غلامعلی حدادعادل، رئیس فرهنگستان ادب و هنر فارسی:
کتاب خوان است و اهل جمع کردن کتاب تا حدی که کتابخانه شخصی او نزدیک به چهل هزار کتاب دارد. او خاطرات جالبی دارد از اینکه چطور در دوران نوجوانی و جوانی‌اش کتابخوان شده است. گفت‌وگوی ما با غلامعلی حدادعادل، رئیس فرهنگستان زبان و ادب فارسی را بخوانید.
  • ۱۴۰۳-۰۲-۲۵ - ۰۶:۵۷
  • 00
غلامعلی حدادعادل، رئیس فرهنگستان ادب و هنر فارسی:
علاقه‌مندی‌ام خواندن خاطرات سیاسی- اجتماعی است
علاقه‌مندی‌ام خواندن خاطرات سیاسی- اجتماعی است

فرهیختگان: گفت‌وگوی ما با همه اساتید و سروران راجع‌به موضوع کتاب است. جذابیت و اهمیتی که کتاب دارد و بیشتر هم تاکیدمان بر این است که به جای اینکه راجع‌به کلیاتی باهم گفت‌وگو کنیم، به مصادیق اشاره کنیم تا کسانی که می‌شنوند، ترغیب شوند به خواندن و دیدن این کتاب‌ها یا یادداشت‌ها. من به عنوان سوال اول می‌خواستم از خدمت‌تان بپرسم که چه شد شما کتابخوان شدید؟
اجازه بدهید قبل از اینکه به این سوال مشخص شما پاسخ دهم، به عنوان یک دانشجوی فلسفه نگاهی به کتاب از منظر فلسفی بیندازم. خیلی از فلاسفه پیدایش فلسفه را نتیجه خودآگاهی انسان به دوگانه ذهن و عالم خارج می‌دانند، یعنی آن روزی که انسان به این بلوغ ذهنی، احساسی و ادراکی رسید و فهمید یک ذهنی در برابر عالم خارج دارد؛ یعنی وقتی متوجه دوگانه عالم درون و محیط بیرون شد، فلسفه آن روز متولد شد. در‌واقع عالم درون بیشتر معرف و مطیع معرفت است و عالم بیرون بیشتر دلالت بر هستی دارد. البته هم عالم بیرون و هم عالم درون همه هستی‌اند منتها ما اسم هستی عالم درون را وجود ذهنی می‌گذاریم.
نکته مهم این است که عالم درون هرکسی صد درصد متعلق به خودش است و هیچ احدی غیر از خدا به عالم درون افراد احاطه ندارد. معنای آیه «ان الله یَحولُ بَیْنَ المَرءِ وَ قَلبِه» نیز به همین موضوع اشاره دارد. نزدیک‌ترین آدم‌ها، صمیمی‌ترین دوست‌ها، زن و شوهری که ۵۰ سال است با هم زندگی می‌کنند، نمی‌توانند ادعا کنند که به عالم درون یکدیگر دسترسی دارند. این یه سر و رازی است که اصلا گشودنی نیست. هر کسی بگوید که من درونم این است ممکن است واژگون بگوید و هیچ راهی برای تحقیق این قضیه نیست و عالم درون هر کسی گوهری است که در مشت خودش است و هیچ‌وقت هم این مشت را باز نمی‌کند. فیلسوف‌هایی راجع‌به این موضوع صحبت کردند. بعضی از فلاسفه اگزیستانس اصلا فلسفه‌ خود را بر همین مبنا بنیاد کردند. در‌واقع یک اتفاقی در این دنیا افتاده تا آدم‌ها بتوانند آن مقداری که می‌خواهند، عالم درون خودشان را به دیگران منتقل و پایدار کنند.
