صادق امامی، عضو شورای سردبیری: این گزارش در ساعاتی نوشته شده که پیکر مطهر شهیدان سیدابراهیم رئیسی، حسین امیرعبداللهیان، حجتالاسلام سیدمحمدعلی آلهاشم، مالک رحمتی، سردار سیدمهدی موسوی، سرهنگ خلبان سیدطاهر موسوی، سرهنگ خلبان محسن دریانوش و سرگرد بهروز قدیمی پس از وداع دردآلود در تبریز و قم، در میان سیل خروشان مردم تهران قرار گرفته است. مقصد نهایی پیکر رئیسجمهور شهید، مشهد مقدس است؛ همان جایی که شروع سیدابراهیم بود. چه خوش شروع و چه خوشتر پایانی.
هنوز هم نمیدانیم چه مصیبتی بر سرمان فرود آمده است. سقف آسمان، یکشنبه شب بر سرمان ریخت. چند ساعت قبل حوالی ساعت 15:30 صحبت از سانحه برای بالگرد حامل رئیسجمهور بود اما ساعت 16 یکی از رسانهها این شایعات را تکذیب کرد و نوشت که «هلیکوپتر حامل رئیسجمهور به دلیل مهآلود بودن هوای منطقه شمال آذربایجان شرقی بر زمین نشسته» و «کاروان رئیسجمهور به صورت زمینی راهی تبریز شده است.»
کمی بعد اما زیرنویس شبکه خبر، از بروز سانحه برای بالگرد حامل سیدابراهیم رئیسی خبر داد و به دنبال آن، وزیر کشور این موضوع را تایید کرد و گفت که به دلیل «وضعیت آب و هوا و شرایط سختی که در منطقه بوده» بالگرد رئیسجمهور به همراه همراهان، «مجبور به فرود سخت» شده است. او از اعزام تیمهای امدادی به منطقه میگوید. هیچکس نمیداند چه خبر شده است. غلامحسین اسماعیلی، رئیس دفتر رئیسجمهور در همان لحظات ابتدایی ناپدید شدن بالگرد رئیسجمهور بعد از کلی تلاش توانسته بود با تلفن خلبان ارتباط برقرار کند. پاسخ تلفن را حجتالاسلام آلهاشم داده بود و گفته بود که «حالم خوب نیست و در دره افتادهام... نمیدانم چه شده، نمیدانم کجا هستم.» شاید همین اطلاعات باعث انتشار خبرهای امیدوارکننده در رسانهها شده بود.
امیدواریها با نزدیک شدن به غروب و رفتهرفته تاریک شدن هوا، بهمرور کمتر و کمتر میشد. در تحریریه روزنامه همه میگفتند «حتی اگر رئیسجمهور و همراهانش سالم باشند، سرما میتواند جانشان را به خطر بیندازد.» ساعت 8 شب، یک تماس، خبر از قطعی بودن شهادت رئیسجمهور را میدهد. در تحریریه هیچکس نمیخواهد این خبر را باور کند. به دنبال بهانهایم برای نپذیرفتن. به سردبیر یکی از خبرگزاریها زنگ میزنیم. او اظهار بیاطلاعی میکند. مصاحبه ساعت 21 معاون اجرایی رئیسجمهور که از برقراری چندنوبته ارتباط «با یکی از سرنشینان هلیکوپتر و یکی از کادر هلیکوپتر» خبر میدهد، کورسوی امیدی را در دلمان روشن میکند.
