مریم فضائلی، خبرنگار: در انتهای شب سریالی که شاید در ابتدا از نظر مخاطب یک درام معمولی و داستانی بدون اوج باشد اما بهمرور ثابت میکند در دل کوچکترین روابط هم داستانهای جذابی نهفته است و مجموع روایتها درکنار هم میتوانند به خلق سریالی مخاطبپسند برسند.
از همان قسمتهای اول این مینیسریال، تکلیف مخاطب با قصه و کاراکترهایش مشخص میشود، دوربین روی بالا و پایینهای زندگی زوجی به نامهای ماهرخ و بهنام بسته شده است و مابقی خردهروایتهایی هستند که کنار زندگی این زوج قرار گرفتهاند و اگر چالشی را هم شکل میدهند معطوف به زندگی ماهی و بهنام است.
در این سریال زن نه بهعنوان یک موجود ضعیف دیده نمیشود و نه حتی برعکس، مثل فیلمهای فمینیستی زنی جسور و شکستناپذیر. مخاطب مشکلات ابتدایی این زوج را در مسائل اقتصادی میبیند، مردی که ناراحت و خسته از دو دو تا چهارتای زنی است که به فکر آینده است و حتی راحتی را فنای پسانداز میکند اما بهمرور ابعاد دیگری هم از زندگی این دو نفر نمایان میشوند.
گلایههایی که تا قبل از آنکه شخصیتها با هم حرف بزنند، طرف مقابلشان آن را نمیدانست و با گفتوگو لایههای دیگری از مشکلات و گلهها مشخص میشوند. با جدا شدن بهنام و ماهرخ، آدمها و داستانهای دیگری هم وارد سریال میشوند. مادر بهنام، زنی است که فراموشی گرفته و پسرش را به یاد نمیآورد. بهنام، مادرش را در خانه سالمندان گذاشته و در چند سکانس احساسی ملاقاتهایشان را نشان میدهد.
سکانس رقص مادر و فرزند یکی از آن صحنههایی بود که حواشی زیادی بهدنبال داشت و بار احساسی زیادی را به دوش میکشید. با تمام رفتارهای خوب بهنام با مادرش، کماکان گروهی که مخالف گذاشتن والدین به خانه سالمندان هستند، این رفتار را قضاوت میکردند. سریال در این موضوع هم نشان داد با یک فعل نمیشود فردی را قضاوت کرد و شرایط افراد را باید در نظر گرفت.
شخصیت بهنام درطول داستان نشان میدهد حتی رانندگی هم بلد نیست و روند موقعیت شغلیاش رو به نزول است. همین ویژگیهایی است که میتواند دلیلی باشد که به بهنام حق بدهیم نتواند از مادرش بهخوبی نگهداری کند. در قسمت هفتم، گفتوگوی میان بهنام و مغازهداری شکل میگیرد که از تعویض تابلوی قدیمی فروشگاهش ناراحت است.
در آن سکانس مرد فروشنده خاطرهها را که ارزش بسیاری دارند دلیل اصلی نگهداری سردر کهنه مغازهاش میکند. در آنجا از بهنام میپرسد: «اگر نتوانی از پدر و مادرت نگهداری کنی، آنها را خانه سالمندان میگذاری؟» و بهنام جواب میدهد: «اگر بدانم که شرایط بهتری دارد، بله.» سریال در این نقطه، قضاوتها را از دوش بهنام برمیدارد و به او بابت عدم قبول مسئولیت سخت نگهداری از مادر پیرش حق میدهد.
از آن سمت، جدایی برای ماهرخ شاید درظاهرش تغییراتی بههمراه بیاورد و این حس را منتقل کند که از بابت جداییاش خوشحال است، اما با پدر سختگیر و متعصبی که دارد مسائل و مشکلات تازهی دیگری را هم تجربه میکند. او حتی بهدلیل رفتارها و سختگیریهای پدرش برای آنکه تنش بیشتری درست نکند، روابطش را بسیار محدود میکند و از وسط یک میهمانی زودتر میرود تا قبل از ساعت ۱۰ شب خانه باشد. ماهی در خانه پدرش بهسختی مورد قضاوت قرار میگیرد.
پدرش که سنتی فکر میکند نگران است جدایی دختر اولش در ازدواج دختر دومش تاثیر بگذارد، به همین دلیل حتی ماجرا را به خواهر خودش هم نمیگوید و سعی دارد این اتفاق را از او پنهان کند. پدر ماهرخ بهخاطر ترکیب نگاه سنتی و دلسوزی پدرانه، برای اتفاقات قبل از رخ دادنشان خوب و بد مشخص کرده و نمیتواند هممسیر با شخصیتهای سریال قدم بردارد. با تمام سختگیریهای پدر ماهرخ، سکانسهایی که این مرد پیر تنها، با دلسوزی و نگرانی برای دخترانش حرف میزند، بیننده را با نگاه پدرانه او همراه میکند.
جدایی برای زوجی که بچه دارند مانند طنابی پوسیده است که بهخاطر فرزندشان هم که شده باید این پیوند را حفظ کنند. دارا، در ماجرای جدایی بین پدر و مادرش مانند توپی است که گاهی در زمین مادر قرار میگیرد و گاهی در زمین پدر. این جابهجاییها برای بچه تنشزاست و حتی باعث میشود خودش را از دست پدرش مخفی کند. با گم شدن دارا، شخصیت جدیدی وارد سریال میشود و مسیر تازهای را برای ادامه سریال هموار میکند.
ورود همسر ثریا (همسایه بهنام و زن صیغهای او) به داستان باعث شکلگیری دوگانه تنش و آرامش شد. ثریا که بابت از دست دادن حضانت فرزندش نگران است، همدلی ماهرخ را برای خود بهدست میآورد و برای حل مشکل او به هم نزدیک میشوند. یک دوستی که برای بیننده عجیب است اما دلسوزی هرکدام برای طرف مقابل دلیلی است که آنها را به همدیگر نزدیک کرده.
وجود دید زنانه نویسنده شاید دلیل اصلی ساخت چنین تصویری باشد. ثریا و ماهرخ که وجه تشابهشان طلاق و مسائل و مشکلات حضانت است، برای آنکه دیگری سختی کمتری بکشد، به همدیگر کمک میکنند. سریال در انتهای شب پر از لحظاتی است که آدمها میخواستند برای طرف مقابلشان کاری کنند، اما او را بلد نبودند.
برای کمک به همدیگر اگر یک قدم زودتر برمیداشتند به تلخی، جدایی و دعوا نمیرسیدند. در سکانس بعد از طلاق، وقتی ماهی تصادف میکند بهنام برای کمک به سمت او قدم برمیدارد، اما با کمی تعلل محضردار به او میرسد و میگوید: «من آدمها را میشناسم، تو زیاد تنها نمیمانی» و همین گفتوگو باعث میشود بهنام قید کمک کردن به ماهرخ را بزند و او را با اولین مشکل بعد از تنها شدنش تنها بگذارد.
در انتهای شب بهنحوی ساخته شده که ما افراد را به خوب و بد تقسیم نمیکنیم، آنها را شاید بابت تصمیماتشان قضاوت کنیم اما با اتفاقات بعدی به آنها حق میدهیم. نسبیگرایی در این سریال باعث میشود فیلمی خاکستری با شخصیتهایی خاکستری ساخته شود و بیننده بتواند با ماجراها همراهی کند و حتی خود را جای شخصیتها بگذارد.