشاگران را درگیر می‌کند. در اصل برائت، فیلمساز تا حدودی تمامی عناصر ژانر را رعایت کرده و فیلم را به لحاظ تکنیکال سرپا نگه داشته است.

فیلمساز سعی می‌کند در دل داستان ترجمه‌ای تازه از عشق و چالش‌های اخلاقی انسان مدرن را نیز روایت کند. این موضوع در طول سریال به حدی پررنگ است که بیننده حس می‌کند اساسا فیلم بر پایه این ایده ساخته شده است. داستان حول محور شخصیت اصلی، راستی سبیچ است که وکیل بلندپایه و پرآوازه‌ای است. اما به‌طور ناگهانی متهم به قتل همکارش می‌شود، همکاری که با او رابطه‌ای پنهانی و طولانی داشته و حالا دستش برای خانواده رو شده است. این اتهام نه‌تنها زندگی حرفه‌ای او را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد و باعث می‌شود شغلش را از دست دهد، بلکه روابط شخصی و خانوادگی‌اش را نیز به چالش می‌کشد.

ساختار روایت فیلمساز در هر قسمت از سریال به‌گونه‌ای است که بیننده را درگیر معما کند و با شوک انتهایی هر قسمت، سعی بر این داشته باشد که کشش لازم برای پیش ‌بردن درام را ایجاد کند و بیننده را با تفکر درباره حقیقت و واقعیت‌های پنهان داستان سرگردان کند. سریال درست در همین‌جا شکست می‌خورد؛ چراکه سعی بر این ندارد که با درگیرکردن روابط انسانی و برانگیختن حس، مخاطب را در سرنوشت شخصیت‌ها شریک کند و حس همذات‌پنداری مخاطب را برانگیزد؛ بلکه می‌خواهد بازی موش و گربه راه بیندازد. اما برای این کار شخصیت‌ها به ‌خوبی توسعه پیدا نمی‌کنند و نمی‌توانند جنبه‌های مختلف درام را پیش ببرند.

ما در ابتدای سریال با چند مساله روبه‌رو می‌شویم؛ اولی رقابت دادستان با رقیب تازه در انتخابات پیشرو و تامی که وکیل دیگری است و می‌خواهد به جایگاه راستی سبیچ برسد، دومی قتل کارولین و درنهایت مساله خیانت راستی برای خانواده‌اش. فیلمساز مساله رقابت را به حسادت تقلیل می‌دهد. اما کارولین نقطه‌عطف بحث راجع‌به سریال است. ما از رابطه راستی و کارولین چه می‌بینیم؟ آیا اصلا رابطه‌ای ساخته می‌شود؟

در حجم بسیار زیادی نماهای سوبژکتیو از شخصیت اصلی با فلش‌بک‌هایی روبه‌رو هستیم که جز اروتیسم محض چیزی ندارند. نه شخصیت‌ها را می‌فهمیم و نه از نحوه شکل‌گیری این رابطه آگاه می‌شویم و نه حتی درک درستی پیدا می‌کنیم از اینکه آیا این رابطه یک عشق ممنوع است یا هر چیز دیگری. اما از دیالوگ‌های راستی که بارها حتی سر میز شام پیش خانواده‌اش از شیفتگی خودش به کارولین می‌گوید و فلش‌بک‌ها حس سمپاتیک نسبت به او پیدا می‌کنیم، یعنی جایی که باید متنفر باشیم نیستیم، چراکه راستی از عشق می‌گوید. از اینکه کارولین بی‌نظیرش لایق عشقی بوده که حتی او همه چیزش را برایش ببازد.

در حقیقت این نگاه خود فیلمساز است؛ ما هیچ‌گاه در طول فیلم شرم را از راستی نمی‌بینیم و حس پشیمانی یا چیزی شبیه به اینکه او را به خودکاوی سوق دهد. فقط حسرت نبود کارولین است و اینکه او عاشقش بوده و این را بارها و حتی با اشک برای دخترش می‌گوید.

مساله بعدی فاش ‌شدن خیانت راستی برای همسر و فرزندانش است؛ یک پسر و دختر نوجوان و همسرش که یک زن سیاه‌پوست است. این را بگویم که فیلمساز باوجود فرصت کافی روابط اینجا را هم نمی‌سازد. ما راستی و همسرش را نمی‌فهمیم‌ و عشقی بین این دو نمی‌بینیم. روابط پدر و فرزندی هم ساخته نمی‌شود. توپ‌بازی راستی با پسرش هم باسمه‌ای است و نمی‌تواند کار کند. فیلمساز مفهوم عشق و وفاداری را قربانی می‌کند و درنهایت ما درمی‌یابیم که حتی همسر راستی هم به او خیانت کرده و او از این موضوع مطلع است. درواقع خانواده‌ای ساخته نمی‌شود و به این ترتیب فداکاری برای یکدیگر و نجات اعضای خانواده بیشتر به شوخی شبیه است و در همین حد باقی می‌ماند.

نیمه دوم سریال و برگزاری دادگاه جایی است که سریال را تا حدی نجات می‌دهد. دوربین دادگاه سروشکل درستی دارد و بازی‌ها هم خوب است، اما برای اینکه سریال از حد متوسط فراتر برود کم است. فیلمساز در طول دادگاه به ما یادآوری می‌کند که در دنیای حقوقی، حقیقت همیشه روشن نیست و گاهی اوقات، افراد بی‌گناه به دلیل شرایط خاص یا شواهد نادرست متهم می‌شوند و گاه مجرمان اصلی هیچ‌گاه شناسایی نمی‌شوند، درنتیجه عدالت هیچ‌گاه سر جای خود نمی‌ایستد.

در انتها شوک قوی‌ای به داستان وارد می‌شود و متوجه می‌شویم که دختر نوجوان خانواده قاتل بوده است. واکنش راستی به ظاهر حمایتی است. بازی مادر هم در این سکانس خوب است و شوکه شدنش بعد از شنیدن حقیقت را توانسته بسازد. اما در راستی هیچ ردی از پدر‌بودگی نمی‌بینیم و این دیالوگ که «ما مجبوریم از خودمون دفاع کنیم؛ چون عاشق هم هستیم» بیشتر شبیه به شوخی است تا احساس پدرانه واقعی‌ای که باید داشته باشد.

در انتها فیلمساز چه می‌کند؟ موسیقی خوب و سرحال، رنگ‌های گرم و حال خوب تمام شخصیت‌های فیلم؛ یکی در حال تماشای فوتبال، دیگری در حال آشپزی و در آخر گره‌خوردن نگاه راستی و همسرش به یکدیگر. انگار نه ‌انگار که قتلی انجام شده، دختر نوجوانی قاتل شده، همسری خیانت کرده و... . اینها هیچ‌کدام نمی‌تواند خانواده آمریکایی را از هم بپاشد، چون در تعریف فیلمساز خانواده آمریکایی در اسپاگتی خوردن سر میز شام خلاصه می‌شود. درنهایت اصل برائت سریال متوسطی است که می‌شود یک بار تماشایش کرد، اما برای بار دوم بعید می‌دانم.

پرونده فرهیختگان درباره سریال «اصل برائت» و یادداشت دیگر نویسندگان را در روزنامه بخوانید.

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