ساعت 10 شب است و نیروهای امدادی و نظامی نتوانستهاند موقعیت بالگرد را پیدا کنند. در دلمان آشوب است. دیگر باید شهادتشان را بپذیریم یا نه را نمیدانم. چند ساعتی است که باید گزارش این سانحه را بنویسم اما چه بنویسم؟ بنویسم رئیسجمهور شهید شده است یا اینکه فرود سخت بدون تبعات جانی بوده است؟ ساعت 23 متن کوتاهی مینویسم؛ متنی که حالا دیگر مملو از آرزوهایم به حساب میآید. ساعت 12 شب، یکی از همکارانم شماره خبرنگاری را به من میدهد که میتواند خبرنگاران را به محل سانحه ببرد. تماس میگیرم. جواد آقاجان نژاد است. جواد در اینستاگرام خودش را «کارگر، مستندساز، عکاس و روزنامهنگار» معرفی کرده است. گزارشهایش در حوزه شورا و شهرداری خاص است. میگوید اگر خودت را زود برسانی، میتوانیم به منطقه برویم. اولین پرواز ساعت پنجونیم صبح است. بلیت میگیرم و راهی فرودگاه میشوم.
روایت سفر استانی اردبیل
حدود 3 سال پیش به فرودگاه آمده بودم تا بهعنوان خبرنگار، گزارشی از سفر استانی رئیسجمهور و هیات دولت به استان اردبیل بنویسم ولی حالا، باید به سفری بروم که در خوشبینانهترین حالت آن باید از مصدومیت شدید رئیسجمهور یا شهادت او بنویسم. سفر پیشین اواخر مهرماه 1400 و در دورانی بود که هنوز خطر کرونا وجود داشت. رئیسجمهور برای بازدید از برخی طرحها به استان سفر کرد اما در کنار پیگیری طرحهای نیمهتمام، اصرار به دیدارهایی با مردم داشت. از اینرو تیم تشریفات ملزم شده بودند در برخی روستاها که شاید جمعیت زیادی هم نداشت، رئیسجمهور دیدار مردمی داشته باشد. در بخشی از گزارش این سفر که سوم آبان 1400 با عنوان «16 ساعت با رئیسجمهور» در روزنامه «فرهیختگان» منتشر شد، نوشته بودم که در میان ازدحام، مردی خودش را به رئیسجمهور میرساند. فاصلهاش با رئیسی کمتر از 40 سانتیمتر است. میگوید 20 سال در شرکتی کار کرده و حالا حق بیمهاش را خوردهاند. بدون استفاده از افعال جمع به رئیسی میگوید: «میخوام چیزی بنویسی که درست شود دیگر.» در آن همهمه نمیشنوم رئیسی به او چه میگوید که در جواب میگوید: «قربونت برم.» رئیسی باز هم چیزی به او میگوید. آنقدر خوشحال میشود که اول میگوید: «به حرمت... امام زمان... سلامتی آقا و امام زمان صلوات.» جمعیت صلوات میفرستند. جوانی هم رئیسجمهور را «سید» صدا میکند: «سید جان یک لحظه...» رئیسی میایستد و به حرفهایش گوش میدهد.
پیرمردی که تلاش میکرد حرفش را به رئیسجمهور بزند، بالاخره به رئیسجمهور میرسد. چقدر از این اتفاق خوشحالم. نمیخواهم شعاری بنویسم ولی دیدن رئیسجمهور در چنین نقطهای آن هم بدون بازرسی بدنی و هیچ محدودیتی، اگر محال نباشد، تقریبا ناممکن است. به رئیسی میگوید: «فدای شما من برم.» این جمله حتی از «فدای شما بشم» هم زیباتر است. رئیسی را قسمی میدهد که گمان نمیکنم هیچکس تا به امروز او را چنین قسمی داده باشد: «تو را به اشک چشمانت که بر سردار سلیمانی ریخته، به شاه غریب خراسان... همین الان به استاندار دستور بده مشکل زمین ما حل شود.»