اولین آن زبان است. زبان یک روزنی است به عالم درون؛ یعنی هرکسی که حرف می‌زند، دارد عالم درون خودش را به دیگران منتقل می‌کند ولی یکی از مشکلات زبان این است که مقید به زمان است، یعنی زمان که سپری شود حرف بر باد رفته ‌است. به قول حکمای اسلامی «ذاتش قرار ندارد.» کتابت چیست؟ کتابت همان زبان است منتها زبان استمرار یافته‌ است یا زبان قارالذات؛ یعنی زبانی که امروز، فردا و پس‌فردا هم هست. درواقع زبان هنر و ابتکاری است که شما یک ادراک، احساس یا تصویر و مفهوم ذهنی را به‌صورت علائمی دربیاوری که هرکس آن را دید بفهمد در درون شما چه ‌گذشته است؟ خیلی اختراع مهمی است که عالم دست‌نیافتنی درون با اراده‌ خود صاحب آن عالم به یک شکلی دست‌یافتنی شده ‌است. مثل این است که یک فردی روشی را برای استخراج نفت، گاز و انرژی از اعماق زمین پیدا کرده‌ باشد که خیلی آسان و ارزان است. حالا شما هر آدمی را یک معدن فرض کنید که با کتابت می‌توانیم بفهمیم در درون او چه گذشته‌ است. من به کتاب از این منظر نگاه می‌کنم که مطالب دست‌نیافتنی‌ای که هرکسی در درون دارد و از هیچ طریقی نمی‌تواند به آن ورود کند از طریق کتاب امکان‌پذیر می‌شود. اما اینکه چرا من کتابخوان شدم؟ شاید آسان‌ترین جواب این باشد که بگویم این موضوع مقداری ارثی است.
من از وقتی به دنیا آمدم در خانه یک طاقچه کتاب داشتیم. در زمان قدیم به جای اینکه خانواده‌ها در آپارتمان‌ها یا کاشانه‌های جدا از هم زندگی کنند، به این صورت بود که برای مثال پدری خانه بزرگی داشت که وقتی پسرانش ازدواج می‌کردند هر کدام‌شان در یکی از اتاق‌های خانه ساکن می‌شدند. ما هم یک اتاق در خانه پدربزرگم داشتیم و آن اتاق صندوقخانه‌ای داشت که یک طاقچه در آن بود؛ در نصف این طاقچه، شاید ۴۰ تا یا ۵۰ تا کتاب برای پدرم بود. پدرم از شش‌کلاسی‌های دوران رضا‌شاه بود و تحصیلات دبیرستانی و دانشگاهی نداشت. شغلش هم تناسبی با ادبیات نداشت اما به کتاب علاقه‌مند بود. بین کتاب‌های پدرم برای مثال «مثنوی کلاله خاور» یا «کلیات سعدی» بود که من هنوز همه‌ آنها را دارم. البته تعدادی کتاب‌های تاریخی، سیاسی، اجتماعی و ادبی که من هم به آنها مراجعه می‌کردم یا دیوان حافظ که در خانه ما بود و من شرح آشنایی با دیوان حافظ را در مقدمه کتاب «آهوی وحشی» گفته‌ام و اینجا تکرار نمی‌کنم. پدرم خیلی اصرار داشت که من این کتاب‌ها را بخوانم.
شما سال‌های پیش از دبستان سواد یاد گرفته بودید؟
نه من پیش از دبستان به دبستان رفته بودم. من پنج سال و شش ما هم بود که مادربزرگم من را برد به همان مدرسه‌ای که پدر و عمو‌هایم آنجا درس خواندند. درواقع آن موقع در محله‌های ما که جنوب شهر تهران بود، کودکستان و پیش‌دبستانی نبود. محله ما هم خیلی محله بدی بود به‌اصطلاح همان گارد ماشین، پاخط. یک جای عجیب‌وغریبی بود.
بفرمایید کجای تهران بود چون شاید بعضی‌ها ندانند.
منزل ما بعد از میدان قیام روبه‌روی ایستگاه ماشین دودی قدیم بود که ما در کودکی سفرهای بسیاری با ماشین دودی به شهر ری و حضرت عبدالعظیم داشتیم. عرض کردم آنجا محله خوبی نبود و مادربزرگم من را به مدرسه برد و من را بردند کلاس تهیه. آن زمان به آمادگی کلاس تهیه می‌گفتند. من آنقدر کوچک بودم که بچه‌های کوچک کلاس من را بغل کرده و روی طاقچه گذاشتند. به معلم هم گفته بودند که این می‌نشیند سرکلاس و به او کاری نداشته‌ باشید چون همه می‌گفتند برای چی او را سر کلاس آوردید. من نگاه می‌کردم و معلم درس می‌داد و هیچ چیزی هم از من نمی‌پرسید اما از بقیه می‌پرسید و تکالیف‌شان را می‌دید و این‌ جور کارها. اما خب من کار خودم را در همان دو سه ماه اول انجام دادم. هم صاحب خط شدم و هم چشمم به خواندن آشنا شد. این موضوع خیلی باعث تعجب شده بود و در محله‌مان صندلی می‌گذاشتند، من روی صندلی می‌ایستادم و روزنامه‌ای به دستم می‌دادند و رهگذرها دور ما جمع می‌شدند و معرکه می‌گرفتیم و به من می‌گفتند بخوان. البته بی‌سوادی هم آن زمان زیاد بود، شاید ۸۰درصد آدم‌های مسن بی‌سواد بودند و بعد می‌دیدند یک بچه مثل بلبل دارد روزنامه می‌خواند. از همان موقع من به خواندن عشق و علاقه پیدا کردم. پدرم هم خیلی تاکید می‌کرد و پدربزرگم هم عالم بود اما نه عالم ملبس به لباس دینی ولی تحصیلات حوزوی داشتند.