بهسمت نقطهای میرویم که مزرعه بادامزمینی و پنبه است. محافظان راه را باز میکنند تا صاحب محصول هم بتواند با رئیسجمهور صحبت کند. مرد میانسالی با موهای حناییرنگ و کمی فر جلو میآید. دستانش دستکش دارد. دستش را بهسمت رئیسجمهور دراز میکند. رئیسی با مرد کشاورز دست میدهد. میخواهد دست رئیسجمهور را ببوسد اما رئیسی مانع میشود. در آن روز، سردار سیدمهدی موسوی رئیس یگان حفاظت رئیسجمهوری شرایط بسیار سختی داشت. از یکطرف تامین امنیت رئیسجمهور و از طرف دیگر نگرانی از کرونا، شرایط را برای وی دشوار کرده بود. در آن گزارش نوشتم که «تقریبا هیچ تیم حفاظتی اجازه نمیدهد که مردم به مقامات در این سطح نزدیک شوند. خیلی دوست دارم حسوحال سرتیم حفاظت رئیسجمهور را در این سفرها بدانم. مطمئنم خون خونش را میخورد و از خدا میخواهد که سفر هرچه زودتر به پایان برسد.» رئیسی اما گوشش به این حرفها بدهکار نبود. او از مردم بود و امکان نداشت بدون دیدار ولو کوتاه با مردم، سفرش را به پایان برساند. آخرین دیدارش بهعنوان رئیسجمهور هم با مردم بود؛ مردمی که تا پیش از این حتی فرماندار را هم ندیده بودند.
از تبریز تا مس سونگون
تا به تبریز برسم، جواد چند باری تماس میگیرد. ساعت 6 و نیم هواپیما روی باند فرودگاه تبریز مینشیند. اخبار را چک میکنم. در شبکههای اجتماعی، خبر از پیدا کردن لاشه بالگرد و شهادت همه سرنشینان پخش شده است. جواد تماس میگیرد. دیگر همهچیز تمام شده است. قرار بود خودم را زود به تبریز برسانم تا از روند جستوجو برای یافتن بالگرد و سرنشینان گزارش بنویسم اما کمی دیر رسیدم. همهچیز تمام شده ولی برای جواد نه. پشت تلفن دائم میگوید «امامی بدو... امامی بدو... دیر شد.» سریعتر از دیگران از سالن فرودگاه خارج میشوم. با ماشین آمده دنبالم. تا سوار میشوم خبر را اعلام میکند: «همه شهید شدن.»
بین رفتن به استانداری، دفتر امامجمعه و محل سانحه، سومی را انتخاب میکنم. نمیدانم خوانده یا شنیده بودم که آقای آلهاشم خودش را از بالگرد بیرون انداخته و توانسته تلفنی اطلاع بدهد. این را از جواد میپرسم؛ میگوید: «آقای آلهاشم چطور پریده پایین؟ این بنده خدا به خاطر کمر دردش، نمیتونست به راحتی سوار ماشین شه چه برسه به اینکه از بالگرد بپره پایین.» در مسیر به سمت ورزقان، جواد با چندین نفر تماس میگیرد. مکالماتش به زبان ترکی است و چیزی متوجه نمیشوم. بعد از تماس، خلاصه آنچه که به دست آورده را برایم تعریف میکند: «بچههای هلالاحمر میگن داریم پیکرها رو جمع میکنیم بیاریم تبریز.»
ساعت هفتونیم صبح، در مسیرمان به سمت ورزقان، خودروهای دولتی و نظامی در حال بازگشت به سمت تبریز هستند. ساعت 8 به ورزقان میرسیم و از آنجا به سمت معدن مس سونگون میرویم. در یک نقطه، خودروهای شخصی و کامیونها کنار جاده ایستادهاند. کامیونها حامل تجهیزات هستند. از عصر روز گذشته با توجه به قطعی بودن سانحه و احتمال آسیبدیدگی شدید سرنشینان بالگرد، تیم پزشکی به همراه ۲ اتوبوسآمبولانس و ۱۲ آمبولانس به منطقه عزیمت کردند تا در صورت نیاز از آنها استفاده شود. همه امیدها، ساعتی که اپراتور پهپاد جستوجوگر اعلام کرد «سرده... بدن سرده» بر باد رفت. دیگر بعد از این خبر تلخ، نیازی به انتقال تجهیزات برای برپایی چادر و سایر امکانات نبود. به همین دلیل ماشینها پشت مانعی که نیروی انتظامی در مسیر معدن مس سونگون ایجاد کرده، متوقف شدهاند. به جز خودروهای دولتی و نظامی، هیچ خودرویی اجازه عبور ندارد. به ما هم اجازه نمیدهند. میخواهم کارت خبرنگاریام را نشان دهم شاید فایدهای بکند. جواد مخالفت میکند: «اینجا از خبرنگار میترسند. اصلا نباید بگی خبرنگارم.» ماشین را پارک میکند. با چند نفر تماس میگیرد و درنهایت، مجوز عبور را اخذ میکند. جواد شنیده که میخواهند پیکر شهدا را به معدن منتقل کنند، به همین دلیل اجازه نمیدهند جلوتر برویم. ساعت 8 و نیم میشود. اکانت رسمی رئیسجمهور در شبکه ایکس (توییتر سابق) آیاتی از سوره صافات را نوشته است: «سَلامٌ عَلى إِبْراهیمَ. کذلِک نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ. إِنَّه مِنْ عِبادِنَا الْمُومِنِینَ» (درود و سلام بر ابراهیم. ما این گونه نیکوکاران را پاداش مىدهیم (که براى آنان مدح و ثنا به جا مىگذاریم). همانا او از بندگان مومن ماست). سه سال پیش در زمان تبلیغات انتخابات ریاستجمهوری، عبارت «سلام بر ابراهیم» روی پوسترها و بنرهای ستاد انتخاباتی سیدابراهیم رئیسی نقش بسته بود ولی حالا سلام بر ابراهیم، نشانه شهادت اوست. روستاهای «بکرآباد»، «لیلی خانه» و «دهیاری آلچه قشلاق» را رد میکنیم که به مه در جاده میخوریم. کمی جلوتر میرویم که به پست ایست پلیس راه میخوریم. هر چه تلاش میکنیم، اجازه عبور به ما نمیدهند. در چنین وضعیتی، بدون هماهنگی در بالاترین سطوح، امکان تهیه گزارش وجود ندارد. حدود نیم ساعتی معطل میشویم اما راهی نیست. به جز خبرنگاران صداوسیما، برخی از خبرنگاران خارجی نیز در منطقه حضور دارند اما خبرنگاران ایرانی، چنین فرصتی را به سختی به دست میآورند.
به ناچار به تبریز برمیگردیم تا به دفتر امامجمعه برویم. منزل امامجمعه تبریز، چند قدم با دفتر کارشان فاصله دارد. جمعیت قابل توجهی در مقابل منزل و دفتر امامجمعه جمع شدهاند. بخش قابل توجهی از حاضران، پیراهن مشکی به تن دارند. پدر شهید آلهاشم، مقابل منزل نشسته است. مردم به شکلی دورش حلقه زدهاند که نمیتوانم ببینمش. مداحها روضه میخوانند. با اینکه زبان ترکی نمیدانم اما آنقدر در روضهخوانی این زبان سوزاننده است که حتی بدون درک معنای روضه، ناخودآگاه اشک از چشمهای انسان جاری میود. به رسم عزاداریهای تبریزیها، دو صف موازی تشکیل میشود. بخشی از صف عزاداری، فرماندهان و درجهداران سپاه، ارتش و فراجا هستند. عزاداران با دم «ای شه مظلوم حسین وای وای/ بیکس و مغموم حسین وای وای» سینهزنی میکنند. حدود 20 دقیقه بعد، مراسم به پایان میرسد اما خیلیها دلشان نیست بروند. برخی جوانان به اندازهای گریه کردهاند که چشمهایشان سرخ شده است. مقابل منزل شهید، چند خانم دور عکس امامجمعه تبریز جمع شدهاند و گریه میکنند. شدت گریه آنها به اندازهای است که گمان میکنم فرزندان یا قوم و خویش نزدیک شهید باشند اما اینطور نیست. مردم عادی هستند. در سالهای گذشته، رسانهها درباره سیره مردمی حجتالاسلام آلهاشم بسیار نوشته بودند اما واقعیت بسیار فراتر از آن چیزی بود که کلمات توان معنا کردنشان را داشته باشند.