پدر‌ پدرتان یا پدر مادرتان؟
پدر مادرم. ایشان شاگرد و مرید شیخ مرتضی زاهد و بعدتر شاگرد حاج میرزا عبدالعلی پدر حاج آقا مجتبی و حاج آقا مرتضی بودند. خود ایشان عربی می‌دانستند و الفیه ابن‌مالک بودند. ایشان کتابخانه‌ای داشتند که چندبرابر کتابخانه پدرم بود و ایشان درواقع یک واعظ به‌اصطلاح غیرملبس به لباس وعاظ بودند. شغل‌شان هم قلم‌زنی در بازار بود ولی هفته‌ای یکی، دو شب در هیات‌ها گوینده و قاری قرآن بودند. از آخرین شاگردهای پدرومادرم برادران طاهری هستند. مرتضی طاهری و محسن طاهری و چند نفر دیگر قرآن را پیش پدربزرگ من یاد گرفتند. در منزل آنها من در کتاب غلت می‌زدم؛ به چندین دلیل که یکی، دوبار گفته‌ام اما بد نیست اینجا هم گفته شود. عموی مادر من در بازار کاغذ‌فروش عمده بود و صاحبان مطبوعات مشتری او بودند. عرف آن موقع مطبوعاتی‌ها این بود که از هر شماره‌ای دو نسخه به کاغذفروش هم می‌دادند که یعنی نتیجه کار این‌گونه شد. دایی من که ۹ سال از من بزرگ‌تر بود شاگرد عمویش بود. گاهی همه مجلات و گاهی بعضی از آنها را به خانه می‌آورد؛ درنتیجه وقتی به منزل پدربزرگم می‌رفتم در مطبوعات دهه ۳۰ غوطه‌ور می‌شدم. این مجلات شامل مجله «اطلاعات هفتگی»، «اطلاعات ماهانه»، اطلاعات عربی با عنوان «الأخاء» و بعد «امید ایران»، مجله «آشفته» و خیلی مجلات دیگر بودند. برای مثال هویدا (نخست‌وزیر دوران پهلوی) قبل از اینکه وزیر دارایی شود در وزارت نفت مدیر انتشارات بود و مجله‌ای به نام «کاوش» منتشر می‌کرد. بین سال‌های ۱۳۳۷ تا ۱۳۳۸ بود و من آن را می‌خواندم یا مثلا دکتر ناصر‌الدین شاه‌حسینی یک مجله منتشر می‌کرد به نام «رادیو ایران» که سخنرانی‌های امثال محیط طباطبایی، پژوهشگر ادبی، مورخ، منتقد و ادیب معاصر را از روی نوار پیاده و چاپ می‌کردند که بعدتر «تماشا» که همین سروش فعلی است، تبارشناسی این سلسله مجلات شد. «سروش» جانشین تماشا شد و تماشا تماما صورت رادیو تلویزیونی مجله رادیو ایران بود.
یک توصیف دیگر هم من دارم برخلاف بحث اولم که جامعه‌شناختی است این توصیف چاشنی طنز دارد. من می‌گویم انسان‌ها را می‌شود برحسب چیزی که غالب اوقات در دست‌شان است، تقسیم‌بندی کرد. شما یک قصاب را اگر تصور کنید همیشه در دستش گوشت، چاقو یا ساطور است یا نجار را اگر تصویر کنیم چوب در دستش است یا قدیم‌ترها می‌گفتند معلم دستش به گچ است. حالا من از آن دسته انسان‌هایی هستم که بیشترین چیزی که در زندگی در دستانم بوده کتاب است.