بعد از مراسم، جواد یکی از نیروهای هلالاحمر که در عملیات جستوجو حضور داشته را به من معرفی میکند. برایم وضعیت پیکرهای مطهر شهدا را تشریح میکند. مطمئنا اگر به صورت رسمی این موضوع اعلام نمیشد، هیچگاه قصد نوشتن آن را نداشتم. آنطور که آن نیروی هلالاحمر گفت، پیکر حجتالاسلام آلهاشم سالم بوده است اما پیکر رئیسجمهور و مالک رحمتی استاندار آذربایجان شرقی سوخته بود. سایر پیکرها وضعیت به مراتب بدتری داشتند که امکان تشریح آن وجود ندارد.
عصر دوشنبه، مراسم عزاداری در مصلی برگزار میشود. جواد هم به منزل میرود و پیراهن مشکیاش را میپوشد. میگوید با لباس غیرمشکی زشت است به مراسم بیاید. ساعت 3 بعد از ظهر به نزدیکی مصلی و مغازه یکی از دوستان جواد در یک پاساژ میرویم. داخل پاساژ، یکی از مغازهها، پارچه سیاه نصب کرده؛ عکس حاج قاسم در کنار شهدای سقوط بالگرد را بر روی میزی قرار داده و چند شمع هم روی آن گذاشته است. از پاساژ که خارج میشویم، باران سنگینی شروع به باریدن کرده است. با این حال فوج فوج مردم در حال حرکت به سمت مصلی تبریزند. نزدیک ساعت 4 مراسم با قرآنخوانی آغاز میشود. پس از قرائت قرآن، مادحین شروع به روضه خوانی میکنند. داغ اینقدر سنگین است که روضه پشت روضه خوانده میشود. مصلی دو یا سه بار پر میشود. مردم میآیند ساعتی مینشینند و عزاداری میکنند و میروند تا عدهای دیگر بیایند. در روز عاشورا، هیاتهای تبریز برای عزاداری به سمت بازار حرکت میکنند اما دوشنبه از معدود دفعاتی بود که هیاتی برای عرض تسلیت به راه افتاده بود تا به مصلی شهر بیاید. در میانه مراسم، خادمان آستان قدس رضوی، درسالروز تولد امام رضا(ع) پرچم مطهر حرم را با نوای «ای صفای قلب زارم، هرچه دارم از تو دارم/ تا قیامتای رضا جان، سر ز خاکت بر ندارم» به مصلی تبریز میآورند. در انتهای مراسم، نماینده ولیفقیه در سپاه روی سن میرود تا از امامجمعه و مردم آذربایجان دقایقی صحبت کند. بین کلماتی که به ترکی میگوید، کمی هم فارسی صحبت میکند. او حجتالاسلام آلهاشم را نهتنها «امامجمعه» که «امام هر روز» مردم تبریز خواند. نماینده ولیفقیه در سپاه از نقش مردم محلی در روز حادثه سقوط بالگرد هم کمی گفت: «مردم ورزقان در اون سرما و تاریکی شب با چراغ قوه اومدن برای پیدا کردن پیکر آیتالله آلهاشم.»
چرا آل هاشم عزیز بود
پس از مراسم، برای اسکان به یکی از واحدهای دانشگاه آزاد میروم. نگهبان به من نگاه میکند و میگوید: «مصیبت خیلی بزرگی بود.» درباره چرایی ارادت مردم به آقای آلهاشم میپرسم. داستان روزهای ابتدایی انتصاب حجتالاسلام آلهاشم را با لهجه شیرینش تعریف میکند: «امامجمعه شهرهای دیگه با مردم دست میدن؟ یک هفته بعد از انتصابش اومد دانشگاه آزاد. خودش تبریزیه آخه. اول رفت سلف سرویس با دانشجویان غذا خورد. بدون محافظ اومده بود. من تو سلف بودم که اومد غذاخوری کارمندها. با تمام همکارا یکییکی دست داد. یکی از همکارا که یک کم دورتر واستاده بود را با اسم خودش صدا کرد. گفت: «آقای... چرا دور واستادی؟» اومد احوالپرسی کرد. آقای آلهاشم گفت: «آقا من پدر شما رو خیلی خوب میشناسم. چرا دور واستادی؟» گفت: «آقا نخواستم مزاحم شما شم.» گفت: «چه مزاحمتی؟» با اتوبوس میرفت اینطرف و اونطرف وضعیت رو میدید. سوار بیآرتی میشد. با مردم صحبت میکرد. با تاکسی میرفت بازار و درد دل مردم رو گوش میداد. مثلا اگر کسی مشکل داشت هر طور میشد مشکلش رو حل میکرد. مشکلی که قانونی بود رو حل میکرد.»
صبح روز سهشنبه
خستگی و کمخوابی، باعث میشود بعد از نماز تا صبح بخوابم. ساعت 7 صبح، جواد تماس میگیرد که آمادهباش، دارم میآیم دنبالت. تقریبا تمام شهر تعطیل است. یک مغازه کوچک را برای خوردن صبحانه پیدا میکنیم. بعد از صبحانه، از بازار تعطیل بهسمت میدان شهدا میرویم. ساعت 8 است. جمعیت قابل توجهی در میدان جمع شدهاند. در جایگاه مراسم، پدر امامجمعه تبریز روی صندلی نشسته است؛ در 90سالگی، گریه امانش نمیدهد و حق هم دارد. پیشتر ویدئویی از او منتشر شده بود که در آن تعابیر بسیار والایی درباره فرزند شهیدش به کار برده بود. در آن ویدئو آیتالله سیدمحمدتقی آلهاشم گفته بود که وصیت کرده، فرزندش بر پیکر پدر نماز میت بخواند. سخن گفتن از مرگ چنان بر پسر سنگین میآید که آرام شروع به گریستن میکند. در تاریخ کمتر نمونهای پیدا میشود که پدری ضمن اشاره به «عادل» و «متقی» بودن فرزندش، بگوید «ایشان با اینکه پسر ماست اما ایشان را برای خودم پدر میدانم.» پس از شهادت پسر، پدر جملهای بیان کرد که معنای «ایشان را برای خودم پدر میدانم» برایم قابل درک شد. آیتالله آلهاشم در مصاحبهای پر از درد و در میان گریههایش گفت که «اطاعتش را من به خودم واجب میدانستم.»