نام شما در افکار عمومی به غیر از فضای سیاسی، با فرهنگستان و زبان فارسی پیوند خورده که حتی بعضا شوخی‌هایی هم در رابطه با این موضوع صورت گرفته و من خاطرم هست که شما خودتان هم استقبال می‌کردید. معنای اینها درواقع عشق شما به زبان فارسی است که از کسی پوشیده نیست و این مکانی که ما الان در حال گفت‌وگو هستیم و شما مسئولیتش را بر عهده دارید، نشانگر همین مساله است. از عشق و علاقه‌تان به زبان فارسی برای ما بگویید، از پیوند ایران و زبان فارسی و اینکه آیا اساسا امکان‌پذیر است که افراد به زبان فارسی بی‌اهمیت باشند ولی دم از ایران و ایرانی بودن بزنند؟
به قول داش‌مشتی‌ها پدر عشق بسوزد. من وقتی دبیرستان رشته ریاضی می‌خواندم، شب و روز معادله حل می‌کردم، منحنی ترسیم می‌کردم و چه سختگیری‌ها و تاکید‌هایی بود که ما حتما مهندس بشویم. درواقع من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که عاقبت کار سر از زبان و ادبیات فارسی دربیاورم. دانشگاه به رشته فیزیک رفتم و خیلی هم در کار فیزیک جدی بودم. من در دوره فوق‌لیسانس فیزیک شاگرد اول دوره خودمان بودم. پنج تا درس فوق‌لیسانسم با استاد ثبوتی بود.
در مقطع ارشد دانشگاه شیراز بودید؟
کارشناسی‌ام را از دانشگاه تهران گرفتم. ارشد را شیراز بودم. خودم در ۲۲ سالگی به دانشجو‌های خارجی، فیزیک درس می‌دادم. یک‌وقتی با رئیس مجلس عربستان در زمانی که رئیس مجلس بودند دیدار داشتم؛ معلوم شد ایشان هم از دانشجوهای خود من بودند در زمانی که فیزیک می‌خواندند. یک‌ کتابی بود که مولفش (وایت) بود و من به انگلیسی درس می‌دادم و خیلی در کار فیزیک جدی بودم.
شما تحت‌تاثیر آقای مهران و آقای روزبه به رشته فیزیک رفتید؟
بله قطعا همینطور است. بعد به دلایلی که جای گفتنش نیست در یک برهه‌ای مصمم شدم با فیزیک وداع کنم و علوم انسانی بخوانم. آن موقع هم این راه باز نبود، درواقع هیچ آیین‌نامه و مقرراتی وجود نداشت چون کسی تا آن دوره به قولی آنقدر دیوانه نشده ‌بود که بخواهد این کار را انجام دهد. در دوره‌ای که فیزیک در مقطع فوق‌لیسانس در کل کشور سالی ۲۰ نفر تربیت می‌کرد، دکترای آن هم در ایران نبود، یعنی بالاترین سطح فیزیک همان فوق‌لیسانس محسوب می‌شد. کسی که شاگرد اول مقطع فوق‌لیسانس باشد، آن هم از دانشگاه شیراز با آن استاد‌های جدید که از آمریکا آمده بودند می‌شد وارد باند شود و برای PHD به لندن و آمریکا برود و بعد برگردد و استاد شود. من اما می‌رفتم به اساتید دانشکده ادبیات التماس می‌کردم که می‌شود من را راه دهید و آنها هم می‌گفتند نه.
در را بسته بودند و‌ من از پنجره وارد می شدم و درنهایت یک سال علوم اجتماعی خواندم؛ درواقع ۴۰ واحد. سال بعد قضا و قدر بود و با هم توافق کردند و من توانستم امتحان ورودی فوق‌لیسانس فلسفه بدهم. برای بار اول دانشگاه تهران اجازه داد کسی که علوم‌خوانده امتحان ورودی بدهد. ما هم امتحان دادیم و دانشجوی فلسفه شدیم.
این به‌واسطه علوم اجتماعی بود که خوانده بودید یا خیر؟
نه، در آن یک سال هم‌ من علاقه‌ای به فلسفه داشتم. پای درس‌های آقای مطهری و یکی از شاگردان ایشان و مرحوم شریعتمداری می‌‌نشستم و مدرسه هم بالاخره ما را با این مقولات آشنا کرده بودند، یعنی با فضا بیگانه نبودم.
مدرسه علوی اینطور بود که در رأس آن آقای روزبه اهل فکر بود. همچنین آقای علامه که معلم منطق ما بود و آقای گلزاده‌غفوری نیز اهل فکر بودند. امثال آقای مطهری را دعوت کرده و سخنرانی می‌کردند. درواقع درست است که ما دانش‌آموز ریاضی بودیم اما فضای فکری طوری بود که ما را هم علاقه‌مند کرده بود و درنهایت من به دلایلی به رشته فلسفه رفتم.

برای خواندن متن کامل گفت‌وگو، اینجا را بخوانید.

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