دقایقی تا شروع رسمی مراسم مانده است. میدان شهدا و خیابانهای اطراف مملو از جمعیت شده است. تقریبا همه مردم سیاه پوشیدهاند. علاوهبر تبریز، مردم شهرها و استانهای همجوار هم به تبریز آمده بودند برای وداع؛ وداع با رئیسجمهور و همراهانش در آن سفر ناتمام. از بلندگوهای کمرمق، صدای شهید آوینی به گوش میرسد: «زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامت تن زیباست، اما پرنده عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند.» با توجه به ازدحام جمعیت، مدیریت مراسم کار چندان سادهای نیست. کمی پس از ساعت 9، مجری پشت میکروفون قرار میگیردو مراسم رسما آغاز میشود. او پس از نام بردن از رئیسجمهور و وزیر خارجه، به نام حجتالاسلام آلهاشم که میرسد، گریه میکند. پس از او، مراسم بهصورت رسمی به قرائت قرآن آغاز میشود. قاری قرائتش را با آیه 32 سوره احزاب «مِنَ المُومِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهدُوا اللَّه عَلَیه فَمِنهم مَن قَضى نَحبَه وَمِنهم مَن ینتَظِرُ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا» (در میان مومنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند) آغاز کرد و با آیاتی از سوره الفجر به پایان برد: «یا أَیتُها النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ/ ارْجِعِی إِلَى رَبِّک رَاضِیةً مَرْضِیةً/ فَادْخُلِی فِی عِبَادِی/ وَادْخُلِی جَنَّتِی» (اى نفس مطمئنه/ خشنود و خداپسند به سوى پروردگارت بازگرد/ و در میان بندگان من درآى/ و در بهشت من داخل شو) پس از قرائت قرآن، وزیر کشور شروع به سخنرانی میکند. از محل تجمع کمی فاصله گرفتهام که صدای شعاری آشنا را میشنوم: « آذربایجان اویاخدی، انقلابا دایاخدی» (آذربایجان بیداره و پشتوانه انقلاب است) سر میدادند. نزدیک به ساعت 10 صبح، از خیابان فردوسی، ماشین حامل پیکر شهدا وارد خیابان جمهوری اسلامی میشود تا به میدان شهدا برسد و از آنجا به سمت مصلی حرکت کند.
با ورود پیکر شهدا، دیگر در تبریز، سهشنبه اول خرداد نبود؛ هشتم، نهم و دهم محرم بود. خودروی حامل پیکر شهیدان سیدابراهیم رئیسی رئیسجمهور، حسین امیرعبداللهیان وزیر امور خارجه، آیتالله آلهاشم نماینده ولیفقیه در آذربایجانشرقی، مالک رحمتی استاندار آذربایجانشرقی و جمعی دیگر از همراهان، در سیل جمعیت افتاد. تبریزیها، علاوهبر استاندار سختکوش، حجتالاسلام آلهاشم پدر معنوی شهرشان را از دست داده بودند. مردی که آوازه مردمی بودنش در سرتاسر کشور پیچیده بود. از این رو هم مهدی رسولی مداح این مراسم، «آذربایجان سلام اولسون کیشی مسلک دلیرانه/ سلام اولسون سنین اولکنده آزاده شهیدانه.» (آذربایجان، سلام بر دلیرانی که مسلک مردانگی دارند/ سلام بر شهیدان آزاده سرزمین تو) را میخواند. رسولی خطاب به رئیسجمهور میگفت: «الهی دورت بگردم. برای درد مردم تا کجا رفتی پیدات نمیکردن؟ تا کجا رفتی دنبال درد مردم که باید تو کوهها دنبالت میگشتیم؟... دست علی به همرات... چه قیامتی کردی پهلوون. روی همه جوونها رو سفید کردی... برو خدا به همرات.» پرتکرارترین دمی که از میدان شهدا و خیابانهای اطراف تا مصلی شنیده میشد، همان شعری است که تبریزیها هرساله آن را در روز عاشورا برای امام حسین(ع) میخوانند: «ای شه مظلوم حسین وایوای/ بیکس و مغموم حسین وای وای.» پس از تشییع باشکوه در تبریز، پیکر شهدا برای تشییع در قم، با تشریفات رسمی و استقبال وزرا و شخصیتهای لشکری و کشوری وارد فرودگاه مهرآباد تهران شد. اگرچه مقامات نظامی به زحمت سعی میکردند احساسات خود را کنترل کنند اما تیم امنیت مراسم و وزرا و مقامات دولتی، اگر هم میخواستند نمیتوانستند.
کمی پس از ساعت 12 مراسم در تبریز به پایان میرسد و من باید به تهران بازگردم. تا بازگشت من، پیکر شهید سیدابراهیم رئیسی و سایر شهدای حادثه سقوط بالگرد، برای وداع به قم رسیده است.